eitaa logo
رصدنما 🚩
2هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
253 فایل
ˇ﷽ ما استراحت نخواهیم ڪرد این انقلاب و جامعہ آنقدر ڪار درش هست ڪه دیگر استراحت بـےاستراحت. بےآنڪه هیچ پست وسمت وحڪمے درڪار باشد. #شهید_بهشتے♥️🌱 #نَحنُ_جُنودُڪَ_بَقیَّةَ_الله³¹³ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان #نقاب_ابلیس #قسمت_سی_و_یکم (حسن) با د
[• ✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان (مصطفی) وقتی خبر اعتراض دانشجویان را جلوی دانشگاه شنیدیم، چندان جدی نگرفتیم. با خودم گفتم مثل همیشه است که می‌آیند دوتا شعار می‌دهند و می‌روند و تمام می‌شود؛ اما وقتی به حوزه احضارمان کردند و گفتند باید حواس‌مان به خیابان انقلاب باشد، فهمیدم خبرهایی فراتر از یک اعتراض دانشجویی به وضعیت اقتصادی هست. صبح که خبری نبود، اما گویا خواب‌هایی برای عصر دیده‌اند. صدایم را بلند می‌کنم تا به علی که ترکم نشسته برسد: -سال هشتاد و هشت چندسالت بود؟ علی هم بلند می‌گوید: -دوازده سال! چطور؟ مصطفی: هیچی، می‌خواستم ببینم چیزی یادت میاد یا نه؟ علی: خیلی نه. در دل حرص می‌خورم که چرا بیسیم دست‌مان داده‌اند. داد می‌زنم: -این بیسیما تابلومون می‌کنه، می‌ریزن سرمون. ببین کی بهت گفتم؟ مصطفی: چاره‌ای نبود. گفتن ممکنه موبایلا خط نده. دیدی که محاصره‌مون کردن یه بیسیم انداختن توی دامنمون! خنده‌ام می‌گیرد. این محاصره را خوب آمد! باد سرد دی ماه صورتم را می‌سوزاند. علی می‌گوید: -انگار سیدحسین و عباسم دارن میان سمت فردوسی... معلوم نیس چه خبر قراره بشه؟ مصطفی: خدا بخیر کنه! به میدان فردوسی می‌رسیم. ظاهرا همه چیز عادیست؛ مردم می‌روند و می‌آیند. صدای اذان را از همراهم می‌شنوم. مسجد این دور و بر نیست و نمی‌شود هم از اینجا جم بخوریم. نماز را کنار خیابان می‌خوانیم. سلام نماز را که می‌دهم، صدای عباس را از بیسیم می‌شنوم: -کجایید مصطفی جان؟ مصطفی: میدون فردوسی، کنار ایستگاه مترو. عباس: ما الان نزدیک پل کالجیم، خیلی آروم بیاین به سمت ما، حواستون باشه به همه چی. می‌دونی که؟ مصطفی: آره. سیدحسین کجاست؟ عباس: اونام دارن میان سمت شما. ما با ماشینیم اونا با موتور. مصطفی: باشه، می‌بینمت. یا علی. علی هنوز در سجده است. سر شانه‌اش می‌زنم: -پاشو داداش... باید بریم... از معراج بیا پایین یه امشب رو! وقتی سر از سجده برمی‌دارد و چشمم به چهره برافروخته و چشمان سرخش می‌افتد، آب می‌شوم. خجالت زده می‌گویم: -شرمنده انگار خیلی اون بالاها سیر می‌کردی...! بزرگوارانه می‌خندد و ترک موتور می‌نشیند. کم کم سروصداها شروع می‌شود؛ شعارهای همیشگی‌شان: -نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران! -مرگ بر دیکتاتور! -... بین جمعیت چشم می‌گردانم؛ باید لیدرها را پیدا کنیم. لحظه به لحظه صدایشان بالاتر می‌رود و شعارهایشان تندتر می‌شود. علی همراهش را گذاشته روی حالت پرواز ولی طوری وانمود می‌کند که درحال صحبت است. دارد از جمعیت فیلم می‌گیرد. شاید پنجاه نفر هم نباشند؛ اما خیابان را بند آورده‌اند. نیروی انتظامی به حالت آماده باش ایستاده. گاهی چیزی در داستان‌ها می‌خوانید و در فیلم‌ها می‌بینید؛ اما باید در این موقعیت باشید تا معنای دلشوره‌ام را بفهمید. جمعیتی که شکل و شمایل‌شان بیشتر به اوباش می‌خورد تا دانشجو و اکثرا یا ماسک تنفسی زده‌اند و صورتشان را با شال گردن پوشانده‌اند. صدای عباس است که پشت بیسیم می‌گوید: -بچه‌ها مواظب باشین کسی کشته نشه! حتی اگه شده خودتون سپر بشید؛ کسی کشته نشه! ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باخوندن، خیلــے چیزا دستت میاد😉👇 °• 📖 •° Eitaa.com/Rasad_Nama