📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #قسمت_صد_وشانزدهم
گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.☝️چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده. #انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن. وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم #تو رو داشته باشه،هم #کارشو.😊😒
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...
بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.
سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...
بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم:
_سلام😒
نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت:
_سلام.
از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم:
_وحید..خوبی؟😢
همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت:
_زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.😔
-وحید😥
نگاهم کرد.گفتم:
_منم مثل شما هستم.منم #جونمو میدم برای #خدا..شما باید ادامه بدی #بخاطرخدا.
-زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.😞
-میدونم،منم همینطور..😊❤️ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم.
-ولی من....😞
با عصبانیت گفتم:
_وحید😠☝️
خیلی جا خورد.😳
-شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، #باید بتونی.😠
سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت:
_یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟😒
-آره😠
-پس تو چی؟فاطمه سادات؟😔
-از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.😠
-من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات...😣😞
چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه..
-..بهتره از هم جدا بشیم.😞💔
جونم دراومد.با ناله گفتم:
_وحید😢😥
نگاهم کرد.
اشکهام میریخت روی صورتم.😭خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.😭😢
خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، #فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه #نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا #خیلی_سخته برام.😣😭
سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده..
خیلی گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم. #عاقبت_بخیری_وحید از هرچیزی برام #مهمتر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا 😭✨*هرچی تو بخوای*✨
سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم:
_فاطمه سادات چی؟😢
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
🕊🌱@Rahil_com
﴿ࢪاحـیݪ﴾
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ #قسمت_صد_وهفدهم _فاطمه سادات چی؟😢 -از فاطمه سادات هم نمیتونم مراقب
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #قسمت_صد_وهجدهم
-وحید پی خوشگذرانی میره؟با زن دیگه ش خوشه که برای ما کم میذاره؟هرچند که من فکر نمیکنم کم میذاره.وحید بیشتر از توانش برای ما وقت میذاره.از خواب و استراحتش برای من و فاطمه سادات میزنه..شما فکر میکنید اگه وحید کارشو وظیفه ی خدایی نمیدونست بازهم ادامه میداد؟
آقاجون ساکت بود.گفتم:
_من و وحید میخوایم که شما مثل سابق برای ما پدری کنید،بامهربانی و محبت.من و وحیدهمیشه محتاج محبتهای شما هستیم...این روزها برای من و وحید سخت میگذره چون شما با ما مثل سابق رفتار نمیکنید.
چند وقت بعد اوضاع خونه آقاجون مثل سابق بود...
هروقت وحید و من میرفتیم خونه شون صدای خنده و شادی تو خونه شون میپیچید...
یه روز دیگه رفتم پیش علی.بهش گفتم:
_بعد از امین خیلی نگران و ناراحت من بودی. دوست داشتی خوشبخت باشم.من الان با وحید خوشبختم.ولی این سردی رفتار شما داره خوشبختی منو ازم میگیره.وحید ناراحته.از من خجالت میکشه که بخاطر اون تنهام گذاشتی. وقتی وحید ناراحته،منم ناراحتم.اگه خوشحالی من برات مهمه با ما مثل سابق باش.
علی گفت:
_زهرا خودت خوب میدونی چقدر برام مهمی.تو لیاقتشو داری که بهترین زندگی رو داشته باشی...
-داداش،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟یعنی داشتن یه همسر خوب؟من خیلی خوبشو دارم.خودت هم خوب میدونی وحید واقعا مرد خوبیه.
-آره مرد خوبیه،ولی این مرد خوب چقدر کنارته؟تو چرا همیشه تنهایی؟
-آره داداش.وقتهای بودن وحید کمه.ولی همون وقتهای کم اونقدر شیرینه که شیرینیش همیشه با من هست...داداش زندگی من اینجوریه.من از زندگیم #خیلی_راضیم.اگه به گذشته برگردم بازهم با وحید ازدواج میکنم.شما میتونی به این سردی رفتارت ادامه بدی و از شیرینی زندگی من و وحید کم کنی یا علی مهربان همیشگی باشی و از سختی های زندگی من و وحید کم کنی. انتخاب با خودته.
یه روز دیگه رفتم پیش محمد...
از محمد بیشتر ناراحت بودم.محمد،هم خوب میدونست کار وحید درسته،هم خوب میدونست چقدر آدم خوبیه، هم چون روحیات منو بیشتر میشناخت باید بیشتر درکم میکرد ولی اون بیشتر مانعم میشد.
محمد حتی برای اینکه با وحید رو به رو نشه به یه بخش دیگه انتقالی گرفته بود.بهش گفتم:
_من تا حالا تو زندگیم خیلی #امتحان شدم.ولی هیچکدوم به اندازه این امتحانی که الان دارم برام #سخت نبود.همیشه راه درست برام روشن بود.اما الان واضح نیست برام...
دلم میگه قید خواهر و برادری رو بزنم.عقلم میگه بخاطر وحید این کارو نکنم.خدا میگه #بخاطرمن این کارو نکن...
محمدنگاهم کرد.
-وحید از اینکه منو تنها گذاشتی ناراحته.از اینکه بخاطر اون تنهام گذاشتی اذیت میشه.خودت خوب میدونی من همیشه نسبت به تو چه حسی داشتم ولی اگه بخوای وحید اذیت کنی تا جایی که خدا بهم اجازه بده قید خواهر و برادری رو میزنم.
بلند شدم.گفتم:
_اگه #خدا برات مهمه تو رفتارت تجدید نظر کن.اگه #دلت برات مهمه که...خودت میدونی. دیگه اون دل برای من #مهم نیست.
