یادمان باشد
زنگ تفریح دنـــیا
همیشگـــی نیست؛
زنگ بعد حســـاب داریم!
+شهید ابراهیم همت
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
معرفی_شهید عزیز
افغانستانی❣
شهید مدافع حرم« #رضا_اسماعیلی»یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً ۱۹ سال سن داشت.
متأهل و دارای یک فرزند،دانشجوی دانشگاه فردوسی ونایب قهرمان وزن ۵۵ کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی بود.
شهید اسماعیلی مدت ها پیش به عنوان مدافع حرم حضرت زینب(س) داوطلب اعزام به سوریه شد و به زمره فاطمیون پیوست و بسیار سریع فنون رزم را آموخت.
رضا در حین جستجوی نیروی مفقود شده٬ با نیروهای دشمن درگیر و سپس زخمی شد. متأسفانه وی به دلیل شدت مجروحیت توان بازگشت نداشت و اسیر تکفیریون میشود.
پیکر مطهر رضا اسماعیلی را درحالی یافتند که سری بر بدن نداشت و این موضوع همگان را به گریه انداخت. تا همین الان که با شما صحبت می کنیم نتوانستیم سر بریده شده رضا را پیدا کنیم. 😭😭
شادی روحش صلواتی با ذکر«وعجل فرجهم»بفرستید.
#اللهمصلعليمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
ولادت: ۲۶ #مهر ۱۳۷۱ #افغانستان
شهادت: ۸ #بهمن ۱۳۹۲ #دمشق
مدفن:بهشت رضا-گلزار شهدا #مشهد
#سالروزشهادت🕊🌷
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
همیشه میگفت:
هر چه كه میكشیم و هر چه كه بر سرمان میآید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدادارد .
_شهیدعزیز،حسین خرازی
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجا دلی جامانده از قافلهی عشق
در آرزوی رسیدن به عشاق
بی قراری می کند
رزقک_شهادت❣
جمع خوبانم آرزوست❣
اللهم صلی علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم❣
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#و_فَدَيناهُ_بِذِبحٍ_عظيم
عشـق است . . .
که دل به راه دلبر دادن
جان را به هوای آل حیـدر دادن
این کارِ بزرگ ، کار مردان خداست
ماننـد حسین بن علـے #سـر دادن
🍁مادر شهید میگفت همرزمش گفته ڪه رضا شب قبل از شهادتش یڪ #خـوابی دیده بود و همه را بیدار ڪرده بود. گفته بود بیدار شوید، بیدارشوید من می خواهم شهید بشوم... دوستانش گفته بودند ڪه حالا نصف شبی چه وقت این کارهاست؟! ڪو شهادت؟
🍁گفته بود من خواب دیدم #امام_حسین(ع) به خوابم آمد و گفت رضا تو شهید می شوی، اگر #ســرت را بریدند، نترس ، درد ندارد... وقتی من این را شنیدم واقعا آرام شدم... تسلی پیدا کردم...مطمئنم ڪه خود امام حسین(ع) در آن لحظه هوای پسرم را داشته...
#شهیدمدافع_حرم_رضا_اسماعیلی
#اولین_ذبیح_فاطمیون
#خاطره
شادی روحش صلواتی با ذکر«وعجل فرجهم»بفرستید.
#اللهمصلعليمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
ولادت: ۲۶ #مهر ۱۳۷۱ #افغانستان
شهادت: ۸ #بهمن ۱۳۹۲ #دمشق
مدفن:بهشت رضا-گلزار شهدا #مشهد
#سالروزشهادت....🕊
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
❣️فقط کلام شهید❣️
#و_فَدَيناهُ_بِذِبحٍ_عظيم عشـق است . . . که دل به راه دلبر دادن جان را به هوای آل حیـدر دادن این کا
#خاطرات_شهید
آقارضا اسماعیلی داستان جالبی دارد. آقارضا یک جوان افغانستانی ساکن مشهد بود. یک جوان ورزشکار ونائبقهرمان وزن ۵۵کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی بود . اوحدودأ ۱۹ سال داشت ودر دانشگاه فردوسی مشهد مشغول تحصیل بود. گذشت و گذشت و گذشت تا سوریه شلوغ شد. اوایل بیتفاوت بود، هنوز خبری نبود، اما کمکم توجهش جلب شد. تا اینکه یک روز شنید حرم خانم زینب(س) را در دمشق تهدید کردهاند. گفتند خرابش میکنیم و جسارت میکنیم و تا نزدیکیهایش هم رسیدهاند. نمیدانم شاید سر ساختمان بود، شاید هم باشگاه، شاید هم پیش همسر تازهعروسش… اما طاقت نیاورد. بلند شد و رفت.
