🔖 #ته_ماجرا_همینجاست 🏷
✔
🍁
💠 رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم. یک ربع بعد تماس گرفت. از امامزاده که بیرون آمدم، حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. از مزار #شهید "امید علی کیماسی" هم رد شدیم. خوب که دقت کردم، دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود. خیلی تعجب کرده بودم. اولین روز محرمیت ما، آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم.
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت. حمید جلوتر از من راه می رفت. قبرها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این را هم که بگویم، حمید دستم را بگیرد نداشتم. همه جا تاریک بود؛ ولی من اصلاً نمی ترسیدم.
کمی جلوتر که رفتیم، حمید برگشت رو به من و گفت: "فرزانه! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همینجاست، ولی من مطمئنم این جا من نمیام."
با نگاهم پرسیدم: "یعنی چی؟"
به آسمان نگاهی کرد و گفت: "من مطمئنم میرم #گلزار_شهدا . امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما #شهید بشم."
تا این حرف را زد، دلم هُری ریخت. این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم؛ ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم. حتی حرف یک جورهایی اذیتم می کرد. دوست داشتم سالهای سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم.
💌
✔
📚 برگرفته از عاشقانه ترین کتاب در مورد #شهدا - کتاب #یادت_باشد ، به روایت همسر #شهید_مدافع_حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهدای_مدافعان_حرم
#شهیدانه
@shohadarahshanedamadarad
🆔
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۶_۴۵
#قسمت_بیست_و_یکم 🦋
《مسجد امام》
شب بود که همه، یکی یکی به خانه برگشتند؛ ولی محمّدحسین همراهشان نبود.
من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمّع شرکت داشته،
هنوز می خواستم آن ها را سین جیم کنم که درِ خانه با شدّت به صدا در آمد.
شب پاییزی🍂 سردی بود و چون از عصر باران می بارید، خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده بود!
در را که باز کردم،
انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت!
وقتی مارا بی خبر دید،شروع کرد به
بی تابی:
«مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده، تا به حال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد.»😰
بی تابی انیس همه را کلافه کرده بود؛
هرکسی ماتم زده، در گوشه ای نشسته بود.
غلام حسین، محمّدهادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد.
او گفت:«مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند،
کلانتری کنار مسجد از صبح پشت
بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمّع و
#تظاهرات ✊ به شدّت سرکوب
خواهد شد!
آن ها به این وسیله از مردم میخواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و
متفرّق شوند.
پیش نماز مسجد، آقای حجّتی کرمانی
به مردم گفت:
"علی رغم همه تهدید ها، به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت می کنیم".
اول چند تا اتوبوس آمدند،خانم هارا سوار کردند و به طرف #گلزار_شهدا
حرکت کردند.
وقتی اتوبوس ها از مسجد فاصله گرفتند، آقایان با پلاکارد های مختلف از مسجد بیرون آمدند؛
چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری👮♂
از انتهای خیابان به طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند.💣
ماشین های آتش نشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می پاشیدند تا بعد از درگیری ها افرادی را که در تظاهرات بودند،
شناسایی کنند.
تیر اندازی که شروع شد،
هرکس به گوشه ای فرار کرد...صحنه وحشتناکی بود!
مردم کوچه و خیابان،یکی یکی در خون خود می غلتیدند.😔
هیچ کس از حال دیگری خبر نداشت،
من تا قبل از تیر اندازی، همراه و کنار محمّدحسین بودم؛
امّا وقتی درگیری شروع شد،دیگر او را ندیدم.
مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن
جمعیّت متفرّق شد».
حرف هایش تمام شد......
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ٢٠۲_٢٠۱
#قسمت _هشتاد_و_نهم 🦋
((بهبودی نسبی))
روز ها و ماه ها می گذشت و محمّدحسین از زخم حنجره،جراحت پا و مصدومیت شیمیایی، کم کم رهایی پیدا کرده بود و هر زمان به مرخصی می آمد، امکان نداشت که به
#گلزار_شهدا سر نزند.
یک روز به همراه برادرش، محمّدهادی، توی حیاط خلوتِ خانۂ پدری
زیر درخت توت نشسته و گرم صحبت بودند.
برادرش گفت:«محمّدحسین دیگر بس است، چقدر به #جبهه می روی؟!
الان نزدیک چهار سال است که داری
می جنگی.
