eitaa logo
قرآن و عترت
1.6هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
745 ویدیو
27 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🆔https://eitaa.com/Qvaetrat بهشت یا مسجد یکی از اربابِ حال روزی به یارانش گفت: اگر مرا مخیر کنند بین دخول در بهشت و دو رکعت نماز، نماز را ترجیح دهم. گفتند: چرا؟ فرمود: من در بهشت به بهره خود مشغولم و در نماز به حق پروردگارم و این کجا و آن کجا. 📘کشکول شیخ بهایی 🌿🌸🌿🌸🌿
🆔https://eitaa.com/Qvaetrat حدیثی که منصور دوانقی دنبال آن بود!! مرحوم شيخ طوسى در كتاب خود حكايت نموده است : روزى منصور دوانيقى امام صادق عليه السلام را به دربار خود احضار كرد، هنگامى كه حضرت وارد شد، كنار منصور-كه برايش محلّى در نظر گرفته شده بود - نشست. پس از آن، منصور دستور داد تا فرزندش مهدى را بياورند؛ و چون آمدن مهدى مقدارى به تاخير افتاد، منصور با تهديد گفت: چرا مهدى نيامد؟ اطرافيان در پاسخ گفتند: همين الان خواهد آمد. هنگامى كه مهدى وارد مجلس شد، خود را آراسته و خوشبو كرده بود؛ منصور خطاب به امام صادق عليه السلام كرد و اظهار داشت: ياابن رسول اللّه! حديثى را پيرامون ديدار و رسيدگى به خويشان برايم گفته اى، دوست دارم آن حديث را تكرار فرمائى تا فرزندم، مهدى نيز بشنود. حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم فرمود: اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چنانچه مردى با يكى از خويشان خود صله رحم نمايد و از عمرش سه سال بيشتر باقى نباشد، خداوند متعال آن را به مدّت سى سال طولانى مى نمايد؛ و اگر قطع صله رحم نمود و سى سال از عمرش باقى بود، خداوند آن را سه سال مى گرداند. منصور گفت: اين حديث خوب بود؛ ولى قصد من آن نبود، حضرت فرمود: بلى، پدرم از اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام و او از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت نمود: صله رحم سبب عمران و آبادى خانه و زندگى است؛ و نيز موجب افزايش عمر خواهد بود، گرچه از خوبان نباشد. منصور گفت: اين خوب بود، ولى منظورم حديث ديگرى است. امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: پدرم باقرالعلوم از پدرش زين العابدين و او از پدرش سيّدالشّهداء، از اميرالمؤ منين علىّ عليهم السلام و او از رسول خدا صلى الله عليه و آله حديثى را نقل كرده است، كه فرمود: صله رحم بازخواست شب اوّل قبر و محاسبات قيامت را آسان مى گرداند؛ و دل مرده را با از بين بردن كينه ها و حسادت ها و ناراحتى ها زنده و شاداب مى نمايد. در اين هنگام منصور گفت: آرى، منظورم همين حديث بود.(1) 1-امالى شيخ طوسى : ص 316، بحارالا نوار: ج 47، ص 163، ح 3.
