🚨 داستان عجیب شهید شدن #فرزند_شیطان در جنگ صفّین
💠امام صادق(ع) فرمود: رسول خدا(ص) در کوههاى تِهامَه مردى را دید که بر عصاى بلندى به اندازه درخت خرما تکیه زده است. فرمود: این آواز جنّ است. جن گفت: من #هام_بن_هیم_بن_لاقیس_بن_ابلیس هستم. حضرت فرمود: فاصلهی تو و ابلیس دو پدر میباشد؟ گفت: بله. حضرت فرمود: گذشتهی تو چگونه بود؟ گفت: از روزى که قابیل، هابیل را کشت من بودم. میتوانستم حرف بزنم. به ریسمان الهى چنگ نزدم، در جنگل میگشتم و از تپّهها بالا میرفتم و مردم را به قطع رحم با خویشاوندان و مال حرام دعوت مینمودم. سپس گفت: من توبه کردهام. آن زمان که همراه نوح(ع) در کشتیاش بودم و او را به دلیل دعایى که براى قوم خویش مینمود، ملامت کردم. حضرت نوح نیز مرا به توبه واداشت. پس از آن با هود(ع)، همراه با کسانى که به او ایمان آورده بودند، در مسجد آن حضرت بودم و او را نیز به جهت دعایى که براى قومش نمود، ملامت کردم. و با الیاس در شنزارها به سر میبردم. و همراه ابراهیم(ع) آن هنگام که قوم وى او را در آتش انداختند بودم من در میانه منجنیق و آتش بودم که خداوند آتش را بر آن حضرت سرد و سلامت ساخت. پس از آن، با یوسف(ع) بودم آنگاه که برادرانش به وى حسادت ورزیدند و او را در چاهى افکندند. من او را به عمق چاه بردم و او را غذا میدادم و مثل یک رفیق با او رفتار مینمودم. بعد از آن، در زندان نیز یار و انیس وى بودم تا اینکه خداوند وى را از آنجا نجات داد. سپس، همراه با موسى(ع) بودم. آنحضرت بخشى از تورات را به من آموخت و فرمود: اگر در زمان حضرت عیسى هم بودى، سلام مرا به او برسان. من نیز عیسى(ع) را ملاقات کردم و سلام موسى(ع) را به ایشان رساندم. و همراه آن حضرت بودم تا اینکه بخشى از انجیل را به من آموخت و فرمود: اگر در دوران حضرت محمّد(ص) بودى سلام مرا به آن حضرت برسان. پس اى رسول خدا! عیسى بر تو سلام میرساند.
رسول خدا(ص) فرمود: بر عیسى، روح خدا تا آن زمان که آسمانها و زمین پا برجایند سلام. و بر تو نیز سلام اى هام! که سلام آنان را به من رساندى. اگر درخواست و حاجتى دارى، بگو. هام گفت: خواسته من آن است که خداوند تو را براى امّتت نگهدارد و آنان را براى تو شایسته و صالح گرداند و به آنان استقامت عطا کند تا براى وصى و جانشین پس از تو مقاومت ورزند؛ چرا که امتهاى پیشین به خاطر سرپیچى از اوصیاى الهى به هلاکت رسیدند. و خواسته من آن است که اى رسول خدا! سورهاى از قرآن را به من تعلیم دهى تا در نمازم آن را بخوانم. رسول خدا(ص) به حضرت على(ع) فرمود: به هام یاد بده و با او مدارا کن. هام گفت: اى رسول خدا! این کسى که مرا به او میسپارى کیست؟ رسول خدا(ص) فرمود: اى هام! در کتاب، وصى «آدم» را چه کسى یافتید؟ گفت: «شیث». جانشین «نوح» که بود؟ گفت: «سام». جانشین «هود» که بود؟ گفت: «یوحنا بن حنان» پسر عموى هود. وصىّ و جانشین «ابراهیم» که بود؟ گفت: «اسماعیل و جانشین اسماعیل، اسحاق». جانشین «موسى» که بود؟ گفت: «یوشع بن نون». جانشین «عیسى» که بود؟ گفت: «شمعون بن حمون صفا» پسر عموى مریم. فرمود: چرا اینان جانشینان پیامبران هستند. هام گفت: چون در دنیا زاهدترین مردم بودند و راغبترین آنان به آخرت. پیامبر(ص) فرمود: در کتاب، جانشین «محمّد» را چه کسى یافتهاید؟ گفت: در تورات، نامش «إلیاست».آنحضرت فرمود: این «إلیاست» او على جانشین و برادر من است، او زاهدترین مردم نسبت به دنیا و راغبترین نسبت به خداوند در آخرت میباشد. هام بر على(ع) سلام کرد و گفت: اى رسول خدا! آیا او نام دیگرى هم دارد؟ فرمود: آرى، «حیدر» پس على(ع) سورههایى از قرآن را به او آموخت. هام گفت: اى على! اى جانشین محمّد! آیا آنچه از قرآن به من آموختى براى نماز من کافى است؟ فرمود: آرى. اندک قرآن، بسیار است. یک بار دیگر هام آمد و بر رسول خدا(ص) سلام داد و خداحافظى کرد و برگشت. و دیگر پیامبر(ص)را ندید تا اینکه آن حضرت از دنیا رفت. هام در لیلة الهریر نزد حضرت على(ع) آمد و در جنگ صفین در رکاب امام علی(ع) کشته شد.
