رصدنما 🚩
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #بینایی #قسمت_سی_نهم جناب شهردار خود من اولین بار که جنازه دیدم از هو
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#بینایی
#قسمت_چهلم
هنوز تعداد کشته شدگان مشخص نیست اما ۲۳ جنازه سوخته پیدا شدهاند حداقل ۲۳ نفر جناب وزیر نخست وزیر با مشت بر روزنامه های گشوده روی میز کوبید وزیر کشور ادامه داد در رابطه با عده ای جنایتکار که با شورش رای سفید دادن لطفاً در حضور من هرگز از واژه رای سفید استفاده نکنید بله قربان اطاعت می شود😌
امر دیگری ندارید چرا درباره این کلمات و واژه ها برای من توضیح دهید اتفاق نظر به این معناست که قطعاً آراء متفاوتی وجود داشته و اکنون توافق به دست آمده است چرا این دو روزنامه مسخره قصد ندارندبه اتفاق نظر برسند خوب آنها از دو زاویه متفاوت به مسئله مینگرند یکی از آنها نوشته است که میخواهد آگاه شود ماجرا از کجا آغاز شده است این به تحقیقات بسیار احتیاج دارد جناب نخست وزیر در ضمن این انفجار یک نوع داده است اخطار بله نگران نباش یعنی ۲۳ کشته یا بیشتر شما را مشوش نمیکند این کار بسیار دقیق و با برنامه بود جناب نخست وزیر شاید بشود اینطور برداشت کرد بله فکر میکنم باور نامه قبلی بوده و مواد منفجره زیاد قوی نبوده است تا فقط باعث ایجاد رعب و وحشت شود اما من فکر می کنم تعداد جان باختگان از این هم بیشتر شود شاید در انتقال دستور اشتباهی روی داده است خیلی تمایل دارم تنها به همین علت چنین اتفاقی روی داده باشید.😞
سخنان مرا بپذیرید آقای نخست وزیر به شما اطمینان میدهم که عوامل به درستی ابلاغ شده بود مطمئن هستید بله آقای نخست وزیر گفته های تو با تمام ارزش هایی که برایش در نظر میگیری اهمیت ندارد ما آگاهی داشتیم که این اتفاق تلفات خواهد داشت بله اما نه ۲۳ نفر و شاید فراتر از آن تعداد اهمیت ندارد اگر این تعداد سه نفر هم بود مهم اما به عقیده من نتایج موضوع با اهمیت تر است این جمله را بارها شنیدم آقای وزیر کشور پس لزومی ندارد که فوراً گروهی را برای تحقیق بررسی در این مورد برگزینید برای رسیدن به چه اهدافی جناب نخست وزیر شما افراد را انتخاب کنید سایرین را خواهیم دید درضمن به خانواده های جانباختگان و مجروحین حادثه هر کمکی لازم است برسانید به شهردار هم امر کنید مسئولیت و مخارج خاکسپاری را عهده دار شود یک نکته دیگر نخست وزیر از یاد بردم که بگویم شهردار خواستار استعفا شده است ☹️
استعفا چرا واضح تر بگویم دیگر بر سر کار نخواهد رفت استعفا یا ترک مسئولیت هیچ فرقی در این لحظه ندارد سوال کردم چرا شاید چون سریعاً بعد از وقوع انفجار به محل حادثه رفتند هراسان شدند و نتوانستند آنچه را به چشم دیدند بپذیرند بله فکر میکنم هیچ کس قادر به تحمل این صحنهها نباشد من هم بودم نمیتوانستم شاید شما هم قادر نبودید اما استعفاء یا ترک مقام علت دیگری دارد آن هم اینطور بی موقع قربان او اعتقاد دارد که دست دولت در این کار دخیل است البته با کنایه به این مسئله اشاره کرده است😏
نکند عقاید خود را به این روزنامه ها ترزیق کرده باشد خیر قربان من اینطور فکر نمی کنم البته بدم نمی آید تمام تقصیرها را بر گردن او بیاندازم خوب اکنون قصد انجام چه کاری را دارد🧐 همسرش پزشک جراح است بله باخبر هستم ناچار است تا زمانی که شغل جدیدی بیابد زندگی خود را با تکیه بر درآمد همسرش بگذراند بنابراین آقای نخست وزیر بنابراین چه ما میتوانیم روی همان خانم جراح کار کنیم با این فکر که فکر میکردیم شهردار از اعضای وفادار حزب است ولی پیداست او هم برخی اوقات قادر نیست خود را با شرایط کشور هماهنگ سازد قربان گاهی هراس باعث این کار میشود پی برده ام که تجربه بسیاری دارید خودتان هم اینطور هستید وزیر کشور هم از سایر مردم جدا نیست 🤨