🆔https://eitaa.com/Qvaetrat علت تلخى گوش و شورى آب چشم ابن ابى ليلى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت نمايد: روزى به همراه نعمان كوفى به محضر مبارك آن حضرت وارد شديم ، حضرت به من فرمود: اين شخص كيست ؟ عرض كردم : مردى از اهالى كوفه به نام نعمان مى باشد، كه صاحب راءى و داراى نفوذ كلام است . حضرت فرمود: آيا همان كسى است كه با راءى و نظريّه خود، چيزها را با يكديگر قياس مى كند؟ عرض كردم : بلى . پس حضرت به او خطاب نمود و فرمود: اى نعمان ! آيا مى توانى سرت را با ساير اعضاء بدن خود قياس نمائى ؟ نعمان پاسخ داد: خير. حضرت فرمود: كار خوبى نمى كنى ، و سپس افزود: آيا مى شناسى كلمه اى را كه اوّلش كفر و آخرش ايمان باشد؟ جواب گفت : خير. امام عليه السلام پرسيد: آيا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مايع چسبناك گوش و رطوبت حلقوم و بى مزّه بودن آب دهان شناختى دارى ؟ اظهار داشت : خير. ابن ابى ليلى مى گويد: من به حضور آن حضرت عرضه داشتم : فدايت شوم ، شما خود، پاسخ آن ها را براى ما بيان فرما تا بهره مند گرديم . بنابراين حضرت صادق عليه السلام در جواب فرمود: همانا خداوند متعال چشم انسان را از پيه و چربى آفريده است ؛ و چنانچه آن مايع شور مزّه ، در آن نمى بود پيه ها زود فاسد مى شد. و همچنين خاصيّت ديگر آن ، اين است كه اگر چيزى در چشم برود به وسيله شورى آب آن نابود مى شود و آسيبى به چشم نمى رسد؛ و خداوند در گوش ، تلخى قرار داد تا آن كه مانع از ورود حشرات و خزندگان به مغز سر انسان باشد. و بى مزّه بودن آب دهان ، موجب فهميدن مزّه اشياء خواهد بود؛ و نيز به وسيله رطوبت حلق به آسانى اخلاط سر و سينه خارج مى گردد. و امّا آن كلمه اى كه اوّلش كفر و آخرش ايمان مى باشد: جمله ((لا إ له إ لاّ اللّه )) است ، كه اوّل آن ((لا اله )) يعنى ؛ هيچ خدائى و خالقى وجود ندارد و آخرش ((الاّ اللّه )) است ، يعنى ؛ مگر خداى يكتا و بى همتا.(1) 1-بحارالا نوار: ج 2، ص 295، ح 14، به نقل از علل الشّرايع .
🆔https://eitaa.com/Qvaetrat ابوالحسن خرقانی ميگوید:جواب ٢نفر مرا سخت تکان داد...! اول : مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد ! او گفت : ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد ! دوم : مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت. به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی ! گفت : من بلغزم باکی نیست... بهوش باش تو نلغزی شیخ ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید. هر"پرهیزکاری"گذشته ای دارد!!!!!... وهر"گناه کاری"آینده ای!!!!!..... پس قضاوت نکن.........!!!
🆔https://eitaa.com/Qvaetrat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 موضوع:خاطره ای شنیدنی از ستارخان 🔆ستارخان در خاطراتش می گوید: "من هیچوقت گریه نکردم چون اگرگریه میکردم آذربایجان شکست میخورد! اما در زمان مشروطه یکبار اشک ریختم . 🔷یکبار آن زمان که 9ماه بود در محاصره بودیم بدون آب بدون غذا . ازقرارگاه آمدم بیرون. مادری را دیدم با کودکی در بغل . کودک ازفرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را باخاک ریشه میخورد.باخودم گفتم الان مادر کودک مرافحش میدهد ومیگوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند رادر آغوش گرفت و گفت:   " اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم ." آنجا بود که اشک ازچشمانم سرازیر شد... 🔶زنده وجاوید باد نام کسانیکه برای پایداری دین، عزت این مملکت وآب وخاک جانانه ایستادند و ایستاده اند... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🆔https://eitaa.com/Qvaetrat ‌ ترس فتحعلى شاه از نفرین حاج ملا احمد نراقى در زمان مرحوم حاج ملا احمد نراقى، حاکمى ظالم بر کاشان حکومت می‌کرد که مرحوم نراقی چندین مرتبه به‌واسطه ظلم آن حاکم، او را از کاشان بیرون کرد تا آنکه فتحعلى شاه حاجى را از کاشان احضار کرد و در مجلس با او با تندى برخورد کرد که شما در اوضاع سلطنت دخالت می‌کنید و در امور کشورى اخلال می‌کنید. ملا احمد نراقی که از تندی شاه ناراحت شده بود، عرض کرد بار خدایا این سلطان ظالم، حاکمى ظالم بر مردم قرارداد، من هم به‌حسب وظیفه، رفع ستم نمودم و آن ظالم را از شهر بیرون کردم. اکنون این سلطان ظالم بر من خشمناک شده. تا حاجی دست‌های خود را بالا برد و خواست فتحعلی شاه را لعن و نفرین کند، فتحعلى شاه از جاى برخاست و دست‌های حاجى را گرفت و پایین آورد و شروع کرد به عذرخواهى کردن و بالاخره حاجى را از خود راضى ساخت و حاکمى بهتر براى کاشان فرستاد.1 1. با اقتباس و ویراست از کتاب قصص العلماء
https://eitaa.com/Qvaetrat موضوع:توسل به امیرالمؤمنین(علیه السلام) و گرفتن حاجت حجت‌الاسلام سید محمد نوری که در کتابخانه نجف اشرف، ملازم علامه امینی بود، گفته است: علامه امینی می‌فرمود: در یک شب جمعه، زائر حرم حضرت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و مشغول زیارت و دعا بودم، از خدا می‌خواستم به خاطر حضرت امیر علیه‌السلام کتاب «درالسمطین» را که در آن زمان کمیاب بود و در تکمیل مباحث کتاب الغدیر به آن نیاز داشتم، برای من مهیا کند. در این هنگام، یک عرب ساده و بی آلایش برای زیارت حضرت مشرف شد و از حضرت می‌خواست که حاجت او را برآورده کند و گاوش را که مریض بود شفا دهد، یک هفته گذشت ولی کتاب را پیدا نکردم؛ بعد از آن، دوباره برای زیارت مشرف شدم، از حسن اتفاق در وقتی‌که مشغول زیارت بودم، دیدم همان مرد به حرم مشرف شد و از حضرت تشکر کرد که حاجت او را برآورده کرده است. وقتی من کلام آن مرد را شنیدم، محزون شدم، چون دیدم امام، حاجت او را برآورده کرده، ولی حاجت مرا برآورده نکرده است. خطاب به حضرت(علیه‌السلام) عرضه داشتم: جواب این مرد را دادی و حاجتش را برآورده کردی! اما من مدتی است به خدا متوسل می‌شوم و شما را شفیع قرار می‌دهم که آن کتاب را برای من مهیا کنید ولی آن کتاب مهیا نشده، آیا من کتاب را برای خودم می‌خواهم، یا به خاطر کتاب شما؟ آنگاه گریه برایم مستولی شد و با حالت ناراحتی از حرم بیرون آمدم، آن شب از ناراحتی چیزی نخوردم و خوابیدم، در عالم خواب دیدم که مشرف به خدمت حضرت امیر(علیه‌السلام) شده‌ام و حضرت در آن حال، به من فرمود: آن مرد، ضعیف الایمان بود و نمی‌توانست صبر کند ولی تو باید صبر داشته باشی. از خواب بیدار شدم، صبح سر سفره بودم که در زده شد، در را باز کردم، دیدم همسایه‌ای که شغلش بنایی بود، داخل شد و سلام کرد و گفت: من خانه جدیدی خریده‌ام که بزرگ‌تر از این خانه است، بیشتر اثاث خانه را به آنجا منتقل کرده‌ام و این کتاب را در گوشه آن خانه پیدا کردم، خانمم گفت: این کتاب به درد تو نمی‌خورد، آن را به شیخ عبدالحسین امینی هدیه کن، شاید او استفاده کند. من کتاب را گرفتم، غبارش را پاک کردم و دیدم همان کتاب خطی «در السمطین» است که دنبالش بودم. در این هنگام، بر این نعمت، سجده شکر کردم.1 سخن دارم ز استادم، نخواهد رفت از یادم که گفتا حل شود مشکل، ولی آهسته آهسته2 1. با اقتباس و ویراست از کتاب علامه امینی جرعه نوش غدیر 2. علامه حسن زاده آملی