#منتظر.../💞
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
🌈 @shahidesarboland💕
💕#انرژی_مثبت💕
رسول خدا (ص) می فرمایند:
در ماه مبارک رمضان درهای جهنم بسته و درهای بهشت گشوده می شوند و شیطان به بند کشیده می شود.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪݪیپ شهید جهادمغنیه
#قدس #روز_قدس #فلسطین
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
ما یاد گِرِفٺیمـ ڪِہ😎
اَگَر سِݪاحَٺـ را🗡
دَر جَنگـِ خۅنینـ⚔
بیرۅنـ نَیاۅَرے❌
بَردِه اے خۅاهے شُد🙆♂
دَر بازارِ بَردِه فرۅشانـ👨👩👧👦
ڪِہ رَحمـ ۅَ مُرُۅَٺے❤️
دیگَر دَر آنجا نیسٺ.😭
#قدس #روز_قدس #فلسطین
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
🕊🌸🕊
🌸🕊
شهید نظامی میره تلفن بزنه
چشمش به #نا_محرم میوفته..!
سه روز گریه میکـنه..
میگـه..:
+ خـدآ من نفهمـیدم
چشـمم به ناموس مردم افتاده..،
وشهیدشدن😔
بچهایآسمان۵۳...؛
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
🌷حَرَمِ حَضرَٺِ زِینَب🌷
🌺شَہیدحُسِینمِحرابے🌺
🌺شَہیــــــدعِمادمُغنیِہ🌺
#قدس #روز_قدس #فلسطین
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
🔥 خبر فوری داغ کانال شهید بی سر🔥
یادمون نره رفقا😍
دیدار ما ساعت 12 از شبکه های سیما
#فلسطین
#قدس
#رهبرانه
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_و_هشتم در سالن که باز می شود سر بلند می کنم به اميد ديدن علی، اما وقتی مادر در
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_و_نهم
پدر ظرف غذا را می دهد دستم. يعنی من اول بايد سراغ علی بروم؟ داخل اتاق خودم رو به حياط ايستاده و موهايش ژوليده است. رنگ صورتش
از ناراحتي تيره شده است. ظرف غذا را روی ميز می گذارم و بی طاقت بغلش می کنم. سرم را می بوسد. خوشحالم که آرام است.
- مسعود چرا اومده؟
- بَد نَشو علی! خودش داره ديوونه می شه.
در ظرف غذا را باز می کنم و قاشق را درمی آورم:
- بيا چند لقمه بخور.
- مسعود خورده؟
- نه! می شه اين قدر مسعود مسعود نکنی.
- کمرش خوبه؟
مطمئنم کمر و صورت مسعود خوب است. اما دقيقا حال دل و ذهن علی را نمی دانم. همه را با رفتارش متحيّر کرده است.
دست علی را می گيرم و به زور می نشانمش چند لقمه بخور. بعد صحبت می کنيم.
کاش مادر بود. من بلد نيستم بچه داری بکنم. آن هم پسر تخس و بدقلق.
