#نکته
🤔 دقت کردید بچه ها دیگه کم کم حرف پدر، مادرا رو گوش نمیدن...‼️
و هر چی زمان میگذره بیشتر از پیش گوش نمیدن!
و تا چند وقت دیگه کلاً گوش نمیدن! 👇
🍃دو تا علت داره که بچهها خیلی حرف گوش نمیدن؛
علت اول👈فقط یه نفر داره تذکر میده... بقیه هم باید بگن
علت دوم👈پدر، مادرا خیلی گیر میدین به بچه ها پدرِ بچه رو درمیارید😔
🍁قیمه نخور، قورمه بخور
🍁آبی نپوش، سبز پوش
🍁از پیاده رو نرو، از خیابون برو
🍁با تاکسی نرو، با اتوبوس برو
🍁با تلفن خونه زنگ نزن، با موبایل زنگ بزن
🍁اول ریاضیتو ننویس، فیزیکِتو بنویس
🔺 بابا ول کن دیگه اینقدر دخالت نکنین...
☘️بعضی پدر، مادرا #بلیطاشون رو تموم میکنن
✨کوپن هاتو هی مفت خرج کردی رفت...
✨یه خورده خودتو #سنگین نگه دار
✨ روزی صد تا امر و نهی کردی به بچه... 😏
کوپن هات تموم میشه دیگه، دیگه اعتبار کافی نیست
موجودی کارت کافی نیست❗️
👈نوبت میرسه حرامی رو به بچه #تذکر بدی، واجبی رو #امر کنی... دیگه موجودی کافی نیست😔
❤️لطفاً برای همه چی امر و نهی نکنید...
🔸آنچه که خدا #آزاد گذاشته، بچهها رو یعنی مردم رو آزاد بذارین...
🔹تو چیزایی که نباید، به مردم گیر ندین!
🔸چیکار داری حلالِ خدا حلاله دیگه☺️
✍️ استاد علی تقوی
↯ کـــــانال شهیـــــــد بــے سر را دنبال کنید
شهــــید محســـــن حججے ↯👇🏻
•🍃• #ʝøɪɴ ↷
╭─♥️〰️🕊〰️♥️─╮
@shahidesarboland
╰─♥️〰️🕊〰️♥️─╯
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
💝زندگینامه #شهید_محسن_حججی 💝 💥#قسمت_نهم💥 #شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت
💥 #قسمت_دهم💥
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
#حجت_خدا
#لبیک_یا_زینب
✍🌼🍃🌼🍃🌼
🍃ادامه دارد...
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال کپی شود
↘ ┅°•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↙
🖋https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
↗ ┅ °•°•°•°═📚═°•°•°•°┅↖