❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۶
🍃حالا که سه سال از آن موقع گذشته باز هم ویلان و سرگردان شدهایم. من نمیدانم چرا درست موقعی که شهر زیر آتش شدید دشمن است و ما باید جواب دندانشکن بهش بدهیم باید از نبودن مهمات بنشینیم و سماق بمکیم. حبیب قطب نما را بست و بلند شد.
_تو رو به جدت من تازه از بیمارستان آمدهام. با این حرفهای ضدانقلابیات هوش و حواس مرا پریشان نکن. برویم دیدگاه.
🌿امیر خندهکنان موتور را روشن کرد.
□
🌿امیر با صدای بلند طوری که باد صدایش را نبرد و حبیب بشنود میگفت:
_دیگه حنایمان پیش ارتشیها هم رنگ ندارد. دیروز رفتم سراغشان میدانی کدام گروهان را میگویم؟ همان گروهانی که کاتیوشا دارند.
🌿دل خوش کرده بودم که با زبان بازی و فیلم بازی کردن میتوانم کاری کنم تا چندتا موشک کاتیوشا به طرف عراقیها شلیک کنند اما فرماندهشان اصلاً تحویلم نگرفت. هر چی گفتم که از خجالتتان بعداً در میآییم و بهتان کنسرو تن ماهی و هندوانه و میوه میدهیم انگار که نمیشنید. حالا نمیدانم تو چه فکری تو سرت داری. بیا اینم دیدگاه!
🍃دیدگاه یکی از دودکشهای بلند پالایشگاه بود. باید از نردبان فلزی طولانی دودکش تک به تک خود را بالا میکشیدند و این کار برای یک آدم سالم بسیار سخت بود. چه رسد به حبیب که هنوز پاهایش باند پیچی و ترکشها در کپل و ران و ساقش جا خوش کرده و با هر حرکت رگها و گوشتها را میبریدند و باعث خونریزی میشدند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