*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۳۵_۲۳۴
#قسمت_صد_و_هشتم 🦋
((بچّه ها زیر آوارند!))
آن هایی که قرار بود آن طرف اروند بروند، زودتر صبحانه خوردند و در حال آماده شدن بودند.
من هم صبحانه ام تمام شده بود و داشتم چای می خوردم.
#محمد_حسین گفت: « ابراهیم برو یگان دریایی و یک قایق بگیر که بچّه ها را به آن طرف ببریم!» 🛶
گفتم: «چشم! چایی میخورم، می روم.»
بیشتر بچّه ها از اتاق خارج شده و در حیاط ساختمان ایستاده بودند.
محمّد حسین در کنار حیاط بود، گروهی هم که قرار بود جلو بروند، همراه او به طرف بیرون ساختمان راه افتادند، امّا درست در همین لحظه سر و کلّهٔ هواپیماهای عراقی پیدا شد.
اول فقط صدایش را شنیدیم، ولی بعد از چند لحظه آن ها را بالای سرمان دیدیم.
محمّد حسین برگشت و رو به بچّه ها فریاد زد: «هواپیما! هواپیما
سریع پخش شوید، یک جا نایستید.» 😲
اغلب بچّه ها به داخل اتاق های ساختمان رفتند.😫
عدّه ای هم که تازه صبحانه شان را خورده بودند و می خواستند بیرون بیایند، دوباره برگشتند.
محمّد حسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود، یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد: «بچّه ها راکت، راکت!» 🚀
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. 💥
هواپیماها سه راکت زدند که دو تا به طرفین ساختمان و یکی درست به همان اتاقی که بچّه ها در آن جمع بودند، اصابت کرد. 😱
وقتی انفجار رخ داد، فهمیدیم که راکت ها #شیمیایی بودند، 😓امّا با این حال اتاق روی بچّه ها خراب شد و مواد شیمیایی به شکل مایع روی بدن بچّه ها ریخت.
مقداری آوار هم به سر و صورت آن هایی که داخل حیاط بودند، فرو ریخت.
محمّد حسین آسیبی ندیده بود با شنیدن فریادهای « شيميايي! شیمیایی!» هرکس به طرفی می دوید.
و سعی می کرد از #منطقه دور شود.
عدّهٔ زیادی توانستند به میان نخلستان بروند 🌴و خودشان را نجات دهند.
محمّد حسین یک دفعه در میان راه ایستاد و گفت: «بچّهها زیر آوارند، باید کمکشون کنیم.»
و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت.
او می دانست این کارش چقدر خطرناک است، امّا وجدانش اجازه نمی داد به آنها کمکی نکند.
او از ناحیهٔ پا جراحت داشت از طرفی قبلاً "شیمیایی" شده بود؛ به همین سبب بدنش حسّاسيت بیشتری داشت.
و از همه مهم تر ماسک هم نداشت، 😷
با این حال دلش نیامد بچّه ها را بگذارد و برود؛
در صورتی که راحت می توانست خودش را از #خطر نجات دهد.
ما هم با دیدن محمّد حسین نتوانستیم فرار کنیم، برگشتیم تا به کمک او بچّه ها را نجات دهیم.
♦️به روایت آقای
" ابراهیم پس دست"
و آقای "حسین ایرانمش"
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*