eitaa logo
رصدنما 🚩
2هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
253 فایل
ˇ﷽ ما استراحت نخواهیم ڪرد این انقلاب و جامعہ آنقدر ڪار درش هست ڪه دیگر استراحت بـےاستراحت. بےآنڪه هیچ پست وسمت وحڪمے درڪار باشد. #شهید_بهشتے♥️🌱 #نَحنُ_جُنودُڪَ_بَقیَّةَ_الله³¹³ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] مراسم صبحگاهی بود . روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت می کرد . با بچه ها خیلی صمیمی بود . برای همین هم در کلاس درس و یا مراسم تنها خودش صحبت نمی کرد تا بقیه مخاطب باشند ، مثل معلم کلاس های اول و دوم دبستان غالباً مطلب را نا تمام می گذاشت و بچه ها آن را خودشان تمام می کردند . مثلاً وقتی می خواست عبارت "الغیبة اشد من الزنا " را قرائت کند ، می گفت :"دوستان می دانند که الغیبة‌ اشد.........؟"🧐 بعد بچه ها با هم با صدای بلند می گفتند :"من الکارهای بدبد ."🤣😁😂😅😄 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] آن شب یکی از آن شب ها بود که بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند. اولی گفت :"الهی حرامتان باشد....."🤨بچه ها مانده بودند که شوخی است جدی است ؟ بقیه دارد ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند ؟🤔 که اضافه کرد :" آتش جهنم "😅 وبعد همه با خنده گفتند :" آمین " 😂 نوبت دومی بود ، همه هم سعی می کردند مطالبشان بکر و نو باشد ، تأملی کرد وبعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت :" خدایا مار و بکش......." 😒 دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد :" پدرو مادر مار و هم بکش !!"😳 بچه ها بیشتربه فکر فرورفتند ، خصوصاً که این بار بیشتر صبر کرد ، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه ها را بدون حقوق سرکار بگذارد ، گفت :" تا ما را نیش نزند !"😊😊 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنیم.گوشی بی سیم را گرفتم روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم.چندبار صدا زدم :"صفر من واحد . اسمعونی اجب " بعداز چند بار تکرار صدایی جواب داد :"الموت لصدام " تعجب کردم وخنده بچه ها بالا رفت .😂😂 از رو نرفتم و گفتم :" بچه ها انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم" به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم :"انت جیش الخمینی " طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت :"الموت برتو وهمه اقوامت "🤨همین که دیدم هوا پس است ،🙈عقب نشینی کرده، گفتم :"بابا ما ایرانی هستیم و شمارا سرکار گذاشته بودیم" ولی عکس العمل جدی نشون داد واینبار گفت:"مرگ بر منافق ! بالاخره شمارا هم نابود می کنیم ، نوکران صدام ،خود فروخته ها....."😳 دیدم اوضاع قمر درعقرب شد ،بی سیم را خاموش کرده ودیگر هوس سربه سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.😅😅 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] دوتا از بچه های گرزان غولی رو همراه خودشان آورده بودند وهای های می خندیدند.🤣🤣 گفتم :"این کیه ؟" گفتند :"عراقی " گفتم :"چطوری اسیرش کردید ؟" می خندیدند.😊😊 گفتند :"از شب عملیات پنهان شده بود . تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود ، پول داده بود !"😅😓 اینطوری لو رفته بود.بچه ها هنوز می خندیدند😂😂 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد که شب عملیات کند . فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت . می گفت :"خوب دیشب نگذاشتی بخوابیم . پسر مُردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد . به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارِت را درست کرده بودم. چیزی که اینجا فراوان است شهادت " بعد دستش را زد پشتش و گفت :"بیا بیا برویم ببینم چه کار می توانم برایت بکنم .😊 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] بچه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند و او می گفت :"نشد این صلوات به درد خودتون می خوره "😡 نفرات جلوتر اصل حرف های او را می شنیدند و می خندیدند 😅. چون او می گفت :"برای سماورای خودتون و خانواده هاتون یه قوری چایی دَم کنید"😋 بچه های ردیف های آخر فکر می کردند که او برای سلامتی آنها صلوات می گوید 😌، و او هم پشت سر هم می گفت :"نشد مگه روزه هستید"🤨 و بچه ها بلندتو صلوات می فرستادند . بعد از کلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی می گفته😜 و آنها چه چیزی می شنیدند🧐 و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.😂😂 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] گاهی حسودیمان می شد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند،سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده اند وتا دلت بخواهد خواب سنگین بودند. ما هم اذیتشان می کردیم.😜 دست خودمان نبود، کافی بود مثلا لنگه دمپایی یا پوتین هایمان سر جایش نباشد،دیگر معطّل نمی کردیم صاف می رفتیم بالا سر این جوانان خوشخواب 😏:"برادر،برادر!" دیگر خودشان از حفظ بودند.هنوز نپرسیده ایم :"پوتین ما را ندیدی؟" با عصبانیت می گفتند :"به پسر پیغمبر ندیدم."😡 ودوباره خُروپُفشان بلند می شد. اما این همه ماجرا نبود، چند دقیقه بعد دوباره :"برادر برادر !"😜 بلند می شد این دفعه می نشست :"برادر و زهرمار دیگر چه شده ؟"😤 جواب می شنیدند :"هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!!"