eitaa logo
رقیه جان
11.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
11 فایل
•ــــ حسِ تنهایِ درونم گوید بشکن دیواری که درونت داری تو خدا را داریُ خدا اولُ آخر ؛ با توست :) ! کپی از پُستا؟حلالت رفیق . [ کپی از اسمُ بنرِ کانال ، در شانِ شما نیست] . ⭕️ تعرفه تبلیغات الماس💎👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1427899215C8e4d78d822
مشاهده در ایتا
دانلود
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگه‌هیچی‌حالمو‌خوب‌نمیکنه؛الاحرم❤️‍🩹!'
♥️نام کتاب قصه دلبری♥️ شهید؛ محمد حسین محمدخانی به روایت: مرجان دُرعلی همسر شهید تاریخ تولد: ۹تیر ۱۳۶۴ تاریخ ازدواج: ۸ تیر ۱۳۸۹👩‍❤️‍👩 تاریخ شهادت:🪽 ۱۶ آبان ۱۳۹۴ محل شهادت: حلب سوریه♥️
》♡《قصه دلبری》 حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم که جذب چه چیزی این آدم شده اند از طرف خانم‌ها چند تا خواستگار داشت. مستقیم به او گفته بودند آن هم‌وسط دانشگاه وقتی شنیدم گفتم چه‌معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم. باهات ازدواج کنم اونم با چه کسی اصلا باورم‌نمی شد.عجیب تر اینکه بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد. برایش حرف وحدیث درست کرده بودند.مسئول بسیج خواهران تاکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده. برایم اتفاق افتاده بود که زنگ‌بزند و جواب بدهم باورم‌نمیشد.این صدا صدای او باشد برخلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش و طمأنینه حرف می‌زد تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت. از تیپش‌خوشم نمی‌آمد دانشگاه رابا خط مقدم اشتباه گرفته. بود شلوار شش جیب پلنگی گشاد می‌پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مُچ که می انداخت روی شلوار در فصل سرما با آور کت سپاهی اش تابلو بود یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ وقتی راه می رفت. کفش هایش را روی زمین می کشید، اِبایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می دیدمش به دوستانم....،
کسی هم نداریم اسم مهلا رو عکس بگیره یا بندازه تو ضریح ارباب 💔🚶‍♂ ؟
16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو‌بـگو‌عشق‌من‌میگم‌رقیه❤️‍🩹(:
https://eitaa.com/RuqiyaKhatoon315/7264 - ممنونم ک به یاد ما بودین💚☘
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنیدی‌‌آخرش‌‌صدامو! دلت‌سوخت‌دیدی‌گریه‌هامو❤️‍🩹(:
هدایت شده از رقیه جان
اللهم عجل لولیک فرج 🤍 -الهی‌آمین💔
یه چند تا الهی به رقیه میگید 🙂💔
رقیه جان
#پارت_اول 》♡《قصه دلبری》 حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم که جذب چه چیزی این آدم شده اند از طرف خانم
》♡《قصه دلبری》 میگفتم این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده و همون جا مونده ! به خودش هم گفتم . آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست . آن دفعه را خودخوری کردم دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد . نتوانستم جلوی خودم را بگیرم بلند بلتگند اعتراضم را به بچه ها گفتم . به در گفتم تا دیوار بشوند زور میزد جلوی خند ه اش را بگیرد معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع میرفتیم با دوستانش آنجا می پلکیدند زیر زیرکی میخندیدم و میگفتم : بچه ها بازم دارو دسته ی محمد خانی ! بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف . بین مخالف ها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن اما همه از او حساب می‌بردند برای همین ازش بدم می آمد . فکر میکردم از این آدم های خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است . اما طرفدار زیاد داشت خیلی ها می‌گفتند مداحی میکنه هیئتیه می ره تفحص شهدا خیلی شبیه شهداست توی چشم من اصلا این طور نبود ، با نگاه عاقل اندر سفیهی به انها میخندیدم که آنقدر ها هم آش دهن سوزی نیست کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه ، دعای عرفه برگزار می‌شد .دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کروه اند به مسئول خواهران اعتراض کردم دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت در جواب حرفم گفت همینا هم بعیده پر بشه