فکر نمی کنی که وظیفه ات را انجام دادی و حالا باید به زندگی ات برسی؟»
گفت:«داداش!...این را بدان تا زمانی که #جنگ هست، من در جبهه ها می مانم و این جنگ تمام نمی شود؛
مگر آنکه عده ای که خالصانه توی جبهه ها جنگیده اند به شهادت برسند.
هیچ پاداشی جز #شهادت نمی تواند پاسخگوی از خود گذشتگی و فداکاری این بچّه ها باشد.
داداش خواهش می کنم در این باره دیگر صحبت نکن.»
مرخصی اش تمام شد و دوباره راهی جبهه شد.
زمستان بود و هوا خیلی سرد، امّا دلگرمی خانه و خانواده در کنار من نبود.
گاهی اوقات دلم را با خیال پردازی های قشنگ آرام می کردم:
"خدایا! می شود به زودی این جنگ پایان یابد و پسرم به خانه برگردد؟
برایش آستینی بالا بزنیم و سختی های زندگی را برایش شیرین کنیم، اما غافل از اینکه محمّدحسین زمینی نبود.
او اصلا به این چیز ها فکر نمی کرد.
از دیدگاه او، شیرینی و زیبایی دنیا در رسیدن به محبوب حقیقی بود.✨
چیزی نگذشت که رؤیای قشنگم با خبری ناگوار به کابوس تبدیل شد!
محمّدحسین دوباره از ناحیه پا مجروح شد و به کرمان برگشت.
هرچه این اتفاق ها برای او می افتاد ، مهر و محبت او در دل من عمیق تر می شد.
وقتی او را روی تخت بیمارستان دیدم هیچ اثری از ناله و ناراحتی در چهره اش نمایان نبود.
گفت:«من به زودی به خانه بر می گردم.»
نگاهی به پایش انداختم، خبری از بهبودی نبود اما مجبور بودم که باور کنم خوب است و به زودی به خانه می آید.
گفتم:«مادرجان!...فکر نمی کنی دیگر بس است؟»
آهی کشید و گفت:« بله دیگه بس است.»
این حرفش بیشتر ته دلم را خالی کرد.
چند روزی در بیمارستان ماند و بعد بدون اینکه مرخصش کنند به خانه آمد و چیزی نگذشت که با دوستانش به منطقه برگشت؛
در حالی که هنوز سلامتی اش را به دست نیاورده بود.
ماجرای جراحت ها و
عروج بی صبرانه اش را دوستان و همرزمانش بهتر از من می گویند.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢١٨
#قسمت_نود_و_هفتم🦋
((حقّ شهادت))
پیش از اینکه #محمد_حسین دوباره به #منطقه برود، یک روز با هم به #گلزار_شهدا رفتیم.
او با دو عصا زیر بغلش آمده بود. با هم میان قبور شهدا قدم زدیم و بعد بالای سر قبر دامادمان، #شهید_ناصر_دادبین نشستیم.
به محمّد حسین گفتم: «آقا محمّد حسین! این جنگ بالاخره کی تمام می شود؟» 🤔
گفت: «این جنگ نباید تمام شود.»
پرسیدم: «برای چی؟!» 😳
گفت: «به خاطر اینکه به یک تعدادی ظلم می شود.»
با تعجّب گفتم: «ظلم؟! به چه کسانی ظلم می شود؟»
گفت:«به همهٔ کسانی که یک عمر توی #جبهه ها جنگیدند و خودشان را وقف جبهه و جنگ کردند،امّا هنوز به حقّشان نرسیده اند.
حقّ آن ها فقط با شهادت ادا می شود.»
و چنین شد!..
مردان بی ادّعا به حقّشان رسیدند.
راوی :"محمّد علی یوسف الهی"
💠مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
💠من از او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ
🍃🌸🍃
#شهید_ناصر_دادبین سال 1330 در كرمان به دنيا آمد. چهارمين فرزند،و سومين پسر خانواده بود.
پس از فارغ التحصيلي از دانشگاه ، به فعاليت هاي سياسي خود در كرمان ادامه داد و در تظاهرات شركت فعالانه داشت.
در سال 1357و در اوج درگيري های مردمی و رژیم پهلوی، مهندس ناصر دادبين مورد اصابت گلوله از ناحیه قلب، قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۲۱_۲۱۹
#قسمت_نود_و_هشتم 🦋
((آخرین عملیات))
قبل از #عملیات والفجر هشت ، چند روزی به #کرمان آمدم.
اتفاقاً محمدحسین را دیدم که با بدن مجروح به #گلزار_شهدا آمده بود.