https://eitaa.com/joinchat/3834052700Cfce3c19bc6 ثواب به اندازه عقل 🌻مردي از بنی اسرائیل در مکانی بسیار سر سبز و خرم، که داراي درختان بسیار و چشمه هاي گوارا بود خدا را پرستش می کرد.فرشته اي از آنجا می گذشت، او را دید، عرض کرد: پروردگارا! مقدار پاداش و ثواب این بنده ات را به من نشان بده! خداوند ثواب مرد 🌹عابد را به فرشته نشان داد ثواب مرد به نظر فرشته خیلی اندك آمد لذا تعجب کرد که چرا با آن همه عبادت ثوابش کم است!! 🌻خداوند فرمود: برو پیش او و با وي همنشین باش تا قضیه برایت روشن گردد. فرشته به صورت انسانی نزد او آمد. عابد از او پرسید: تو کیستی؟ فرشته پاسخ داد: من بنده عابدي هستم، چون از مقام و عبادت تو در این مکان آگاه شدم آمده ام که در اینجا خدا را با هم پرستش کنیم. فرشته آن روز را با عابد به سر آورد. صبح روز دیگر به عابد گفت: عجب جاي خوش آب و هوا و باصفایی داري؟ که تنها 🌺شایسته عبادت است. عابد گفت: آري! از هر لحاظ خوب است، ولی اینجا یک عیب دارد. 🌻فرشته پرسید: آن عیب کدام است؟ گفت: کاش خداي ما الاغی داشت! اگر پروردگار ما الاغی داشت او را در اینجا می چراندیم که این گیاهان سرسبز و خرم ضایع نمی شد. فرشته پرسید: - آیاپروردگار تو الاغ ندارد. عابد گفت: آري! اگر الاغی داشت، این علف ها تباه نشده و بی فایده از بین نمی رفت. خداوند به فرشته وحی نمود که من به اندازه عقل او پاداش می دهم، (براي اینکه عقلش کم است، پاداشش نیز اندك است). 🌻بحارالانوار جلد 1 صفحه 84 و جلد 14 صفحه 105
 https://eitaa.com/joinchat/3834052700Cfce3c19bc6 🌺داستان🌺 شخصي بود به نام توبه بن صمه كه در بيشتر اوقات از شب و روز به مراقبه و محاسبه نفس مشغول بود . پس روزي ايام گذشته خود را حساب كرد 21500 روز شد ، (60سال×365روز)گفت : واي بر من آيا من خداي تعالي را روز قيامت به اين مقدار ملاقات كنم ، اگر هر روزي يك گناه كرده باشم بيست و يك هزار و پانصد گناه باشد ، چه بر سرم آيد ، اين جمله را گفت و بيهوش شد . ديدند او به همان بيهوشي از دنيا رفت و اين فقط به خاطر حساب بازپرسي قيامت بود كه او را اين موت ، دست داد. 📚سرمایه سعادت39
https://eitaa.com/joinchat/3834052700Cfce3c19bc6 موضوع: چوب خدا صدا نداره 💠مرحوم ثقه الاسلام نورى در كتاب كلمه طيبه داستانى نقل كرده، ايشان مى‏گويد كه : پدرم از علما و بزرگ زمان خود بود و ساكن قريه نور بودند. يك سيد محترم از اهل طالقان بود، عازم رشت بود. تجار رشت بابت سهم امام و سهم سادات مقدار زيادى به او كمك میکردند. در يك سال وضع تجار بسيار خوب شده بود و به اين سيد دويست اشرفى که در آن زمان خيلى پول بود، به او داده بودند. او خواست از رشت حركت كند، اول بيايد قريه نور پيش پدرم علامه نورى، وقتى كه حركت میکند در اثناء راه، يك نفر سوار بر اسب بوده به اين بزرگوار رسيد، تعارفى كرد و از سيد احوالپرسى كرد، سيد هم كاملا همه ی برنامه مسافرت را بيان كرد، غافل از اينكه اين مرد دزد است، مرد دزد ديد عجب طعمه خوبى است در فكر اين بود كه سيد را در جاى خلوتى پيدا كند و پول هاى او را بدزدد، بيچاره هم خبر از جايى ندارد. دزد پرسيد آقا كجا میروى؟ سيد گفت: تا قريه نور ،دزد گفت: من هم تصادفا می خواهم آنجا بروم و با هم مى‏رويم. در وسط راه به كنار دريا رسیدند،چند نفر ماهی گير چادر زده بودند براى ماهى گرفتن، اين دو نفر سيد و دزد نشستند پهلوى اين چند نفر ماهى گير كه چاى بخورند. آنها دزد را كاملا می شناختند،سيد بيچاره را هم کاملا می شناختند. دزد رفت براى تطهير، ماهى گيرها به سيد گفتند رفيقت را از كجا پيدا كردى؟ گفت: همسفر من است آنها گفتند: آيا او را می شناسى، گفت: آدم خوبى است. گفتند اين دزد است. سيد ترسيد، گفت: از كجا می گويى؟ گفتند: از ما باج می گيرد. گفت: به خاطر جدم به دادم برسید. گفتند: ما هيچ كارى نمی توانيم بكنيم مگر اينكه وقتى كه آمد تو به يك بهانه‏ اى برو ، ما او را مشغول میكنيم تو خودت را به جنگل برسان. دزد برگشت، آمد نشست و مقدارى گذشت، سيد هم رفت به بهانه تطهير كردن،مقدارى گذشت و ماهى گيرها هم دزد را مشغول كردند،پس از چند ساعتى دزد با خبر شد كه اينها كلاه سرش گذاشته‏ اند و طعمه را فرار داده‏ اند. دزد گفت: من خودم را به سيد مى‏ رسانم و پولش را مى‏ گيرم،بعد او را مى‏ كشم ،سپس مى‏ آيم به حساب شماها میرسم. سوار اسب شد و به جنگل رفت، سيد هم خودش را به جنگل رسانده بود تا هوا تاريك شد.صداى جانوران بلند شد، از ترس جانوران از درختى بالا رفت، دزد هم به همان راهى كه سيد رفته بود رفت تا در جنگل نزديك درخت رسيد، اينجا بود كه ديگر نفهميد كه سيد كجا رفته است، شب شد و دزد در پاى درخت چيزى خورد و خوابيد كه صبح سيد را دنبال كند، سيد هم كه معلوم است بالاى آن درخت تماشا مى‏ كند،مقدارى از شب گذشت، دزد خواب رفت ، شغالى آمد صدا كرد ، يك دفعه به صداى يك شغال حدود بيست شغال از اطراف جنگل جمع شدند، ولى آهسته آهسته كه از صداى پايشان دزد بيدار نشود همه دور اين يكى كه اول صدا كرد جمع شدند ، شغالها ديدند اين شغال اولى رئيس اينها بود رفت جلو بقيه پشت سر اين شغال اولى ولى آهسته آهسته خلاصه اول تفنگش را با دندان گرفت آورد اين طرف ،پوستى كه رويش كشيده بود كندند و خوردند و سپس تفنگ را در گودالى انداختند. با چنگالشان روى آن خاك ريختند،بعد شمشير اين دزد را هم برداشتند و جايى خاك كردند،سپس زين اسبش را هم بردند بدون اينكه دزد بيدار شود و بعد تمام شغالها كم كم آمدند تا نزديك شدند، همه با هم به آن دزد حمله كردند ،تا آن دزد حركت كند او را پاره پاره كردند و همه با هم خوردند و چيزى باقى نماند مگر استخوانهايش،سيد هم از بالاى درخت نگاه میكند. صبح که شد سيد از بالاى درخت آمد پايين. شمشير و تفنگ دزد را برداشت.زين اسب را هم روى اسب گذاشت. سوار اسب دزد شده و به قريه نور پيش مرحوم نور حركت كرد(1). 📚1- معارف اسلامى قرآن شهيد دستغيب ص 68
https://eitaa.com/joinchat/3834052700Cfce3c19bc6 فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده! بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم ...!
https://eitaa.com/joinchat/3834052700Cfce3c19bc6 حضرت علی اکبر شبیه ترین افراد به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) روزی مردی نصرانی وارد مسجد النبی شد. مسلمانان به او گفتند بیرون برو که تو مردی نصرانی هستی، ولی او گفت: دیشب در عالم خواب پیامبر اعظم(ص) را دیدم و به دست ایشان مسلمان شدم. اکنون آمده ام اسلام خود را بر یکی از نزدیکان پیامبر عرضه دارم و بیعت خود را تجدید کنم. مردم او را به امام حسین(ع) راهنمایی کردند. وقتی خدمت امام رسید، خود را به پای ایشان اندخت تا قدم های مبارکش را ببوسد. سپس جلسه ای در محضر امام حسین(ع) تشکیل شد و آن مرد خواب خود را برای ایشان بازگفت. آن گاه حضرت، فرزند خود علی اکبر را که نقابی بر صورت مبارک داشت، فراخواند و سپس نقاب را از روی فرزند برداشت. وقتی چشم آن مرد به جمال علی اکبر افتاد، بی هوش گردید. امام حسین(ع) دستور داد آب به صورتش پاشیدند تا به هوش آمد. آن گاه امام رو به او کرد و فرمود: آیا پسرم علی اکبر شبیه به جدم رسول الله است؟ آن مرد گفت: آری، به خدا قسم شبیه به پیامبر است. سپس امام حسین(ع) به او فرمود: اگر تو نیز فرزندی مانند فرزند من داشته باشی و خاری به بدن او اصابت کند و خراشی بردارد، چه می کنی؟ آن مرد گفت: ای آقا و مولایم! فوراً می میرم. در این زمان امام حسین(ع) فرمود: به تو خبر می دهم که این فرزندم را می بینم که در برابر چشمم، با شمشیرها قطعه قطعه می شود و پاره پاره می گردد (منبع بحار الانوار، و کتاب شفا الصدور)