#برشی_از_کتاب_سربلند🚩
.
📚با غرولند شاکی بودم که به خاطر کار کنگره باید بعداز ظهر ها هم توی پادگان بمانم.گفت:((باید به این فکر کنی که داری برای خدا کار میکنی!شهدا همیشه توی جنگ بودن،کاری نکن که سرهنگ و سرگرد ببینه،برای رضای خدا کار کن تا خودش جوابت رو بده.))
موقع خداحافظی،دستی زدم روی شانه اش؛((زود این ستاره هارو زیاد کن که سرهنگ بشی.))گفت:((ممد ناصحی!آدم باید ستاره هاش برای خدا زیاد باشه، ستاره سرشونه میاد و میره.))
هر روز در پادگان می دیدمش.می خواستم از کارش سر در بیاورم،آدمی که مدت ها باهن شیطنت می کردیم،یک دفعه از این رو به آن رو شده بود.
حرف های خوبی میزد.حال خوشی داشت،تا به هم می رسیدیم،ازش می خواستم نصیحتم کند،حتی با چند جمله یا یک نکته سفارش میکرد؛((هر روز قرآن بخون،حتی شده یه صفحه یا یه آیه.خیلی تو روحت اثر می ذاره؛اما وقتی با معنی می خونی تو فکرت هم اثر می ذاره.))
سوره ی قیامت را دوست داشت و زیاد از آن حرف می زد؛مخصوصا شش آیه ی اولش.می گفت:((وقتی خدا می گه اثر انگشتت رو درست کرده،حس می کنی خدا همیشه دنبالت هست.باید خدا رو با تمام وجود باور کرد.)).
🌹 @shahidesarboland 🌹
کانال شهید سربلند
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#برشی_از_کتاب_سربلند📒
از وسط جمعیت بردمش توی آشپزخونه.با استرس گفت:برات دردسر نشه!😒
آوازه نظم هیئت به گوشش خورده بود. همه خدام با تعجب به محسن نگاه میکردند که این از کجا سرو کله اش پیدا شده😕.یکی دونفر که پرسیدند :این بابا کیه?گفتم:داداش سیدرضاست!نه که ته چهره اش شبیه سید رضا نریمانی بود ,همه باورشان میشد.🙊
بدون هماهنگی راه افتادم دنبال لباس خادمی که بدهم بپوشد👌 .یک دفعه صدای مسئول هیئت را شنیدم که با تندی به محسن گفت😱 :آقا اینجا چی کار میکنی?بفرما بیرون!☝️
برگشتم دیدم هاج واج نگاهش می کند. وقتی من را دید انگار ناجی اش را دیده باشد;گفت:ایشون من رو اورده.😒
زبان آقای زاهدی قفل شد. آمد طرفم. گفتم:حاجی دنبال لباسم برای آقا محسن!
همه چیز را حل شده می دانستم. یواش در گوشم گفت :چون تویی باشه !🤗
بعد هم راهنمایی کرد که بروم بالا از انباری لباس بیاورم. از آشپزخانه که رفت بیرون ,محسن گفت :فکرکنم ناراحت شد!گفتم :خیالت تخت;باهم رفیق شیش هستیم.😌
نردبان گذاشتم و از پله ها رفتم بالا. قاتی خرت و پرت ها به سختی یک دست لباس پیدا کردم.خاک های دور یقه اش را تکاندم و آمدم پایین . توی حال خودش سیر می کرد.سرش را بالا گرفته بود و زیر لب دعایی می خواند.تا لباس مشکی خادمی را از دستم گرفت,السلام علیک یا اباعبدالله😭روی سینه اش را بوسید .چشمانش برق زد نزدیک بود از خوشحالی سرش بخورد به سقف.
بغلم کرد و پیشانی ام را بوسید🍃. با صدای لرزان گفت:رفیق!جبران میکنم,😔
از بس حجم کارها زیاد بود تا آخرشب یک لحظه نتوانست استراحت کند.
هردفعه که با سینی چای و پیشانی عرق نشسته از کنارم رد میشد,
خوشحالی اش را با چشمک نشان می داد😉. آخرشب وسط جاده نجف آباد زنگ زد📱 و تشکر کرد. فردا صبحش هم توی گردان با چاقسلامتی در آغوشم گرفت.☺️🌹
#شهید_محسن_حججی
@shahidesarboland
#برشی_از_کتاب_سربلند
📚دوسه ماه قبل از اعزامش مثل همیشه من و محسن را صدا زدند برای تست آمادگی جسمانی. باید دوی سههزار و دویست متر میرفتیم.🏃
بین راه گفت: "حجی آشخوری میکشن!" گفتم: "بیا این دفعه کمتر بدویم تا سری بعد ما رو انتخاب نکنن!" سوت شروع که زدند خرامان خرامان راه افتادیم.🚶
هنوز گرم نشده بودیم که گفت: " ول کن بیا بدویم." پرسیدم: "چرا؟"😕 گفت: "میدونی رفتم برا سوریه اسم نوشتم. می ترسم نمرهم پایین بیاد همین رو عَلم کنند."😅
روزی که آمد خداحافظی برای اعزام دست انداختم دور گردنش و گفتم: " دیدی آخر راهی شدی؟" دستش روی کولم بود که گفت: "توروخدا دعاکن مشکلی پیش نیاد!"🙏
گفتم: "خیالت راحت فقط رفتی حرم حضرت زینب دعام کن؛ یه دونه پرچم هم برام بیار."
چشم انداخت توی چشمم و گفت: " من که دیگه برنمیگردم!"😇 رو ترش کردم: " تو بچه داری دلت میاد؟"😕
دستش را زد به گردنش و گفت: " این رو میبینی؟ بابِ بریدنه!"😊
برگرفته از کتاب #سربلند
صفحه ی ۲۴۰-۲۴۱
#سردار_بی_سر
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~