🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت13
زبانم هم میداند که آقاجان حاضر نیست خاری در پای مادر شود زیرا او واقعا مادرانه و عشق خالصی به مادر دارد.
آقاجان منتظر است حرفی بزنم و راستش را بگویم.
_ساواک ریخت تو خونه! همه مون ترسیدیم و مادر گفت شما رفتی نیشابور. آقایه تهدیدش کرد، منو محمد خیلی ترسیده بودیم آقاجون!
من رفتم خونه ی لیلا چون کمک بیارم که مادر ...
دستم را جلوی دهانم می گذارم.
_مادرت چی؟
_مامان حالش بد شد و بردنش بیمارستان. دیگه ام نتونستم خبری بگیرم.
آقاجان پشتش را به من می کند، انگار اشک می ریزد و نمی خواهد اشک هایش را ببینم.
بعد رویش را به من می کند و می گوید:
_خب ریحانه جان! برو خونه. خطرناکه دیگه بیشتر از این.
_شما کجا میرین؟
_منم یه جاییو دارم دیگه. به مادرت، محمد و لیلا و آقامحسن سلام برسون.
دستش را داخل کاپشن اش می کند و نامه ای به دستم می دهد و می گوید:
_اینم بده مادرت.
بعد هم کمی پول به دستم می دهد و سفارش می کند به مادر برسانم .
_چشم.
لبخند مصنوعی به خاطر حالم می زند و می گوید:
_ان شالله زود برمیگردم. شما برو منم پشت سرت میرم.
بغض جدایی از پدر در گلویم ته نشین می شود و بغلش می گیرم و خداحافظی میکنم.
هر قدمی که می روم بر میگردم و آقاجان را می بینم که برایم دست تکان می دهد.
از کوچه که بیرون می روم اشک هایم پایین می ریزند و سعی میکنم گریه ام را مهار کنم.
سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دلم همچون دریای طوفانی پر از تلاطمی و آشوب است. خیلی سخت است حالتی را بازی کنی در حالی که در آن حالت نیستی.
بالاخره کوچه و خیابان ها تمام می شوند و به خانه می رسم. کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم.
صدای لیلا می آید و دوان دوان خودم را به او می رسانم که مادر را در بستر می بینم.
لبخندی می زنم و سلام می دهم. مادر چشمان به اشک نشسته اش را می گشاید و نگاهم می کند.
_سلام.
دست را می بوسم و روی چشمانم می گذارم. مدام خدا را شکر می کنم.
_حالت چطوره مامان؟ خوبی؟
سری تکان می دهد و لیلا می گوید:
_تموم بیمارستانو شاکی کرده از بس حرص تو رو خورده!
بغلش می گیرم و می گویم:
_برات خوب نیست عزیزم.
لیلا مرا به آشپزخانه می خواند تا قرص های مادر را ببرم. وقتی به آشپزخانه می روم من را کنار می کشد و می گوید:
_مامان سکته کرده. خدا رو شکر رفع شده، دکترا میگن خیلی فشار عصبی روشه اگه زبونم لال تکرار بشه وضعیتش وخیمه.
مگر مادر من چند سال داشت که سکته کند؟ او هنوز چهل سالش نشده بود. برایش زود بود مو سپید کند و دستانش چروک شود.
_جدی میگی؟ وای خدا رو شکر. شکر که ازین بدتر نشد لیلا، خدا بهمون رحم کرد. من مراقبشم اصلا عین چشمام.
_میدونم عزیزم. آره خدا بخیر کرد. ببین من باید برم خونه، محسن میگه فاطمه بهونه میگیره ولی عصر میام باز.
_باشه. محمد کجاست؟
_با دایی رفتن بیرون.
قرص ها را برمی دارم و با او خداحافظی می کنم. لیلا پیش مادر میرود و بغلش می کند. بعد از سفارش کردن خداحافظی می کند و میرود.
قرص های مادر را به دستش میدم و او قرصش را می خورد.
_الهی قربونت برم. چقدر جوش میزنی، آقاجون حالش خوبه.
رنگ چشمانش تغییر می کند و به سختی می گوید:
_تُ... تو از کج.. آ میدونی؟
نامه را در می آورم و به دستش میدهم.