- پدر چی گفت؟ مادر خوبه؟
نگاهش می کنم. بنده خدا نگران کدام از ماست؟
- مادر خوبه که تونسته اين غذا را برايت بفرستد. پدر هم اصلاً نگران تو نشد که هيچ. نپرسيد چرا زدی باز هم هيچ. فقط از اينکه پسرش از برادرش کتک خورده تا دم سکته رفت.
قاشق از دست علی می افتد. زبانم لال بشود با اين طرز حرف زدنم.
حيران بلند می شود، دو قدمی می رود سمت در و برمی گردد. نگاهم می کند. دلم برايش می سوزد. هر چقدر من گستاخم، علی خاکسار است. کافه دستی به موهايش می کشد، دوباره می رود و برمی گردد. بايد کمکش بدهم. اما نه الآن که خودم به خجالت رسيده ام. بار سوم که می خواهد برود، پدر در آستانه در قرار می گيرد. علی پا پس می کشد. پدر اخم الود است و لب هايش را به هم فشرده که حرفی نزند. علی خم می شود. پدر نمی گذارد دستش را ببوسد و در آغوش می کشدش و کنار گوشش می گويد:
- وقتی اعتراض می کردی، لجبازی می کردی، سر به هوايی می کردی، جوانی رو تجربه می کردی، من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم دستم از
حدش تجاوز کنه. مسعود، مسعوده. نه علی، نه ليلا و نه سعيد. داشته هاش رو ببين نه خطاهاشو. چه کردی با خودت علی؟ ما نمی تونيم فرمان زندگی کسی رو دست بگيريم. فقط می تونيم تابلوی راهنمای مسيرش باشيم.
علی در آغوش پدر سکوت کرده است. اخمی که بر پيشانی پدر نشسته در چشمان به خون نشسته علی انعکاس پيدا می کند. پدر علی را از آغوشش جدا می کند و بازوانش را فشار می دهد و می گويد:
- آرامش رو به مسعود برگردون، اگر آروم شدی.
دارم فکر می کنم مگر می شود کسی در آغوش پدرش اين طور برود و آرام نشود. مسعود به چارچوب در تکيه می کند. خشم دوباره در صورت علی
می دود. مسعود می خندد و می گويد:
- با اين کاری که کردی دودل شدم که برم آمريکا يا فرانسه.
خنده ام می گيرد. علی هنوز نتوانسته بر خودش غلبه کند. جلو می رود و جای سيلی هايی که زده، دست می کشد. مسعود دستش را می گيرد و
می گويد:
- اينجا رو هم ليلا نوازش کرده. هم بابا بوسيده، هم جای اشکای مامان روش نشسته. فقط حواست باشه که هم من، هم تو، خودخواهِ خودشيفته
خر هستيم که من خرتر از تو. علی نمی خندد که هيچ، حاضر نمی شود مسعود را همراهی کلامی هم بکند. از اتاق می رود بيرون. مسعود کوتاه آمده اما علي نه!
برمی گرديم خانه. در سکوتی که پدر با صحبت هايش می شکند، نه علی را مذمت می کند، نه مسعود را نصيحت. تنها حرف هایی می زند که راه و
چاه را نشان می دهد؛ راه درستِ به هدف رساننده. سحر است که می رسيم. مادر و سعيد بيدارند. همان جا توی حياط کنارشان می نشينم.
سعيد با سينی دمنوش می آيد و می گويد:
- اين چايی آخر روضه است.
نمی خواهم، اما برمی دارم و راهی اتاق می شوم. امشب بايد از فضای خانه قدم بيرون بگذارم، و الا خفه می شوم. صدای اذان مسجد، منجی من
است. خالی و کم انرژی شده ام. سقف بلند می خواهم برای فکرهای بلندم. سقف خانه کوتاه است.
