eitaa logo
شهیدجمهور«رئیسی»
412 دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه ۲۴۲_۲۴۱ 🦋 ((عروج)) یادم میاید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) ، بیشتر بچه های مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند. حال من بهتر از همه بود و تنها کاری از عهده ام بر می آمد این بود برایشان کمپوت باز می‌کردم و آب آن را در لیوانی میریختم و به آنها میدادم. یک مرتبه دیدم و چند نفر از بچه ها را آوردند. سراسیمه به طرف محمد حسین رفتم ، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمیدید. او را روی تخت خواباندم. برایش کمپوت باز کردم تا بخورد،اما او گفت:«نژاد! دیگر فایده ندارد و از من گذشته. » گفتم:« بخور! این حرفا ها چیه ؟ الان وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل می‌کند.» گفت:« بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.» با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟!🤔 احتمالا حالش خیلی بد است هذیان می‌گوید!! هنوز فکری که در سرم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد « اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید ،اتوبوس ها آمدند.» به طرف در دویدم . خیلی تعجب کردم😳؛ محمد حسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید؟! برای اینکه مطمئن شوم،داخل اتوبوس هارا نگاه کردم‌؛ نزدیک بود شکه شوم.😧 هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند!! به طرف محمد حسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم. گفت:«نژاد! یک پتو بیار و کف ماشین‌ بیانداز .» او را کف ماشین خواباندم. گفت:« حالا برو و محمد رضا کاظمی را هم بیار اینجا.» از داخل پله های اتوبوس ک پایین رفتم دیدم محمد رضا با صدای بلند داد میزند: «نژاد بیا! نژاد بیا!» به طرفش رفتم. او نیز همین خواهش را داشت:«نژاد! من را ببر کنار محمد حسین.» این دو نفر معروف بودن به دوقولو های . محمد رضا کاظمی را آوردند و.... *🖊️📖 *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*