کانال اداره قرآن،عترت و نماز استان قم
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ #داستانک تکه نانی را میاندازد توی تابهی سوسیس و تخممرغ و یک لقمهی بزرگ میگیرد و ی
دهانش را با لقمهی دوم، پر میکند و با تکان های دستش، سعی میکند با من حرف بزند. لقمهای دستِ من میدهد. آرامتر میگویم:
- ببین عبدو داداش، زنگ بزن حمید، ببین اگه هنوز پول رو خرج نکرده، بگو بیاره، من قول میدهم خودم از یه جای دیگه برای عمل دخترش پول جور کنم. احمدی شوخی نداره، گفت تا ظهر پول توی حسابم نباشه. قفل میزنم به در.
مشغول تراشیدنِ تخممرغهای چسبیده به تابه با قاشق میشود.
+ نگران نباش کاکو، ببین من تا حالا گرسنه بودم، خون به مغزم نمیرسید. الان یه فکر باحال میکنم.
_ چه فکری!؟ الان یه شبه میخوای از کجا پول پیدا کنی؟
از پای سفره بلند میشود. خودش را میتکاند.
+ آقام خدا بیامرز بعد از هر بار غلط اضافهای که میکردم، اول یه دونه محکم میخوابوند پسِ گردنم، بعدم میگفت تو همیشه راه درست رو برو، اگه هر شش در هم بسته بود، خدا خودش در هفتم رو برات باز میکنه، مثل یوسف. نه که من قشنگ بودم کاکو، مثالِ یوسف یادش میاومد.
حرفش به دلم مینشیند اما کوتاه نمیایم.
_ اون پیامبر بود، تو عبدو یی.
+ پاشو الکی غر نزن جونم، امشب تو شهرداری ها، پاشو ظرفهات رو بشور، باقیش رو بسپار کاکو ت.
هنوز ظرفها تمام نشده که احمدی زنگ میزند به گوشی عبدو. شیر آب را میبندم اما از ترس برنمیگردم.
خانوادهی جوادی برای سفر به شیراز رفتهاند اما جا برای اسکان پیدا نمیکنند.
عبدو تلفن را قطع میکند و توی اشپزخانه میآید.
+ خب کاکو! یه شب اسکان توی شیراز دادم، پول پیش رو قسطی کردم. دیدی در باز شد؟
پایان☑️
#قصه_آیهها
#مسطورا
#زندگی_با_آیهها
•┈••••✾•🍀🌷🍀•✾••••┈•
#قم_المقدسه
#معاونت_پرورشی_و_فرهنگی
#اداره_قرآن_عترت_و_نماز
https://eitaa.com/QENqom1402
کانال اداره قرآن،عترت و نماز استان قم
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ #داستانک چند نفری که پشت سرم نشستهاند، یکدفعه با هم میخندند و من که توی فکر فرو رفته
توی ماشین میروم. یکبار دیگر لیست مخاطبانم را نگاه میکنم، نه! هیچکس نیست که بتوانم به او پناه ببرم.
بیهدف توی خیابانها چرخ میزنم. درست نمیدانم کجا هستم و چطور میافتم توی خیابانی که چراغانی است. بچه که بودم چقدر چراغها را دوست داشتم. دنبال چراغها را میگیرم و آخر خیابان انگار به مقصدی که نمیدانستم کجاست رسیدهام.
به خودم که میآیم، چادر سر کردهام، صدبار گفتهام ایاک نعبد و ایاک نستعین و کلی گریه کردهام.
گنجشکها با سروصدا از یک سمت مسجد بلند میشوند و سمت دیگر مینشینند. سبک شدهام، شبیه این گنجشکها که از این همه آدم نمیترسند.
از سجده که بلند میشوم، کنار جانمازم یک تسبیح سبز و یک پاکت کوچک آجیل مشکلگشا گذاشتهاند. روی پاکت نوشته: «سلام بر تو ای ولیِ خدا، اهدایی مسجد مقدس جمکران»
پیامت به دستم رسید، جوابت را می نویسم:«سلام بر تو که ولیِ خدایی، سلام بر تویی که حواست بنده هایش هست...»
پایان☑️
پینوشت:
سرپرست و ولیّ شما، تنها خداست و پیامبر او و آنها که ایمان آوردهاند؛ همانها که نماز را برپا میدارند، و در حال رکوع، زکات میدهند. / سوره مائده، آیه پنجاه و پنجم
#قصه_آیهها
#مسطورا
#زندگی_با_آیهها
کانال اداره قرآن،عترت و نماز استان قم
#داستانک بین بچهها حرفش پیچیده که دل و جراتش را ندارم. که بچه ننهام و دهنم بوی شیر میدهد. توی
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
دستهام یخ کردهاند و چسبیدهاند به زنجیر.
پیچ خیابان سوم را که میپیچیم. اقاجان را میبینم. دو تا نان بربری زده زیر بغلش و توی صف ایستاده تا برای افطار حلیم بخرد. چقدر چهرهی پیر و افتادهاش، به چشمم شکننده میآید. تازه صدای درهم «اللهم انی اسئلکِ» دعایی که از بلندگوی چند مسجد، توی خیابان در هم شده، به گوشم میرسد.
درِ مغازه که میرسم. محکم جلوی ویترین میایستم. حس میکنم دیگر از هیچ چیز نمیترسم. از پشت سر یکی داد میزند: «یالا دیگه، گفتم کار رو نسپرید به این ترسوی بچه ننه»
برمیگردم. زنجیر را پرت میکنم جلویشان. بلند و رسا فریاد میزنم: «آره! من میترسم. از آهِ آقاجونم میترسم، از خدای آقاجونم میترسم. من یه ترسوام.»
کلید را که توی در میچرخانم، بابا از همان آشپزخانه با صدای بلند میگوید:«اومدی پسرم؟ گفتم به مامانت بوی حلیم، پسرت رو از هر جایی که هست میکشونه خونه!»
صدای خندهاش خانه را پر میکند.
💠 پایان
پی نوشت:
اى فرزندان آدم، مگر با شما عهد نكرده بودم كه شيطان را نپرستيد، زيرا وى دشمن آشكار شماست؟
سوره یاسین، آیه ۶۰
#قصه_آیهها
#مسطورا
#زندگی_با_آیهها
•┈••••✾•🍀🌷🍀•✾••••┈•
#قم_المقدسه
#معاونت_پرورشی_و_فرهنگی
#اداره_قرآن_عترت_و_نماز
https://eitaa.com/QENqom1402