شايد در زير سايه بلندی ها بتوانم کودکی های درونم را کنترل کنم تا کمی رشد کند و من هم بتوانم بزرگانه فکر کنم. شايد هم مجبور شوم خودم را به جای ديگران بگذارم ببينم چگونه تصميم می گيرم.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_ام
تصميم مسعود را هنوز چندان باور نکرده ام. برخورد علی را هم درک نکرده ام. با مديريت پدر فعلاً دنيای خانه آرام است. فقط دوست دارم بدانم که چرا با مسعود وارد گفت و گو نشد و از کنار کارش با سکوت گذشت. مسعود پيام زده و احوال خانه را پرسيده است. درست برداشت کنم يعنی حال علي را می خواهد بداند. می نويسم:
- «علی آرام است. فقط همين. دلم مشهد می خواهد مسعود. شيخ بهايی را.»
- «چرا شيخ بهايی؟»
- «چون تو می خواهی مثل شيخ بهایی بشوی.»
علامت سؤال می فرستد.
تماس بگيرم، راحت ترم. قطع می کند و می نويسد:
- «سر کلاسم نمی تونم حرف بزنم.»
پس هنوز رو به راه نشده است که سر کلاس به پيام پناه آورده است. می نويسم:
- «بلدی با هنر مهندسی ات، حمامی عمومی بسازی که آب خزينه اش برای چند ده نفر گرم باشد، آن هم فقط با آتش يک شمع؟»
- «معمای سخت تر از اين بلد نيستی؟»
- «يا ساختمانی بسازی از گل و آجر که مقابل زلزله هفت ريشتری طاقت بياورد؟»
- «ليلا! اينقدر تيزهوش نيستم. اصلاً مگر می شود بچّه؟»
- «با علم امروز آن ور آبی ها نه! اما با علم شيخ بهايی می شد. حمامش را انگليسی ها آمدند که از معمارياش سر در بياورند، خراب کردند، نه ياد
گرفتند و نه توانستند دوباره مثل اولش بسازند. منار جنبان اصفهان هم هست. حتما برو ببين با خشت و گل است. چه تکانی می خورد و در اين چند صد سال خراب نشده است.»
طول می کشد تا جواب دهد:
- «منظور؟»
اين يعنی کمی گيج و عصبی شده است. برايش شکلک بوس می فرستم و بعد از مکثی می نويسم:
- «علمی که آن ور آب، پُز آن را می دهد، ريشه اش را از ما گرفته اند. مسعود جان! تو وضعيت کشور خودمان را می دانی. پدرش را دارند درمی
آورند. فصل رنگ نيست. دنگ و فنگ زندگی نبايد از مقابله جنگی غافلت کند. چرا تو شيخ بهايی نشوی. آن سعيد هم خوارزمی؟»
شکلک های درهم می فرستد.
پدر دارد صدايم می کند برای غذا. آخرين پيام را تندتند تايپ می کنم.
- «الگوريتمی را که در کتاب رياضی می خوانديم يادت هست؟ الخوارزمی بوده، نامردها به نام خودشان تغيير دادند. صفر و يک کامپيوتر هم کار بچه های خودمان است. دلت بسوزد، فسنجان داريم شيخ بهايی جان! سلام خوارزمی را هم برسان.»
تا برسم مادر سفره را انداخته و همه منتظر من هستند. پدر می گويد:
- چرا راه دور بريم. دخترای فاميلمون هستن ديگه.
مادر دارد خورشت را می کشد و پدر برنج را. علي می گويد:
- اِ پدر من، شما امروز جز سر و سامان دادن زندگی من بحث ديگه ای نداريد؟
- آخر تو الآن بايد دو تا بچه داشته باشی؛ اما هنوز اجازه ندادی يه خواستگاری برات بريم. من هم اشتباه کردم قبول کردم درست تموم بشه،
سربازی بری، سر کار بری، مگه زن می گرفتی اينا انجام نمی شد؟ الآن سعيد و مسعود بيست سالشونه و من نمی خوام بذارم مثل تو عمرشون تلف بشه.
می گويم:
- مديونی اگر قانع شده باشی.
پدر می خندد. علی بشقاب را جلوتر می کشد و ابرويی بالا می اندازد:
- حالا بذاريد اين غذا از گلوم پايين بره.
مادر بشقاب علی را برمی دارد. قاشق و چنگال علی در هوا ميماند و چشمش رد بشقاب می رود.
- اصلاً به من چه برای تو خرس گنده غذا بپزم. برو به زنت بگو.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~