چه کار میکرد؟ مینشست و نگاه میکرد؟ هر روز خبرش را میشنید که حرم عقیله بنیهاشم را تهدید میکنند و دم نمیزد که سوریه به ما چه مربوط؟ آقارضا رفت به رزم. اما یک عادت داشت بدون این سربند «یا علی ابن ابیطالب» به رزم نمیرفت.عشقش همین یک سربند بود و با همین سربند هم اسیرش کردند.
آن روز قرار بود مجتبی بیاید سمتشان. مجتبی رفیق چندین و چند سالهاش بود. قرار بود بیاید به محلی که آنها منتظرش بودند. آمد اما آنها را پیدا نکرد، رد شد و رفت. رفت تو دل دشمن و زدندنش. آقارضا طاقت نیاورد. ناسلامتی رفیقش بود. زد به دل دشمن.
با همان سربند اسیرش کردند. دشمنان اهل بیت(ع). و اتفاق دوباره تکرار شد؛ «ذبحوا الحسین(ع) من قفاها»
#ذبیح_فاطمیون
#شهید_رضا_اسماعیلی🌷
#شهید_بی_سر
#سالروز_شهادت
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۵ و ۶
آخرین میوه رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم:
_تموم شد!
در حالی که در قابلمه رو میذاشت روش گفت:
_دستت درد نکنه، حالا برو آماده شو، الاناست که پیداشون بشه
چشمی گفتم و رفتم تو اتاقم،
مهسا آماده بود و پشت پنجره نشسته بود
نگاهش که به من افتاد لبخند مرموزی زد، منظورشو نفهمیدم بی توجه به لبخندش کمدم رو باز کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم
باز استرس تو تمام وجودم سرازیر شد، چرا انقدر دیوونه بازی درمیارم
شاید سمیرا راست میگفت من زیادی ضعف نشون میدم،
چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم تا شاید قلبم آروم بشه و بتونم درست تمرکز کنم ...
روسری مو که بستم صدای زنگ بلند شد، باز این استرس،
باز دیدنش منو از همین حالا دیوونم میکرد،
از صبح که مامان گفته بود که عمو جواد اینا میان قلبم آروم و قرار نداشت ..
چــــــادرمو سر کردم،
مهسا هم چادر به سر از اتاق رفت بیرون، نگاهی به خودم تو آیینه انداختم من باید قوی باشم قوی،
نباید هیچ کس حس منو نسبت به اون بفهمه، هیچکس، هیچکس،حتی خودِ عباس!
صدای سلام و احوال پرسی شون که اومد از اتاق اومدم بیرون
عمو جواد اولین نفر بود که نگاهش بهم افتاد لبخند مهربونی بین ریش های نقره ایش نشست:
_سلام دخترم
سلامی دادم و سرم رو به زیر انداختم
ملیحه خانم نزدیک اومد و باهام روبوسی کرد،
صدای بم مردونه ای آمیخته شد با صدای محمد که در حال سلام و احوال پرسی بود،
با همون سر به زیری با حس کردن عطریاس متوجه اومدنش شدم، زیر لب ناخودآگاه زمزمه کردم "عباس"
دیگه نوبت سفره پهن کردن بود...
تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه ولی موقع شام دیگه نمیشد کاریش کرد باید با عباس دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم،
بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم
که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: _دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا
در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: _چشم اومدم
چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود وضو می گرفتم تا آروم شم
بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم
همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه و به عباس بیفته،
نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم
ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ماشالله چه خانومی شده معصومه جون
لبخندی رو لبای مامان نشست:
_کنیز شماست
با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره،
آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!! نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه!
ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت:
_ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم
ضربان قلبم بالا زد
اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش ..
یه لحظه مغزم ارور داد، مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن
سریع پارچ و برداشتم و گفتم:
_برم پرش کنم
دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال، با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ...
وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ...
سرمو گذاشتم رو زانوهام،
وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم،
تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره ....
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۷ و ۸
دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال، منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم، مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم، دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس!
ساعت نزدیک دوازده شب بود،
من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن،
سرمو گذاشتم رو بالشتم
و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس!
مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست:
_معصومه
نگاهش کردم:
_بله
یکم این دست اون دست کرد و گفت:
_تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چی؟!
نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد:
_نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خواستگاری میکرد
سریع نیم خیز شدم و گفتم:
_حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب
چشماشو ریز کرد و گفت:
_الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟اره؟!
-مهسا خواهش میکنم ول کن
سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم:
_شب بخیر
-مثلا دارم حرف میزنم باهات
از زیر پتو گفتم:
_برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی
چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ عباس که چند دقیقه نگاهم کرد..
شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش خدا جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم
"یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد"
سرمو از سجده بلند کردم،
تشهد و سلام دادم و نمازمو با الله اکبر تموم کردم،
باز سرمو به سجده گذاشتم
تا طبق عادت همیشگی شکر بعد نماز بگم،
چشمامو تو سجده بستم،
خدایا شکرت،
شکرت که من سالمم،
شکرت که خونواده ی خوبی دارم، شکرت که تو هستی کنارم،
شکرت که من عاشق عطر یاسم،
..... شکرت ...
اشک تو چشمام جمع شد، سرمو از سجده بلند کردم، نگاهمو به بالای سرم دوختم و
گفتم:
خداجون خودت تنها یار و یاورمی، میدونم که تا نخوای برگی از درخت نمی افته، میخام به این جمله ایمان بیارم طوری با من عجین بشه که جلوی حکمتات قد علم نکنم و غر نزنم، مددی یا الله مددی ..
با دستام اشکامو پاک کردم ..
کم پیش می اومد که نماز صبحم اول وقت باشه، شاید روزایی که بیشتر دلتنگ بودم و محتاج خدا نماز صبحم اول وقت بود،
از بی وفایی خودم بدم اومد، من هیچ وقت راه عاشقی رو یاد نمیگرفتم
در اتاق و باز کردم رفتم بیرون،
دلم می خواست یه کم برم کنار گلهای یاسم، همه خواب بودن هنوز، از جلوی اتاق محمد که رد شدم صدای نجوا و ذکری به گوشم رسید، حتما محمد هم دلتنگه مثلِ من! به در حیاط که رسیدم با یه فکری تو ذهنم برگشتم به در اتاق محمد نگاه کردم و فکرمو زمزمه وار به زبون آوردم
"نکنه صدای نجوای تو باشه عباس"
💜ادامه دارد....
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
موقعخریدِجھیزیھ،
خانومِفروشندھبهگوشیم
نگاهکردوگفت:
اینعکسِکدومشھیدھ؟(:
خندیدموگفتم:هنوزشھیدنشده! عکسِشوهرمه
#شهید_محمدحسین_محمدخانی!
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
غرقدنیاشدهراجامشهادتندهند:)
هر کی آرزو داشته باشه ،
خیلی خدمت کنه ،
شهید میشه . .
یه گوشه دلت پا بده ،
شهدا بغلت میکنند !
از این شهدا مدد بگیرید !
مَدد گرفتن از شهدا رسمه ..
دست بزار رو خاکِ قبرِ شهید و بگو :
حسین به حقِ این شهید ،
یه نگاهی به ما کن !
#شهیدانه
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
°•🌿🌸
هر آمدنی رفتنی دارد
جز « شهادت »🌱
شهید که شدی میمانی
یعنی خدا نگهت میدارد
برایِ همیشه.../❤️
°•🌿🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