eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
466 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 | تو آرام جان منی...❤ 🔸️تو آرام و قراری بر دل ما الا ای کشتی و ای ساحل ما♥️ ------ @Ravie_1370🌷
📷 | امین انقلاب خمینی(ره) ▫️بار دیگر کاوه آهنگری از ره رسید ▫️پرچم آزادگی با دست مردی شد بلند 💠یا رب ز کرم به رهبر بی همتای 💠کن هدیه ثبات قدمی پا بر جای 💠از عمر تمام عاشقانش کم کن 💠بر عمر عزیز دل زهرا افزای ------ @Ravie_1370🌷
🔹عشق یعنی یک خمینی سادگی 🔸عشق یعنی با علی دلداگی 🔹عشق یعنی لا فتی الا علی 🔸عشق یعنی رهبرم سید علی ♥️ 🌹 سالروز آغاز امامت مردی از تبار حضرت زهرا (سلام الله علیه) 💠 همانکه چفیه شهدا بر دوشش 💠 نشان جانبازی در دستش 💠 مرجعیت در سیره اش 💠 شجاعت در امورش 💠 تدبیر در کارهایش 💠 ساده زیستی در زندگی اش و خلوص در عبادتش متجلی است را بر تمام شیعیان جهان تبریک و تهنیت عرض می کنیم. 🌸 برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان (عج) *صلوات* 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹 ------ @Ravie_1370🌷
پدرم به روضه اهل بیت(ع) خیلی اهمیت می داد می گفت درک اهل بیت با احساسات نیست باید خودت را در واقعه تجسم کنی و گریه کنی، گاهی پدرم از غم و غصه اهل بیت (ع) آنقدر گریه می کرد که راهی بیمارستان شده و بستری می شد.‼️ ایشان چه طلبه بودند و چه نبودند به نماز خیلی اهمیت می دادند حتی در شرایط حاد و غیر ممکن نمازش ترک نمیشد و در مواقعی که در مورد رهبری یا ولایت فقیه شبهه ای ایرادی می شد با تمامی دلایل قانع کننده و صبوری جواب می داد و اگر طرف مقابل نمی پذیرفت به نشانه اعتراض حتی اگه جلسه مهمی می بود و به نفع ایشان اما جلسه را ترک می کرد. نقل از فرزند شهید مدافع حرم هادی علوی نسب🕊 🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ نظر استاد پناهیان در مورد مناظرات انتخاباتی
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه ۲۵۱ 🦋 (( من شهید میشوم )) یادم هست که یک بار با در بودیم . او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آنها نقل میکرد. آنجا هنوز اینقدر وسعت پیدا نکرده بود. همان طور که میان قبرها میگشتیم ، گفت :« هادی ! می خواهم چیزی بهت بگویم .» گفتم :« خب بگو !» گفت :« من میشوم و مرا توی این ردیف دوم خاک میکنند .» من آنروز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمّد حسین چه میگوید! حدود دو سال بعد از شهادتش ، وقتی به قبرش رفته بودم ، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم ؛ دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود . با توجه به اینکه انتخاب محل دفن بر عهده خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت قبرها را تعیین میکرد ، خیلی عجیب بود که پیش بینی محمّد حسین درست از آب در آمده بود .✨ *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه ۲۵۳_۲۵۲ 🦋 (( من جایگاه خودم را دیده ام ! )) حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت ،فراموش نمیکنم . من بودم و به مرخصی آمده بودم . نیمه های شب رسیدم . در خانه پدرمان اتاقی بود که هر وقت من با نیمه شب از می آمدیم ،برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند ،بی سر و صدا به آنجا میرفتیم . آن شب من خیلی خسته بودم و زود آماده خواب😴 شدم . هنوز یک ساعتی نگذشته بود در اتاق باز شد و آقا محمّد حسین آمد تو . هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم 😊. من بلند شدم ، با ایشان روبوسی کردم و بعد هر دو نشستیم و مشغول صحبت شدیم . هم محمّدحسین خسته بود ، هم من . زیاد نمیتوانستیم بیدار بنشینیم . محمّد حسین پتویی برداشت و به گوشه ای از اتاق رفت ،خوابید و طبق عادت همیشگی اش پتو را روی سرش کشید . من هم سر جای خودم رفتم . ده دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت :« هادی ! هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی ؟ » من حقیقتا یکّه خوردم 😳. گفتم :« یعنی چه جای خود را ببینم ؟!» گفت :« یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی ، کجا هستی ؟» من که اصلا سر از حرف هایش در نمی آوردم🤔 ، با تردید گفتم :« نه !» گفت :« من جای خود را دیدم . می دانم کجا هستم .» نمی فهمیدم چه می گوید.😐 از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد ‌. گویا محمّدحسین نیز متوّجه شد،چون دیگر‌حرفش را ادامه نداد. بعدها وقتی بیشتر به صحبت های آن شب فکر کردم،خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم. ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمّدحسین معنی حرف هایش را نپرسیدم،😔 احساس بی لیاقتی میکردم،واقعا فرصت نابی را از دست داده بودم،چون حتما اسرار زیادی در آن حرف ها نهفته بود.✨ 💠اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من 💠هست از پس پرده گفت و گوی من و تو چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من ♦️به روایت از "محمد هادی یوسف الهی" *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه ۲۵۵_۲۵۴ 🦋 ‌‌ (( فراق محمّدحسین )) محمّد حسین حاج خانم را خیلی دگرگون کرد؛ هر چند او سعی میکرد صبر کند ، اما دلتنگ او بود . من مطمئن بودم این داغ ، او را از پای در می آورد . یکبار نیمه های شب از خواب بیدارم کرد :« بلند شو برویم پیش ! » گفتم :« الان که نصف شب است ، بگذار برای فردا .» گفت :« نه ! همین الان برویم . من خوابش را دیدم ، دلم برایش تنگ شده .» حدود ساعت دو نیم شب بود که بلند شدم . خودم را آماده کردم و با ایشان به گلزار شهدا رفتیم . او سر قبر نشست و انگار که محمّد حسین شروع کرد به درد دل کردن و حرف زدن با او ، آن شب تا صبح سر مزار محمد حسین نشستیم معلوم بود که این فراق برای مادر خیلی سنگین بود و می خواست هر چه زود تر به فرزندش ملحق شود و عاقبت نیز چنین شد . 💠 جان و جهان 💠 💠جان و جهان ! دوش کجا بوده ای نی غلطم ، در دل ما بوده ای 💠 دوش ز هجر تو جفا دیده ام ای که تو سلطان وفا بوده ای 💠آه که من دوش چه سان بوده ام ! آه که تو دوش که را بوده ای ! 💠رشک برم کاش قبا بودمی چون که در آغوش عبا بوده ای 💠زهره ندارم که بگویم تو را بی من بیچاره کجا بوده ای 💠یار سبک روح ! به وقت گریز تیز تر از باد صبا بوده ای 💠بی تو مرا رنج و بلا بند کرد باش که تو بندِ بلا بوده ای 💠رنگ رخ خوب تو آخر گواست در حرم لطف خدا بوده ای ! 💠رنگ تو داری ، که ز رنگ جهان پاکی و همرنگ بقا بوده ای 💠آیینه ای رنگ تو عکس کسی است تو ز همه رنگ جدا بوده ای ♦️به روایت از " غلامحسین یوسف الهی " *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*