eitaa logo
پـــــــوده دیارڪهـــــــن
2.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
6هزار ویدیو
102 فایل
با کانال پوده دیار کهن از اخبار پوده و شهرستان و مسائل فرهنگی مذهبی و سیاسی کشور و جهان مطلع شوید و از محتوای آموزشی،تبلیغاتی و طنز استفاده نمائید پل ارتباطی ما: مدیر کانال @daei_m_a
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا صادق زاده پوده فصل دوم (قسمت ۳) شب بود، نمیدونم ساعت چند، فضا خیلی سرد وساکت بود. فقط می‌تونستم این را متوجه بشم که شب از نیمه گذشته و من زخمی ومجروح داخل یک زمین خاکی محصور افتاده بودم. سرمای هوا به سرعت بیشتر میشد، آخه شب پنجم دی ماه بود. هیچ اسیر سالمی اطرافم نبود، همه را برده بودند ، آن حیاط خاکی خالی خالی بود. فقط چند تا مجروح بی هوش و چند جنازه بی جان با لباس غواصی کنارم افتاده بودند ، از آنها هیچ صدایی بلند نمیشد. نمیدونم چه مدت بیهوش بودم ولی با لگدی بهوش آمدم ، آن لگد در آن زمان حکم معاینه ای را داشت برای تشخیص زنده بودن یک اسیر مجروح. چشم باز کردم نگهبانی را دیدم که یکی یکی به جنازهای اطرافم لگد میزند ، او از کنارم دور شد. (هنوز نفهمیدم چرا او نیمه شب به بدنهای نیمه جان لگد میزد !!) خون زیادی ازم رفته بود ، دیگه رمقی نداشتم .مدتی گذشت تا به‌ خود آمدم ، سرم را چرخاندم روبروی صورتم کمی دورتر، دله آتش روشنی را دیدم که دوتا نگهبان کنارش گرم میشدند ، یکی ایستاده پشت به من و دومی نشسته رو به من بود ،ای کاش میشد دستای منم روی آن آتش گرم میشد. آنها شکسته چوبهای صندوق مهماتی را برای سوزاندن داخل دله ای سیاه می‌ریختند. چوبهای خشک داخل آن دله سیاه زبانه میکشید و حکایت از داغی شعله ها را میکرد. جرقه هایی که از آن شعله ها به هوا میرفت گرمای دلچسبی را به نظر میرسوند. تمام وجودم یخ کرده بود. صدای پارس سگهای بصره را از دور میشنیدم. تشنه بودم و ضعف داشتم . دو شبی بود که مجروح ، با خونریزی زیاد، در لباس غواصی در دست دشمن اسیر بودم. نه آبی، نه غذایی، دریغ از یک قرص مسکن که دردم را آرام کند. احساس تشنگی شدیدی داشتم با ته نفسی که برایم مانده بود و انهم شبیه ناله به نظر میرسید ، نگهبان کنار دله آتیش را صدا کردم. آن دو سرباز دشمن گرم صحبت بودند و صدای ضعیف مرا نمیشنیدند. ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد. در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد. با ضعف ولی اینار کمی بلندتر دوباره آنها را صدا کردم و گفتم؛ اخی، اخی ، خیلی تشنمه، ان عطشان... یکی از نگهبانان سرش را بالا اورد و به عربی گفت اگر آب بخوری از خون ریزی میمری... من که دو شب و یک روزی بود، آبی نخورده بودم و به شدت تشنه، باز هم اصرار کردم. نگهبان دوم رو کرد به اولی و گفت؛ این تا صبح زنده نمیمونه، بهش آب بده تا زودتر بمیره... آن شب آب هم حکم تیر خلاص را داشت.... سرباز اولی بلند شد با یک دست پشت شلوارش را تکاند ، با دست دیگر صلاحش را محکم گرفت و بطرفم آمد. آرام آرام از کنار صورتم گذشت و پشت سرم داخل یک اتاقک رفت ، او بعد از مدتی یک پارچ زرد رنگ پر از آب سرد را اورد و کنارم گذاشت و دوباره رفت کنار آتش داغ و مشغول گفتگو شد.. علی‌رقم اینکه من از شب قبل چند گلوله خورده بودم ، خونریزی زیاد داشتم ، باز هم بی آب و غذا و درمان هنوز نفس میکشیدم و زنده بودم، غافل از اینکه چه مدت باید این روال را تحمل کنم. آنجا هیچ امکانات اولیه برای زنده ماندن یک حیوان نبود چه رسد به انسان. آنان اسیران مجروح بدحال را در خط مقدم با تیر خلاص میکشتند یا بعد از اسارت و انتقال به پشت جبهه با ندادن آب و غذا و درمان کشته و با همان دستان بسته در زیر خاک دفن میکردند. باضعف زیاد نیم خیز روی آرنج دستم تکیه بر زمین دادم ، سرم را بالا اوردم ، پارچ اب را بلند کردم . دستام میلرزید ، قدرت بلندکردن پارچ آب را نداشت، لبهام خشک شده بود. به زحمت آب را به دهانم نزدیک کردم از شدت لرزش دستام ، مقداری از آب پارچ روی زمین ریخت و با ولع زیاد آب را بلعیدم. اب میخوردم ولی رفع تشنگیم نمیشد... نفسم نیمه نیمه بالا می امد. روز سختی را گذرانده بودم ترسم از این بود که به تحرکات دشمن واکنش نشون ندم ، آنها به خیال اینکه مرده ام، بدنم را در خواب دفن کنند، به هر زحمتی بود نمی‌خوابیدم . آخه آنجا هر اسیر خواب یا بیهوشی که به لگدهای دشمن واکنش نشان نمی‌داد حکم مرده را داشت، دفنش میشد. نمیدانم چه مدت ولی بعد از نماز عشا بود که از بی رمقی بی هوش شدم. ماشین تویوتا باری که جنازهای همرزمانم را حمل میکرد، کنار حیاط خاموش بود. آن ماشین حکم تابوتم را داشت. چند جنازه عقب ماشین افتاده بود ولی به نظر می‌رسید که هنوز جای من را دارد. بعد از خوردن آب آرام روی پتوی کهنه ی پوسیده و روغنی که روی خاکهای نمدار ، زیر بدنم پهن بود دراز کشیدم و سرم را روی زمین گذاشتم و رو به آسمان آماده رفتن شدم. چشمانم به آسمان خیره ماند. آسمان پر ستاره آن شب خیلی شفاف مرا به داخل خود میکشید. چشمان خسته و بی رمقم بسته شد واز دنیا خداحافظی کردم و از هوش رفتم ... ادامه دارد... https://eitaa.com/sadeghzadehpoodeh نظرات شخصی خود را جهت بهینه شدن بنوبسید @kargahearamesh