💞 محبوب من، به آرزویش رسید | شهید محمدرضا زاهدی در کلام خواهر گرامیشان
3⃣ #قسمت_سوم
«در زمان شهادت شهید خرازی در اسفند سال ۶۵، همه نُه برادر و حتی پدرم جبهه بودند.»
📷 تصویری از شهید زاهدی سوار بر تانک در دوران دفاع مقدس
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌺
طریق_القدس شهید_زاهدی
@Rahrovanaeshohadaa
رهروان شهدا 🌹
رهروان شهدا
💞 محبوب من، به آرزویش رسید | شهید محمدرضا زاهدی در کلام خواهر گرامیشان 3⃣ #قسمت_سوم «در زمان شهادت
💞 محبوب من، به آرزویش رسید
3⃣ #قسمت_سوم
«در زمان شهادت شهید خرازی در اسفند سال ۶۵، همه نُه برادر و حتی پدرم جبهه بودند.»
✊🏻 شرکت در مبارزات انقلابی:
قبل از انقلاب بود، همه پسران خانواده ما در خانه آیت الله خادمی، تحصن کرده بودند. یک شب با مادرم و همسران برادرانم که منزلشان نزدیک بود، همگی با هم در ایوان خانه افطار کردیم. بعد همه همان جا خوابیدند و من هم مشغول کارهای دستی شدم.
😨 حدود ساعت ۱۱ شب بود که سروصدایی شنیدیم. من فکر کردم صدای ساختمان سازی است اما مادرم که بسیار دقیق بود ناگهان بیدار شد و گفت این صدای تیراندازی است!
🛑 خانه ما کنار باشگاه و چهارراه تختی و به کلانتری نزدیک بود. صدای تیراندازی از آن جا می آمد. مادرم با نگرانی زیاد دم در کوچه منتظر پسرها ماند تا این که همگی سلامت به خانه برگشتند.
🔰 نقش پررنگ خانواده در دفاع مقدس:
همه برادرانم در زمان دفاع مقدس در جبههها حضور داشتند. بعضی از آنها که کارشان آزاد است، به صورت دوره ای به جبهه میرفتند. مثلاً در زمان شهادت شهید خرازی در اسفند سال ۶۵، همه برادرانم حتی پدرم جبهه بودند.
🌷 یک بار یکی از اقوام که از طرف ارتش پسرشان را برای سربازی به جبهه فرستاده بودند، به خانه ما آمد. تقاضای سفارش داشت، اما وقتی دید هر نُه پسر خانواده در جبهه هستند، متعجب و شرمنده شد، آرام خدا حافظی کرد و رفت.
💐 داداش قبل از ازدواجش در جنگ مجروح شده بود. آن زمان مادرم مکه بود و من و همسرم و برادرانم همراه خالهمان که حکم مادر برای ما داشت، برای ملاقات داداش به تهران رفتیم.
داداش با دیدن ما گفت: «برای چه این همه راه آمده اید و خودتان را به زحمت انداخته اید؟» ما از ناراحتی او ناراحت شدیم و پشیمان شدیم که رفتیم.
🌹 غایب حاضر زندگی ما:
فکر شهادت و از دست دادن او، از همان زمان انقلاب با ما بود. هربار که او خداحافظی می کرد و به جبهه می رفت، ما احتمال شهادتش را می دادیم. حتی یکی از برادرانم هربار پس از آن که آقاجان در گوشش دعا می خواند و خداحافظی میکرد به اتاقی میرفت و حداقل نیم ساعت گریه میکرد.
🔹 داداش هرگاه که به خانه میآمد، یا برای درمان جراحتی بود یا دوستانش برای کاری، او را به اجبار از جبهه آورده بودند. هربار که می آمد، مادرم لباس های خونی او را میشست. گاهی هنوز لباسهایش خشک نشده بود که میخواست برود. به ناچار با همان لباس های خیس می رفت.