🤣🤣🤣 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد ، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده ، بعضی از بچه های نا آشنا را دست به سر می کرد ، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد . وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت :"نمی آیی برویم نماز ؟" پاسخ می دهد :"نه ، همینجا می خوانم " آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت . اما او هم جواب داد ، خود خدا هم در قرآن گفته :"إن الصلوة تنهاء ..." تنها ، حتی نگفته دوتایی ، سه تایی 🤭 و او فکر نمی کرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد 🧐به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید ، گفت :"گفته تن ها" یعنی چند نفری ، نه تنها و یک نفری .... 😳 وبعد هر دو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند .😌😌 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] اسیر شده بود ! مأمور عراقی پرسید :"اسمت چیه ؟" —عباس اهل کجایی ؟🤨 —بندر عباس اسم پدرت چیه ؟ —بهش میگن حاج عباس☺️ کجا اسیر شدی؟ —دشت عباس😜 افسرعراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت :"دروغ می گویی ! او که خود را به مظلومیت زده بود گفت :" نه به حضرت عباس(ع) !!!😂 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] شب سیزده رجب بود.حدود ۲۰۰۰ هزار بسیجی لشگر ثارالله در نماز خانه جمع شده بودند . بعد از نماز محمدحسین پشت تریبون رفت و گفت :"امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود" تعجب کردم 😳! همچین ذکری یادم نمی‌آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند، که محمدحسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کنند . هرچه صبر کردیم خبری نشد . کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است .😱 و او یک جمعیت ۲۰۰۰ نفری را سرکار گذاشته است . بچه ها منفجر شدند از خنده 🤣و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه‌ها به محمدحسین یک رادیو هدیه کردند.😉 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] شب جمعه بود . بچه‌ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل . چراغ‌هارو خاموش کردند . مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود . هرکسی زیر لب زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت . یه دفعه اومد و گفت :"اخوی بفرما عطر بزن....ثواب داره " —آخه الان وقتشه ؟🧐 بزن اخوی....بوی بد می‌دی...امام زمان نمیاد تو مجلسمونا ،بزن به صورتت کلی هم ثواب داره .😏 بعد دعا که چراغ‌هارو روشن کردند صورت همه سیاه بود .😳 تو عطر جوهر ریخته بود....😜 بچه ها هم یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند 😁😁 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] شب عملیات بود . حاج اسماعیل‌حق‌گو به علی مسگری گفت :"ببین تیربارچی چه ذکری می‌گه که اینطور استوار جلوی تیروترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمی‌ده . نزدیک تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه می کنه :"دِرِن ،دِرِن ..."😁(آهنگ پلنگ صورتی) معلوم بود این آدم قبلاً ذکرهاشو گفته که در مقابل دشمن اینگونه شادمانه😜 مرگ رو به بازی گرفته😅😅 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه . یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد ، لباس‌های"صغرا" خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آب آوردن از چشمه زدم بیرون . پدرم که گوسفندها را از صحرا می آورد داد زد "صغرا کجا؟" برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می روم آب بیاورم . خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم . یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد ، از پشت تلفن به من گفت :"بنی صدر!😝 وای به حالت مگه دستم بهت نرسه😤 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] از بچه‌های خط‌نگهدار گردان صاحب‌الزمان(عج) بود. می‌گفتند شبی به کمین رفته بود که صدای مشکوکی شنید. با عجله به سنگر فرماندهی برگشت و گفت :"بجنبید عراقی‌اند😱 گفتند : شاید نیروهای خودی باشند ؟🧐 گفته بود :"نه بابا با گوش‌های خودم شنیدم که عربی سرفه می‌کردند🤣🤣 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] در منطقه و موقعیت ما یک وقت عراق زیاد آتش می ریخت . خصوصاً خمپاره ، چپ و راست می‌زد. بچه‌ها حسابی کفری شده بودند 😤. نقشه کشیدند . چند شب از این ماجرا نگذشته بود که دو ، سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقی‌ها و صبح با چند قبضه خمپاره‌ انداز برگشتند . پرسیدیم اینها دیگر چیست ؟ 🤨 گفتند :" آش با جایش ! پلو بدونِ دیگ که نمی‌شود "🤣🤣 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می‌افتاد خود به خود حالمان بد می‌شد . ازبس طی چند سال صبح ، ظهر و شب به ما پنیر داده بودند . بچه‌ها به شوخی می‌گفتند :"بروید مزار شهدا هرقبری خاکش شوره‌زار بود بدانید یک بسیجی و رزمنده آنجا دفن است"? یک روز خبر آوردند کشتی برنج را در دریا موشک زده‌اند همه یک صدا گفتند :"کاش که کشتی پنیر را می‌زدند😢 مردیم از بس پنیر خوردیم"😂😂 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم . بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن ، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را باسیم مخصوص از جا بکنند . دچار وهم و ترس شده بودم ساکت و بی‌صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می رفتیم . جایی نسشتیم ، یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زنه ، کم مانده بود از ترس سکته کنم . فهمیدم که همان عراقی سر بران است . تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم . لحظاتی بعد عملیات شروع شد . روز بعد در خط بودیم ، که فرمانده گروه‌هانِ‌مان گفت :"دیشب اتفاق عجیبی افتاده معلوم نیس کدام شیر پاک خورده‌ای 😇به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم اللّه دنده‌هایش خرد و روانه بیمارستان شده 😳 ازترس صدایش را درنیاوردم.