eitaa logo
قدوسی مشاور روانشناس
903 دنبال‌کننده
139 عکس
193 ویدیو
2 فایل
آنچه را که میدانید عمل کنید......... سید ابوالفضل قدوسی روانشناس و مــشاور مشــــــــاوره با من @saQudousi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍️ یک حساب جادویی به نام «زمان» 🔹تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه‌ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می‌کنه و توش ۸۶هزار و ۴۰۰ تومان پول می‌ذاره، ولی دو تا شرط داره! 🔸یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می‌گیرن، نمی‌تونی تقلب کنی یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه‌ای منتقل کنی. 🔹شرط بعدی اینه که بانک می‌تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. 🔸حالا بگو چطوری عمل می‌کنی؟ 🔹همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم؛ زمان. 🔸این حساب با ثانیه‌ها پر می‌شه، هر روز که از خواب بیدار می‌شیم ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما جایزه می‌دن و شب که می‌خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی‌تونیم به روز بعد منتقل کنیم. 🔹لحظه‌هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته، دیروز ناپدید شده، هر روز صبح جادو می‌شه و ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما می‌دن. 🔸یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می‌تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. 🔹ما به‌جای استفاده از موجودی‌مون نشستیم بحث‌وجدل می‌کنیم و غصه می‌خوریم. 🔸بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. 🆔
🔅 ✍️ امروز را از دست ندهید 🔹شخصی دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط‌نخورده باقی بود. 🔸پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد. 🔹داد زد و بدوبيراه گفت اما خدا سكوت كرد. جيغ زد و جاروجنجال راه انداخت اما خدا سكوت كرد. آسمان‌وزمين را به‌هم ريخت اما خدا سكوت كرد. به پروپای فرشته ‌و انسان پيچيد اما خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت اما خدا سكوت كرد. 🔸دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، يک روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بدوبيراه و جاروجنجال از دست دادی. تنها يک روز ديگر باقی‌ست، بيا و لااقل اين يک روز را زندگی كن. 🔹لابه‌لای هق‌هقش گفت: اما با يک روز چه‌كار می‌توان كرد؟ 🔸خدا گفت: کسی كه لذت يک روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درنمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد. 🔹آن‌گاه سهم يک روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و يک روز زندگی کن. 🔸او مات‌ومبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند. می‌ترسيد راه برود. می‌ترسيد زندگی از لابه‌لای انگشتانش بريزد. 🔹قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردايی ندارم، نگه‌داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذار اين مشت زندگی را مصرف كنم. 🔸آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگی را به سر و رويش پاشيد. زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد. چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود. می‌تواند بال بزند. می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد. 🔹او در آن يک روز آسمان‌خراشی بنا نكرد. زمينی را مالک نشد. مقامی را به دست نياورد. 🔸اما در همان يک روز دست بر پوست درختی كشيد. روی چمن خوابيد. كفش‌دوزكی را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد. 🔹به آن‌هايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آن‌هایی كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يک روز آشتی كرد و خنديد و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. 🔸او در همان يک روز زندگی كرد. 💢 زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می‌انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. 🔺امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟ 🆔
🔅 ✍️ بر اشتباهت اصرار نکن 🔹شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی می‌کرد. 🔸او چاهی داشت پر از آب زلال که زندگی‌اش به‌راحتی می‌گذشت. 🔹بقیه اهالی صحرا به‌علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک‌نشدنی دارد. 🔸یک روز به‌صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل چاه افتاد. صدای سقوط سنگ‌ریزه برایش دلنشین بود اما می‌ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. 🔹چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد. از روی کنجکاوی این‌بار خودش سنگ‌ریزه‌ای را داخل چاه انداخت. 🔸کم‌کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ‌ریزه‌ها چاه به مشکلی برنمی‌خورد. 🔹مدتی گذشت و کار هرروزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ‌ریزه‌های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. 🔸دیگر نه صدایی از چاه شنیده می‌شد و نه آبی در کار بود. 💢 تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آن‌ها به شکست بزرگی ختم خواهد شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔
🔅 ✍️ چه شد که مردم فقیرتر شدند؟ 🔹روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب‌فروش را شنید که فریاد می‌زد: سیب بخرید! سیب! 🔸پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ بازار است. 🔹دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! 🔸وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔹دستیار وزیر، فرمانده قصر را صدا زد و گفت: این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔸فرمانده قصر، افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔹افسر عسکر پیره‌دار را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔸عسکر دنبال مرد دست‌فروش رفت و یقه‌اش را گرفت و گفت: چرا این‌قدر سروصدا می‌کنی؟ خبر نداری که  اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراشت خواب عالی‌جناب را آشفته کرده‌ای. اکنون به من دستور داده تا تو را زندانی کنم. 🔹مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی‌کردن من بگذرید! 🔸عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: این هم نیم بار سیب با ۱ سکه طلا. 🔹افسر سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا! 🔸فرمانده سیب‌ها را به دستیار وزیر داد و گفت: این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا! 🔹دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت: این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا! 🔸وزیر نزد پادشاه رفت و گفت: این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! 💢 پادشاه پیش خود فکر کرد که مردم واقعا در قلمروی تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند که دهقانش یک عدد سیب را به یک سکه طلا می‌فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا می‌خرند! پس بهتر است ماليات را افزايش دهد و خزانه قصر را پر تر سازد. 🔺در نتيجه مردم فقیرتر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه‌دارتر. 🆔
🔅 ✍️ اجازه نده افکار بد در ذهنت لانه کند 🔹ما نمی‌توانیم جلوی پرواز پرندگان را بگیریم، اما اجازه نمی‌دهیم روی سرمان فرود بیایند و لانه‌هایشان را روی سر ما بسازند. 🔸به همین ترتیب، ما نمی‌توانیم گاهی اوقات از ورود افکار بد به ذهنمان جلوگیری کنیم، اما نباید اجازه دهیم آن‌ها در مغز و فکر و روح و روان ما لانه کنند. ‎‌‌‌🆔
🔅 ✍️ سلامی که بوی نیاز می‌دهد 🔹یکی از بزرگان می‌گفت: ما یک گاریچی در محلمان بود که نفت می‌برد و به او عمو نفتی می‌گفتند. 🔸یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه‌تان را گازکشی کرده‌اید!؟ 🔹گفتم: بله! 🔸گفت: فهمیدم. چون سلام‌هایت تغییر کرده است! 🔹من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ 🔸گفت: قبل‌از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می‌گرفتی، حالم را می‌پرسیدی. همه اهل محل همین‌طور بودند. هرکس خانه‌اش گازکشی می‌شود، دیگر سلام‌علیک او تغییر می‌کند. 🔹از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت می‌داد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. 🔸سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال می‌کردم اخلاقم خوب است ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. 💠 یادمان باشد، سلاممان بوی نیاز ندهد. ‎‌‌‌🆔 🥲