✍ #روایت_خاطره:
🔹فرش کوچکی انداخت گوشهی حیاط خانهی پدریاش توی آفتاب
پیرمرد را از حمام آورد، روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد. دست و پیشانیاش را میبوسید و میگفت: همهی دلخوشی من توی این دنیا، پدرمه.
دوباره پیشانیاش را بوسید.
خندید
پدرش خندید
✍#روایت_خاطره
🔹جلوی مادر شهید نشست، گفت: تو مادر شهید هستی و حق شفاعت داری
مادر من که مادر شهید نبود ، حالا که مادر من فوت کرده، تو قول بده مادرم را شفاعت کنی.
✍ #روایت_خاطره
✅ اول مخالفت میکرد؛ بعد که تن داد به محافظ، گفت تحت هیچ شرایطی از چهار نفر بیشتر نشوند.
شرط هم گذاشت در مکانهای عمومی مثل فرودگاه نزدیکش نشوند تا مردم راحت بیایند جلو و تقاضایشان را بگویند و حتی سلفی بگیرند.
@QasemSoleimanii
ظرف غذایش که دستنخورده میماند، وحشت میکردیم. مطمئن میشدیم حتماً گروهانی در یک گوشهی خطِ لشکر غذا نخورده.
اینطوری اعتراض میکرد به کارمان. تا آن گروهان را پیدا نمیکردیم و غذا نمیدادیم بهشان، لب به غذایش نمیزد. گاهی چهلوهشت ساعت غذا نمیخورد تا یقین کند همه غذا خوردهاند.
✍#روایت_خاطره
✅کانال حاج قاسم سلیمانی👇
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@QasemSoleimanii