😅 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] بین تانکر تا دستشویی فاصله بود . آفتابه را پر کرده بود و داشت می‌دوید . صدای سوتی شنید و دراز کشید . آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود 🤨. برگشت دوباره پرش کرد وباز با صدای سوت و همان ماجرا 😤. بازهم داشت تکرار می‌کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است . 🧐 موقع دویدن باد می‌پیچید تو لوله آفتابه سوت می‌کشید🤣🤣 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] خاطرات یک عراقی یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم ، آوردنش سنگر من ، خیلی کم سن و سال بود . بهش گفتم :" مگه سن سربازی تو ایران هجده سال تمام نیست ؟" سرش را تکان داد . گفتم :" تو که هنوزهجده سالت نشده ؟" بعد هم مسخره‌اش کردم و گفتم :" شاید به خاطر جنگ امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه‌ها شده و سن سربازی رو کم کرده ؟" جوابش خیلی من رو اذیت کرد . بالحن فیلسوفانه‌ای گفت :" سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده "❤️ شادی روح شهدای هشت سال دفاع مقدس صلوات🙏 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] صبح روز عملیات والفجر ۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند . روحیه مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد ، از طرفی حدود ۱۰۰ اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم . برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه های گرفته آنها از آن حالت خارج شود جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند . مشتم را بالا برده بودم و فریاد می‌زدم :" صدام جاروبرقیه " 😜و اونا هم جواب می‌دادند . فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می‌خندید ، منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده‌ها فریاد می‌زدم :" الموت لقربانی " اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند .😂😂 بچه‌های خط همه از خنده روده‌بُر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید!!😢 او می‌گفت :" قربانی من هستم " ، " أنا قربانی " و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند :" لا موت ، لا موت " یعنی ما اشتباه کردیم .😅😅 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] اما مگر میشد با آن تکه‌هایی که می‌آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد!! مثلاً یکی می‌گفت :" واقعاً این که می‌گویند نماز معراج مؤمن است این نماز را می‌گویند نه نماز من و تو را !! "😊 دیگری پِی حرفش را می‌گرفت که :" من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم " و سومی :" مگر می‌دهد پسر !! "🧐 و از این قماش حرفا . و اگر تبسمی گوشه لبمان می‌نشست بنا می‌کردند به تفسیر کردن :" ببین ببین ! الان ملائک دارن قلقلکش می‌دهند ! "😅 و اینجا بود که دیگر نمی‌توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می‌شد 😁 خصوقاً آنجا که می‌گفتند :" مگر ملائکه نا محرم نیستند ؟ "😳 و خودشان جواب می‌دادند :" خوب لابد با دستکش قلقلک می‌دهند !! "😂 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم . یکی از برادران امدادگر بالاخره اومد بالای سرم و با خونسردی گفت :" چیه ؟ چه خبره تو که چیزیت نشده بابا !! 🤨 تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی ؟ 😏 تو فقط یک پایت قطع شده ! ببین بغل دستی‌ات سر نداره و هیچی هم نمی‌گه ! " 😳 این را که گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود ! 😢 بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خود گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا 😂😂 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: "بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد."🤣🤣 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم .يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند . بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم .خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند . يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد .همه بدون توجه ، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند . يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند . ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت : برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !😁 همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزي نگرفتند .🤣🤣 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama
[°• ‌‌ | طنزجبهه😅 •°] برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد . بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256 تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستید برادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده😂 و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت🤣🤣 . خنده های پشت سنگرے 😉👇 °•💣•° Eitaa.com/Rasad_Nama