_آقاجونو تو راه مدرسه دیدم. حالش خوبِ خوب بود. فقط نگران تو بود و حالتو پرسید، منم مجبور شدم بگم.
_چرا نگرا... نش کردی؟
دلسوزی مادر لبخندی تلخ روی لبانم می نشاند. پرده اشکی جلوی دیدگانم را می گیرد.
تمام طول زندگی اش به نگرانی طی شد، نگرانی برای ما،آقاجان، دایی و خانم جان. اصلا ندیدم تنها خودش را در نظر بگیرد. همیشه مراعات ما را می کرد؛ میخواست ما راضی باشیم، ما شاد باشیم و اگر خودش غمگین بود نقاب شادی به چهره اش میزد.
حالا هم حال خودش خوب نیست و نگران آقاجان است که او نگران نشود.
نمیدانم کلمه ی فرشته بودن برایش کافیست؟
خدا این فرشته را بی بال و پر کرد و برای ما فرستاد تا ما، مادر صدایش بزنیم.
_قربونت برم. شما نگران خودت باش. دیگه وقت خودته، باید مراقب خودت باشی بسه غصه ما رو خوردی!
مادر نامه را باز می کند. لبخندی میزند و می گوید:
_منکه سَ...واد ندارم مادر!
نامه را روی قلب و چشمانش می گذارد و به دست من میدهد تا بخوانم.
با خواندن هر کلمه ای جان و روحمان به سوی آقاجان پر می کشد.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت14
"بسم الله الرحمن الرحیم"
سلام. همسر عزیزم سلامت می دهم در حالی که جسمم در کنار تو نیست و روحم تا ابد پیش توست.
زهرا جان! سلام مرا به فرزندان مان برسان و فاطمه کوچولو را از طرف من ببوس. شاید این آخرین نامه ای باشد که از من به تو می رسد.
ما در راه مبارزه تمام وجودمان را فدا می کنیم اما ترسم از توست...
میترسم تو آزار ببینی! دلم نمیخواهم خاری به پای تو و بچه هایمان برود. زهرا خانم، من در تمام طول زندگی ام مدیون تو بوده ام و سعی داشتم جبران کنم اما نمیتوانم.
همواره از زحماتت تشکر میکنم و میدانم اگر در این راه اجری نصیبم شود نیمی اش برای توست.
کمی پول به ریحانه دادم تا وقتی که برگردم یا دوباره کسی را ببینم تا برایت بفرستم، متاسفانه تا آن زمان با همین پول اندک سر کنید تا ان شاالله برگردم.
کتاب هایم راحاج آقا سنایی عصر امروز میبرد تا کمتر بترسید.
به همگی سلام برسان. خداحافظ تان...
نامه را روی زمین می گذارم و پا به پای مادر اشک می ریزم.
با صدای در هول می شویم و اشک هایمان را پاک می کنیم. چادری بر می دارم و در را باز میکنم. لبخند دایی و چشمان درشت محمد نمایان می شود. لبخند مصنوعی می زنم و به داخل دعوتشان می کنم.
دایی حال مادر را می پرسد و می گویم تعریفی ندارد. نان و ظرفی به دستم می دهد و می گوید:
_بدو سفره رو پهن کن دایی، کبابا یخ کرد.
چشمی می گویم و ظرف و قاشق ها را می چینم و سفره را می برم.
نامه در دست دایی است و به بیرون می رود. سعی می کنم خوشحال به نظر بیایم تا حداقل روحیه محمد خراب نشود. بالاخره دایی هم می آید و دور سفره می نشینیم.
دلم هوس آقاجان را می کند، جایش در بالای سفره مان خالی ست. نگاه مادر به جای آقاجان خشک شده و به زور غذا میخورد.
هیچ کس حرف نمی زند و همگی در سکوت غرق شده ایم.
غذایمان را می خوریم و بلند میشوم؛ ظرف ها را می شویم.
دایی به محمد در درس هایش کمک می کند. سیب و پرتقالی برای مادر پوست می گیریم و برایش می گذارم.
سراغ درس هایم می روم اما حواسم خودش را در جایی دیگر جا گذاشته است.