خوشوقتم که از زبان خودتان می شنوم آنگاه نخست وزیر به آرامی روزنامه را ورق زد نظری به صفحات انداخت و گفت می خواهید علت عدم برکناری خود را بدانید بله قربان برای فهمیدن دلایل بسیار کنجکاو شدم اگر این کار را بکنم مردم دو نوع برداشت می کنند یا شما را مقصر اصلی این حادثه می شمرند و یا برکناری شما را نتیجه عدم شایستگی می دانند یعنی فکر می کنند که قادر نبودید اقدامات لازم برای ممانعت از چنین فاجعه ای را به عمل آورید البته شاید برداشت سومی هم باشد شما بهتر از هر کس میدانید که وزرای کشور در هیچ مملکتی نباید دهان خود را برای صحبت کردن در مورد هرچه در شاید دولت روی می دهد بگشایند در نتیجه کنار گذاشته شدن وزیر کشور ممکن است این طور تلقی شود که او مخالف بمب گذاری بوده است.😌
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
[• #قصص_المبین✨ •] (هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے) رمان #نقاب_ابلیس #قسمت_سی_و_نهم (مصطفی) اح
[• #قصص_المبین✨ •]
(هشتگ مخصوص رمان هاے امنیتے،سیاسے)
رمان #نقاب_ابلیس
#قسمت_چهلم
(مصطفی)
مرد گریه میکند، هق هق هم گریه میکند، حتی اگر مصطفی مغرور باشد. مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند، وقتی رفیقش را شهید کردهاند و حتی نمیتواند جنازهاش را ببیند و سر خاکش برود. اصلا مرد دوباره با حضور رفیقش در مردانگیاش شک کرده است.
مدت زیادی با ما نبود، اما همهمان را سیاهپوش کرد. خوش به حال حسن که توانست ببیندش. مثل بچههای یتیم، ماتم زده و بی حال به اتاق علی میرویم، دور تختش. وقتی بههوش بیاید، اول از همه حال عباس را میپرسد. باید بگوییم رفته مسافرت. اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه میدانم! میگوییم عباس فعلا نیست!
صدای گریهمان بیدارش نمیکند. من حرفهای دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین میگفت توی کما رفته. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش میکنند که این همه دم و دستگاه به علی وصل کردهاند. آنقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس میکند بخوابد. مثل بچههایی که خواب خدا را میبینند. سیدحسین پیشانی شکستهاش را میبوسد.
حسن با صدای گرفته میپرسد:
-چرا نمیگی عباس کی بود؟
سیدحسین دست علی را میگیرد:
- بین خودمون بمونه بچهها. عباس یکی از بچههای (...) بود، اسمشم یه چیز دیگه بود. بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقهشون رو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد. قرار شد ما کمکش کنیم؛ چون اون شب همکاراش هم گیر بودن و نیرو کم بود. من و عباس باهم وارد دانشکده شدیم، اما اون رفت شاخه (...) و من یه قسمت دیگه. خیلی بچه باهوشی بود. توی سوریه هم یکی دوبار دیدمش.
به اینجا که میرسد، ساکت میشود و چندبار دست علی را نوازش میکند. احمد میپرسد:
-تکلیف اون هیئته چی شد؟ نمیخوان اقدامی کنن؟
سیدحسین سر به زیر جواب میدهد:
-دوستای عباس کارشون رو بلدن... دارن آروم آروم جمعشون میکنن. اون بهاییهام یا فرار کردن از کشور خارج شدن یا گرفتیمشون.
دلم میخواهد مثل علی بگیرم بخوابم، یک دل سیر. به مرتضی و بچههای سرود چه بگوییم؟ این را بلند میپرسم. سیدحسین همچنان زمین را نگاه میکند و بغضش را میخورد. احمد میگوید:
-کی تشیعش میکنن؟ بریم مراسمش...
سیدحسین ناگاه سرش را بالا میآورد و طوری به احمد نگاه میکند که احمد تاب نیاورد و سر به زیر بیندازد. با دلخوری میگوید:
-بچههای (...) نه تشیع دارن، نه مراسم... قبرشونم گمنامه، به اسم شهید دفن نمیشن!
حسن میپرسد:
-خانوادش میدونن؟
سیدحسین سر تکان میدهد:
-هنوز نه... پدرش جانباز شصت و پنج درصده. چهارتا خواهر و برادر کوچیکتر از خودش داره... خدا صبرشون بده...
سینهام میسوزد. قلبم درد میکند. از اتاق بیرون میزنم، بوی مواد ضدعفونی بیمارستان حالم را بدتر میکند. از بیمارستان هم بیرون میزنم، کاش میشد از تهران هم بیرون بزنم. بروم کربلا، پیش عباس. همراهم زنگ میخورد، الهام است. رد تماس میزنم، باید ببینمش. باید ببینمش!
ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باخوندن، خیلــے چیزا دستت میاد😉👇
°• 📖 •° Eitaa.com/Rasad_Nama