با تندی صدایش کردم:«این همه به تو تأکید کردم خودت را به خطر نینداز؛
باز تو می روی خودت را به #دشمن نشان می دهی؟! بعد زخمی می شوی و بچّه های مردم توی جبهه بی سرپرست می مانند.»
سرش را پایین انداخت :«زیاد ناراحت نباش!....این مرتبه آخر است چنین کاری می کنم.»
گفتم:«یعنی چه؟!»
گفت:«این عملیات، آخرین عملیات است که من شرکت می کنم.☺️»
من زیاد حرفش را جدی نگرفتم.
فکر کردم شاید مثل شوخی های همیشگی اش است، اما...
♦️به روایت از "سردار سرافراز شهید #حاج_قاسم_سلیمانی "
((وداع آخر ))
آخرین باری که محمّد حسین می خواست به جبهه برود، مادرم عازم سفر #سوریه بود.
موقع خداحافظی به مادرم گفت:
«مادر!...هر چقدر می خواهی مرا نگاه کن.
این دفعه ، دفعه ی آخر است.
شاید دیگر مرا نبینی.»
مادر که به شوخی های محمّدحسین عادت کرده بود، گفت:
«نه پسرم!...انشاء اللّه مثل همیشه زنده بر می گردی.»
محمّدحسین گفت:«نه مادر! این دفعه دیگر شوخی نیست. وقتی رفتی حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)،
حتما دعا 🤲 کن که #شهید شوم.»
مادرم وقتی به چهره اش نگاه کرد،
دید سخنش کاملا جدی است!
خیلی ناراحت شد😔 و بغض گلویش را گرفت.
پدر نگاهی به محمد حسین کرد :
«بابا!...الان وقت این حرف ها نیست؛
توی این موقعیت، این چه حرفاییِ که به مادرت می زنی؟!»
محمّدحسین مؤدبانه گفت:«چه فرقی می کند حاج آقا😊؟
بهتر است از قبل سابقۂ ذهنی داشته باشید و خودتان را آماده کنید.»
مادر وقتی این حرف را شنید،
گفت:«محمّدحسین!...دیگر نمی خواهد به #جبهه بروی.
من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم.»
محمّدحسین گفت:«مادر!...امام حسین(ع)
فقط "مشکی پوش و گریه کن" نمی خواهد؛
از این ها فراوان دارد!
امام حسین( ع) ، رهرو می خواهد،
بعضی ها از پنج تا پسر، سه تاشون را در راه خدا دادند؛
خانواده هایی، از سه فرزند دوتا را در راه خدا نثار کردند.
شما فردای #قیامت چه جوابی می خواهی به حضرت زهرا(س)
بدهی؟!»
مادر گفت:«من با جبهه رفتنت مخالف نیستم خدا پشت و پناهت، اما از این حرف ها نزن.»
گفت:«رفتن که می روم، چون صفای جبهه به همۂ شهر می ارزد.
این جا حرف از مادیات و وابستگی هاست، اما آن جا #عشق است و
صفا.✨»
خواهرم گفت:«چرا حالا فقط تو باید به جبهه بروی ؟!
آن هم با این تن مجروحت؟
چطور دیگران راست راست توی خیابان های شهر بگردند و هر کاری دلشان خواست بکنند؟
آن وقت تو و امثال تو بروید و خودتان را جلوی گلوله قرار بدهی!»
محمّدحسین جواب داد:«من چکار به دیگران دارم؟!
من آن قدر جبهه می روم تا روی دست مردم برگردم.🕊»
♦️به روایت از "اقدس یوسف الهی"
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۱
#قسمت_صد_و_نوزدهم 🦋
(( من شهید میشوم ))
یادم هست که یک بار با #محمد_حسین در #گلزار_شهدا بودیم .
او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آنها نقل میکرد.
آنجا هنوز اینقدر وسعت پیدا نکرده بود.
همان طور که میان قبرها میگشتیم ، گفت :« هادی ! می خواهم چیزی بهت بگویم .»
گفتم :« خب بگو !»
گفت :« من #شهید میشوم و مرا توی این ردیف دوم خاک میکنند .»
من آنروز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمّد حسین چه میگوید!
حدود دو سال بعد از شهادتش ، وقتی به #زیارت قبرش رفته بودم ، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم ؛
دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود .
با توجه به اینکه انتخاب محل دفن #شهدا بر عهده خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت قبرها را تعیین میکرد ، خیلی عجیب بود که پیش بینی محمّد حسین درست از آب در آمده بود .✨
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
قسمت۱۸
😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"😩
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
.