از اون به بعد بیشتر میومدن خونه بابا ولی وقتهایی که وحید مأموریت بود...
وقتی میرفتیم خونه آقاجون وحید خوشحال بود.ولی وقتی میرفتیم خونه خودمون یا خونه بابا ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.به وحید گفتم:
_بریم خونه آقاجون زندگی کنیم.
وحید منظورمو فهمید.گفت:
_الان حداقل وقتی من نیستم برادرهاتو میبینی. بریم خونه آقاجون کلا ازشون جدا میشی.
تنهایی من،وحید رو ناراحت میکرد،ناراحتی وحید،منو.😣😞
وحید مأموریت بود و قرار بود دو روز دیگه برگرده...
همه خونه بابا جمع بودیم.گرچه درواقع ناراحت بودم ولی به ظاهر خوشحال بودم و شوخی میکردم.همه تو حال بودیم که زنگ در زده شد.وحید بود.من همیشه بهش میگفتم که مثلا امشب همه خونه بابا هستیم ولی اینبار بهش نگفته بودم.
وحید خبر نداشت بقیه هم هستن.بالبخند و مهربانی اومد تو حیاط.من روی ایوان بودم. گفت:
سکلید نداشتم.زنگ در پشتی رو زدم جواب ندادی گفتم احتمالا اینجایی.☺️
مثل همیشه از دیدن وحید خوشحال شدم. همونجوری که باهم صحبت میکردیم و میخندیدیم وارد خونه شدیم.☺️😍وحید وقتی بقیه رو دید خیلی خوشحال شد.باباومامان بامهربانی اومدن جلو و با وحید سلام و احوالپرسی کردن.
بعد بچه ها با ذوق دورش جمع شدن و عمو عمو میکردن.👧🏻👦🏻وحید هم رو زانو نشسته بود و بامهربانی باهاشون صحبت میکرد.اسماء و مریم هم بهش سلام کردن.
علی بلند شد و ...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
🕊🍃@rahil_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روزی خدا☝🏻
یه دری روبه روت باز میکنه👑
که جبران همهی درهای بستهی🌱
زندگیت میشه🌾
#خدا
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ #قسمت_صد_وچهل_وسوم
بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊
-قابل توصیف نیست.😍
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.☺️
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..☺️یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت✉️ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁
منم لبخند زدم.☺️اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.✉️👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟😳😍
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.☺️
-بازهم دوقلو؟😧😳👶🏻👶🏻
-بله.☺️🙈
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.😍☺️
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫
وحید گفت:
_کجایی؟😉
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.😌
خندید.😁
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن😴😴 و فاطمه سادات با کتابش📕 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا😊
نگاهش کردم.
-جانم؟😍
جدی گفت:
_خیلی خانومی.😇
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.😉☺️
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.☺️
-یعنی چی؟!😅
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، ☝️امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.☺️😆
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.😅
وحید هم خندید.😁جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😇
-یعنی چی؟!🤔
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌏 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
👈اینکه پیکرش کی برگرده،
👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.😅
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😁😍
-این کارو که الانم دارم میکنم..😌من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.😉
باهم خندیدیم.😁😃وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.😍
-ما بیشتر.☺️
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز✨ بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.😊
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
💖خدایا *هر چی تو بخوای*.👉تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...💖
🌷پایان🌷
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🕊🍃@RahiL_com
💔🍃
ترک عبادت دل را سخت میکند ؛
رها کردن یاد #خدا ، جان را میمیراند...
🖤⃟📿¦⇇اَللّٰھُمَعَجِّللِوَلٻِڪَالفَࢪَج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁ @RahiL_com ❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#خدا
🌙🌼
و چه صبور است خدای من..
درد و دل میکنم می شنود..
گله و شکایت می کنم می شنود..
دعا میکنم می شنود..
وفقط.....
اجابت می کند..!🌹🙂
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁ @RahiL_com ❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#خدا
-----💗مهم اینه خدا تنهات نذاره----💗
......... 💠..........
@RahiL_com
......... 💠..........
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🦋🦋
وجــودت تَسڪینیست
بَراے قَلبِ پر آشُوبَم..♡ #خدا{♥️}
❦الَّلهُمَّ صَلِّ علَےَ مُحَمَّـدٍ وعلَےَ آلِ مُحَمَّـــدٍ❦
•••
•═┅═┅═┅❮̶͟͞🕋😍❯┅═┅═┅═ ❤️
•═┅═┅═┅❮̶͟͞🕋😍❯┅═┅═┅═•
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁ @RahiL_com ❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
﹝↵ #خدا✨﹞
﹝↵ #شهید_سلیمانۍ✨﹞
خُدآھَمیشِھبِھتَـرینٰـآشو
بِھڪَسانۍمیدِھڪِھ
تواِنتِخـٰآبِشوٖنبِھاونْ
اِعتِمٰـآدوَتوَڪُلمیڪِنَن...!
☺️🦋☺️🦋☺️🦋☺️🦋☺️🦋
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁ @RahiL_com ❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا💕
تنها
امید منی خدا(:♥️
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁ @RahiL_com ❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
•| #پاےدرسدل |•
#خدا♥️ اربابی است کھ بندهۍ خود را رها نمیکند؛
اگر خطا کند او را اصلاح میکند و اگر
خوبی کند او را شبیه خود قدرتمند خواهد ساخت و آنقدر بندهۍ خود را بھ خودنزدیک میکند تا بیشترین لذات عالم را از #تقرب بھ او ببرد.
#استادپناهیان
+چھاربابِخوبی! :)
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁ @RahiL_com ❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