❤️🩹 هر بار هم که برای درمان جراحاتش میآمد، بلافاصله پس از بهبود حداقلی دوباره به جبهه برمیگشت. اغلب اوقات نبود. هرچند برای ما غایب بود؛ اما تاثیرگذاری که در زندگی ما داشت، او را به غایبی حاضر برای ما تبدیل کرده بود.
⏮ ادامه دارد ...
✍🏻 برگفته از #ماهنامه_فکه
🎙 راوی: خواهر گرامی شهید
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
طریق_القدس شهید_زاهدی
@Rahrovanaeshohadaa
رهروان شهدا 🌹
🌹 در حسرت وداع با باکری ماند | شهید محمدرضا زاهدی در کلام همرزم ایشان، آقای مسیح الله توانگر
3⃣ #قسمت_سوم
«با همه بیمهریهایی که به او کرده بودند، اما آقای زاهدی حتی یک نفر را از لشکر بیرون نکرد»
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌺
شهید_زاهدی
@Rahrovanaeshohadaa
رهروان شهدا 🌹
🌟 فرماندهی در اوج خلاقیت | شهید محمدرضا زاهدی در بیان سردار کریم نصر
3⃣ #قسمت_سوم:
«هنگام شناسایی برای عملیات طریق القدس، ماشین در رملها گیر کرد»
📷 تصویری ویژه از شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید حسین خرازی، شهید مهدی باکری و سردار جانباز کریم نصر
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🌺
#شهید_زاهدی
@Rahrovanaeshohadaa
رهروان شهدا 🌹
🌟 فرماندهی در اوج خلاقیت
3⃣ #قسمت_سوم:
«هنگام شناسایی برای عملیات طریق القدس، ماشین در رملها گیر کرد»
❓ این وضعیت تا کی ادامه داشت؟
تا قبل از شروع عملیات طریق القدس.
قبل از عملیات جلسهای در پایگاه منتظران شهادت یا همان گلف گذاشتند و همه فرمانده گردانها جمع بودند. دیدم یک جوان لاغر اندامی که چند برگه کاغذ در دست دارد این سو و آن سو می رود. پیش خودم فکر کردم یا آبدارچی است یا نامه بر.
♻️ رفتیم در سالن جلسه و من با حاج علی زاهدی جلوی جمع روی زمین نشستیم. دیدم همان جوان لاغر اندام آمد و با گویش داش مشتی گفت:
«آقایون این چه وضعیه؟ پس نظم تون کو؟ وقتی میگیم جلسه راس ساعت شش، یعنی دقیقاً ساعت شش، نه یک دقیقه کمتر و نه یک دقیقه بیشتر.»
همین طور که داشت حرف میزد، من روی پای علی زاهدی زدم و گفتم این کیه؟ علی جواب داد: «#حسن_باقری که میگن همینه دیگه.»
من فقط اسمش را شنیده بودم، جا خوردم.
🌺 با آقای زاهدی شناسایی هم میرفتید؟
بله برای همین عملیات طریق القدس، ما فرمانده گردانها، همزمان با تمرینها و آموزشهای نیروهای گردان، باید برای شناسایی منطقه عملیاتی هم میرفتیم.
🐑 منطقه حالت رملی و تپه ماهوری داشت و قابل تردد با خودرو نبود. یک جاده مال روی قدیمی داشت که محل تردد گاو و گوسفند و شتر بود و پر از درختان گز که در کویر میرویند. دشمن هم به خیال این که این منطقه قابل تردد نیست، خیالش راحت بود.
همین طور من و حاج علی زاهدی و چند تن از دوستان که در مسیر رملی با ماشین پیش میرفتیم داخل رمل ها گیر کردیم.
⏪ ادامه دارد ...
✍🏻 برگفته از #ماهنامه_فکه
🎙 راوی: سردار کریم نصر
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#طریق_القدس #شهید_زاهدی
@Rahrovanaeshohadaa
رهروان شهدا 🌹