چند درسی میخوانم که از خستگی خوابم می برد. با شنیدن صداهایی از خواب بیدار می شوم و از اتاق بیرون می روم.
با دیدن حاج آقا سنایی، چادر سرم می کنم و میروم و سلام می دهم.
حاج آقا احوالم را می پرسد و دلداری ام می دهد. کمی با مادر حرف میزند و کتاب ها را داخل کیفش می گذارد و میرود.
دایی برای بدرقه اش می رود و آنجا چند کلامی هم با او حرف می زند.
یک ماه بعد...
الان بیشتر از سه هفته ای می شود که آقاجان را ندیدم.
جای خالی اش در خانه برایمان پر نمی شود. زینب هم مثل ما از عمویش بی خبر است، دایی هم از اول هفته رفته است تهران و ما بیشتر از همیشه تنها شده ایم.
بغض هایمان را قورت می دهیم و به خشم مان اضافه می کنیم.
هر کار میکنم تمرکزی برای کنکور ندارم ولی مادر تشویقم می کند و دست روی نقطه ضعفم می گذارد. از جهاد علمی آقاجان می گوید از اینکه انقلابیون باید دانا باشند.
من هم با همین دلخوشی ها خودم را درس سرگرم می کنم.
شب با بغض فروخفته می خوابم و صبح با اذان بیدار می شوم. وضو میگیرم و نماز میخوانم، به یاد آقاجان قرآن را باز میکنم و میخوانم.
بعد که سپیده صبح بالا می آید، محمد را بیدار می کنم و زنبیل نان را به دستش می دهم. چای دم میکنم و تدارک صبحانه را می بینم.
محمد که بر می گردد سفره را پهن میکنم و قرص های مادر را به دستش میدهم.
مادر روز به روز بهتر می شود و خدا را بخاطر لطفش هزاران مرتبه شکر می کنم.
ساندویچی داخل کیف محمد و خودم می گذارم و راهی مدرسه می شویم. صف شدن برایم عذاب شده، نه به آن قرآنشان نه به دعاهایی که به جان شاه می کنند.
به هر حال چند صباحی بیشتر مهمان این قفس بزرگ نیستم. تمام هفته را به امید زنگ خانم غلامی سپری میکنم.
او تنها معلمی ست که روسری به سر دارد و قر و فرهای اضافه ندارد و برای دبیرهای مرد عشوه نمی آید.
عقاید عجیبی هم دارد، البته برای بچه ها نه من و زینب! چون ما میدانیم او از چه سخن می گویید و مقصود حرفش را در هوا می قاپیم.
دوشنبه ای دیگر از راه می رسد و خانم غلامی را برایم می آورد.
وقتی وارد می شود همگی بلند می شویم و با لبخند زیبایش احوالمان را می پرسد و سپس قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه ای تلاوت می کند.
بعد هم معنی آن را می خواند و اندکی تفسیر می کند.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋🌸
باسلام
در محضر نورانی شهدا باشیم
🌷 پاسدار شهید محمود کاوه
♦️ فرمانده دلاور و شجاع لشکر ۵۵ ویژه شهدا
🌷 تولد اول خرداد ۱۳۴۰ مشهد
🌷 شهادت ۱۱ شهریور ۱۳۶۵ ارتفاعات حاج عمران کردستان عراق
🌷 سن موقع شهادت ۲۵ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیت نامه این شهید عزیز
✅ دشمن باید بداند و این تجربه را کسب کرده باشد که هر توطئهای را که علیه انقلاب طرحریزی کند، امت بیدار و آگاه با پیروی از رهبر عزیز، آن را خنثی خواهد کرد.
✅ آینده جنگ هم کاملاً روشن است که پیروزی نصیب رزمندگان اسلام خواهد شد و هیچگاه ما نخواهیم گذاشت که خون شهیدانمان هدر رود.
