eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
469 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
●آقا محمد(مرتضی) بسیار قدرشناس و صادق بودند، به نحوی‌که طی 10 سال زندگی مشترک، هیچ‌گاه از همسرم دروغ نشنیدم، همیشه به دنبال رفاه و آسایش خانواده بودند، حتی اگر خودشون در سختی قرار می‌گرفتند. ●همیشه می‌گفتند: از امام حسین (ع) شرم دارم که در کربلا به فکر آسایش همسر و خانواده‌ام باشم، به همین خاطر هیچ‌گاه با هم کربلا نرفتیم. ●همسرم ارادت ویژه‌ای به حضرت زهرا (س) داشتند و می‌گفتند: چادر، حجاب حضرت زهرا (س) است، اگر مشاهده می‌کردند خانم چادری به زمین می‌خورد، همان‌جا ایستاده و گریه می‌کردند. ●آقا محمد علاقه بسیاری به امام رضا (ع) داشتند، مدتی بود که دایم می‌گفتند: دلتنگ زیارت امام رضا (ع) هستم، اما می‌ترسم اگر به مشهد بروم از اعزام جا بمانم. ●رفتند سوریه موقعی که پیکر مطهر شهید بازگشت، زمانی‌که داخل معراج شهدا بودیم، به یاد حسرت زیارتی که بر دل شهید مانده بود افتادم نمیدونستم که روز خاکسپاری که مصادف با شهادت امام رضا (ع) بود، پرچم حرم امام رضا (ع) را برای او می آورند. 🌹 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• کلام _شهید❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
قسمت جدید رمان2
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 👆 خاطره ای از به مناسبت سالروز 👆👆 از طرف تمام خانواده های از همه ی مردم آگاه و ایران دوست که علی رغم برخی مشکلات و تلاش و تبلیغات دشمنان، برای پایداری و سر افرازی جمهوری اسلامی ایران در انتخابات شرکت کردند تشکر میکنیم. ان شاءالله همه از یاران آقا باشید. ان شاءالله به مدد در بقیه ی آزمون ها و فتنه های آینده هم سرافراز و با بصیرت بمانیم. 🌹 🕊 ✧❁🌷یازینب🌷❁✧ 🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
قسمت جدید رمان3
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت پانزدهم رمان ناحله پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روے میز و تا چشمام و بستم خوابم برد _ مثه همیشه با صداے مادرم بیدار شدم واسه نماز نمازم و که خوندم کتابام و ریختم‌تو‌کیفم لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم‌ انرژے روزاے قبل و نداشتم ے چیزے رو قلبم سنگینے میکرد .... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر 5 ساعت کلاس و تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد انگار عقربه هاش تکون نمیخورد خلاصه انقدرے ب این ساعت نگاه کردم ڪ صداے زنگ و شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسے که دیدم و کرایه کردم‌و برگشتم خونه بوے خوش غذا مثه دفعه هاے قبل منو ب وجد نیاورد مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودم و غرق افکار مختلف رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرڪ زده ؟ یه لبخند مصنوعے تحویلش دادم و از جام بلند شدم بوسش کردم و گفتم :سلااام +سلام عزیزمم.چته چرا پکرے ؟ بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب _امشب چ خبره؟ +مهمون داریم _مهمون ؟ +اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون تا اینو شنیدم انگارے ے سطل اب رو سرم ریختن آخه الان ؟ حداقل خداکنه مصطفے نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم تا ساعت 5 درس خوندم وقتے دیگه خیلے خسته شدم خوابیدم فاااطمهههههه پاشووو دیگههه مثلا قرار بود کمکم کنییے دارن میاااان عمواینااا هنوووز تو خوابیییے ب سختے دست مادرم و گرفتم و بلند شدم بعد از خوندن نمازم مادرم شوتم کرد حموم سردے آب باعث شد خواب از سرم بپره 20 دیقه بعد اومدم بیرون مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم با تعجب داشتم ب کاراے عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطورے میکرد ؟ موهاے بلندم و خشڪ کردم و بافتمشون رفتم سراغ لباسا ے پیراهن بلند سفید که از ارنج تا مچش طرح داشت و روے مچش پاپیون مشکے زده بود بلندیش تا پایین زانوم بود جلوے پیراهن تا روے شکمم دکمه مشکے زده بود پیراهن رو کمرمم تنگ میشد در کل خیلے خوب رو تنم نشست ے شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روے دوشم انداختم داشتم میرفتم بیرون ڪ مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم +عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی. صورتم و چرخوند وگفت +فقط یکم روحیے یه چیزے بزن ب صورتت.دست بندتم بزار _مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنے مگه غریبه ان مهمونامون ؟ خوبه همیشه خونه همیم مامانم تا خواست حرف بزنه صداے زنگ آیفون در اومد براهمین گفت عهه اومدن بعد با عجله رفت پوکر ب رفتنش خیره موندم یخورده کرم ب صورتم زدم شالم و مرتب کردم ادکلنمم از رو میز برداشتم یخورده ب خودم زدم و با آرامشے ساختگے رفتم پایین صداے خنده هاے عمو رضا و بابا ب گوشم رسید با خوشحالے از اینکه صداے مصطفے و نشنیدم رفتم بینشون بلند سلام کردم عمو مثه همیشه با خوشرویے گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی _خداروشکرر شما خوبین ؟ با اومدن خانومش نتونست ادامه بده زن عمو با مهربونے اومدو محکم بغلم کرد +سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود سعے کردم مثه خودش گرم بگیرم‌ _قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون واقعا دلم تنگ شده بود؟! خلاصه بعد سلام و احوال پرسے من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن همینطورے ڪ داشتم به چیزایے که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم یهو شنیدم ڪ پدرم پرسید: آقا مصطفے کو چرا نیومدد ؟ مادرش جواب داد: میاد الان جایے کار داشت با شنیدن حرفش نفس عمیق کشیدم ... براشون چاے و شیرینے بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایے ازش خجالت میکشیدم جز خوبے ازش ندیده بودم ولے نمیتونستم اونے باشم ڪ میخواد دوباره صداے ایفون در اومد و بابام رفت بیرون استرس داشتم و قلبم تند میزد با شنیدن صداے مصطفے و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد دستام یخ کرد حالے که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود توهمون حال ب سر میبردم ڪ مادر مصطفے اومد داخل آشپزخونه و گفت: عزیزم چیزے شده ؟دلخورے ازمون ؟ چرا نمیاے پیشمون بشینے ؟ مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟ شرمنده نگاش کردم و گفتم :ن بابا این چ حرفیه ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد +چرا عزیزم نکنه دارے سرما میخورے ؟ _نمیدونم شاید سعے کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود .... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت شانزدهم رمان ناحله چهرش خیلے جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالے بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلے محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم ولے رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو الان ڪ رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت : + خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنے ؟ دلم هرے ریخت و نگام برگشت سمت مصطفے که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچے دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدے تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت : +احمدجان میخوام ازت یه اجازه اے بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدے دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفے نگا کردم نگاهش نافذ بود خیلے بد نگام میکرد حس میکردم سعے داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع بابام ڪ سکوتم و دید به عمو رضاگفت : +از دخترتون بپرسین هرچے اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفے با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد وقتے دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولے سنگینے نگاه مصطفے و به خوبے حس میکردم رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ڪ یکے ب در اتاقم ضربه زد با تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ے مصطفے تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ڪ گفت : +میخواے همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت : +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ے جاهایے تو کارت دخالت کردم ڪ حقش و نداشتم در کل اگه زودتر میگفتے نقشے ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدے و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسے نمیتونه تورو مجبور ب کارے کنه ے لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ڪ داشت میرفت بیرون ادامه داد : + گفتن بهت بگم بیاے شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلے بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولے ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین ......... انگارے همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعے کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتے ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتے ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسے اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت : + دخترم چیزے شده مصطفے بے ادبے کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزے که گفتم راضے نیستے ب هر دلیلے به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولے الان اصلا در شرایطے نیستم ڪ بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلے زوده براے دختر ناپخته اے مثه من دیگه نمیدونستم چے بگم‌سکوت کردم ڪ خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم . تمام مدت فکرم جاے دیگه بود وقتے از جاشون پاشدن براے رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتے داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظے کرد خداروشکر با درڪ بالایے ڪ داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفے بود بعد خداحافظے گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ڪ توجه همه رو جلب کرده بود با لحنے که خیلے برام عجیب و سرد بود خداحافظے کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچے ے جور دیگه بود مصطفے هم منو مثه خواهرش میدونست و همچے شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلے برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولے خودم ب خودم اینطورے جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه هاے ساعت خوشگلم افتاد ڪ هر دوشون روے 12 ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی !! ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه .... ‌‎‌‌‌🌹🍃🌹🍃
باسلام هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم 🌷 بسیجی شهید محمد رسول زاده 🌷 تولد ۱۳ بهمن ۱۳۴۷ تهران 🌷 شهادت ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ شلمچه 🌷 سن موقع شهادت ۱۸ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیت نامه این شهید عزیز ✅ برادران، هرگز به گونه اي رفتار نکنيد که دشمنان در بين شما تفرقه ايجاد کنند ✅ تا مي‌توانيد با چنين اشخاص تفرقه انداز مبارزه کنيد تا شما را از روحانيت متعهد جدا نکنند که اگر چنين کردند، روز بدبختي مسلمانان و روز جشن ابرقدرتهاست ✅ زيرا دشمنان ما به وسيله جنگ نميتوانند بر ما پيروز شوند، اما از راه تفرقه حتماً بر ما پيروز خواهند شد ✅ پس مبادا وحدت خود را خدشه دار سازيم و همواره با روحانيت در خط امام و اسلام باشيم ✅ زيرا روحانيون در خط امام و اسلام، طبيبان روحي و قلبي ما مي باشند. جامعه اي که طبيب ندارد، آن جامعه افرادش بيمارند و فايده اي هم ندارد ✅ آگاه باشيد كه آن‌ قدر به جبهه خواهم رفت تا آنكه به فضل خداي متعال، به احدي‌ الحسنيين موفق گردم يا بر دشمن پيروز گردم و يا با خيل عاشقان روح‌الله كشته و شهيد گردم 🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات ♦️ معرفی شده در ۱۲ اسفند ۱۳۹۹ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم 🌷 دانشجوی بسیجی شهید احمد رضا احدی دارنده رتبه نخست کنکور در رشته پزشکی در سال ۱۳۶۴ 🌷 تولد ۲۵ آبان ۱۳۴۵ اهواز ساکن ملایر 🌷 شهادت ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ شلمچه 🌷 سن موقع شهادت ۲۰ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ♦️ این شهید گرامی، امام (ره) را از ژرفاي جان دوست مي داشت و چون حضرت امام (ره) جنگ را در رأس امور خوانده بود، حضور در جبهه را بر دنياي عافيت و سلامت، کلاس درس و دانشگاه ترجيح داد ♦️تا بدان حد عشق به امام ره داشت که وصيت نامه خود را با کوتاه ترين عبارت و در يک جمله به تحقق خواسته ها و سخنان رهبر ومقتدايش مزين کرد: ✍ تمام متن وصیتنامه این شهید عزیز ✅ «فقط نگذاريد حرف امام به زمين بماند. همين » 🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات ♦️ معرفی شده در ۱۲ اسفند ۱۴۰۰ https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