✅ اگر امروز به انقلاب ما خدشه وارد شود بدانید که به مسلمان های جهان خدشه وارد شده است و اگر به انقلاب ما رونق داده شود آنها پیروز شدهاند
✅ از همه برادران و خواهران دینی میخواهم که راه مرا که راهی جز راه اسلام و امام خمینی نمی باشد ادامه دهند و تا پیروزی کامل، مبارزه نمایند
✅ همیشه با یکدیگر با ملاطفت و مهربانی رفتار نمائید . با دشمنان اسلام و منافقین سرسختانه بجنگید و جهاد نمائید
🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
♦️ معرفی شده در ۱۱ شهریور ۱۴۰۰
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
شهید والامقام محمّدباقری
در پنجم دی ماه ۱۳۳۴ ، در روستای واجارگاه از توابع شهرستان رودسر در خانواده مذهبی چشم به جهان گشود.
پدرش علی و مادرش محترم نام داشت .
صاحب دو پسر و دو دختر شد . وبه عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت .
و در تاریخ ۶۵/۶/۱۱ در منطقه حاج عمران عراق در عملیات کربلای ۵ ، بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به سر ، پهلو وکمر به مقام شامخ شهادت نائل گردید. مزار پاکش در گلزار شهدای کلاچای ، روستای بالا نوده واقع است .
🌷قسمتی از دلنوشته شهید والامقام محمّدباقری:🌷
من مطیع امر خداوند ، امر رسول خدا،و ولی امرفرمانش هستم.
من باید خود را به برادران رزمنده برسانم تا در کنار آنها بتوانم به آتش درونم آب برسانم.
وامّا همسرم:
نگران رفتنم نباش
نگران آینده فرزندانم نباش چون یقین دارم در آینده ای نه چندان دور عزت و سر بلندی فرزندانم و تمامی فرزندان این مرز و بوم به فضل خداوند تحقق می پذیرد.
🌹برای شادی روح تمام شهدا و شهید محمد باقری ذکر صلواتی هدیه مرحمت بفرمایید .
اللّهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
باسلام
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار شهید علی فرخی
🌷 تولد ۲۵ اسفند ۱۳۴۰ روستای ده سفید خمین
🌷 شهادت ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ ارتفاعات بازی دراز استان کرمانشاه
🌷 سن موقع شهادت ۲۰ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ خوشا به حال آنان که با شجاعت و شهامت و با کمال افتخار و سربلندی شربت شهادت را نوشیدند و برای یاری دین خداوند قیام نمودند، تا با نثار جان خویش تداوم بخش این انقلاب باشند. ما از خود چیزی نداریم. هرچه داریم از عاشورای حسینی سرمشق گرفته ایم
✅ پیام من به برادران و خواهران این است که فرزندان خود را در خط اسلام تربیت کنند
✅ پدر و مادر، شما برای من ناراحت نباشید، چون راه ما راه اسلام است و به حکم قرآن ما عمل میکنیم و امیدوارم که این سعادت را ما داشته باشیم تا به دستور اسلام عمل کنیم
✅ برادران و خواهران، خواهشم از شما این است که شما راه شهدا را ادامه دهید و امام خمینی را تنها نگذارید و تا پیروزی نهایی با کافران و منافقان که بر ضد اسلام و مسلمین عمل میکنند، مبارزه کنید
✅ به امید آن روز و حکومت عدل الهی، اسلام پیروز است
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
رفیق!
حواست به جوونیت باشه
نڪنه پات بلغزه
قراره با این پاها تو گردان
صاحبالزمان"عج" باشی :)🙃🌱
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#طنز_جبهه
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش
ماه رمضان آمده بود و او گفته
بود هركس بخواهد روزه بگيرد سحری
بهش میرساند ولي يك هفته نشده خبر
سحری دادنها به گوش سرلشكر ناجی
رسيده بود او هم سرضرب خودش را
رسانده بود و دستور داده بود همهی
سربازها به خط شوند و بعد يكی يك
ليوان آب به خوردشان داده بود كه
«سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار
ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه
ابراهيم با چند نفر ديگر كف آشپزخانه را
تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق
انداختند و منتظر شدند برای اولين بار
خدا خدا میكردند سرلشكر ناجی سر برسد
ناجی در درگاهِ آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكی
به اطراف كرد و وارد شد ولی اولين قدم را كه
گذاشته بود و تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد پای سرلشكر شكسته بود و میبايست چند صباحی توی بيمارستان بماند تا آخر ماه رمضان بچهها با خيال راحت روزه گرفتند☺️😅
#شهیدمحمدابراهیمهمت♥
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