*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"محمدشرف علی پور"
🔹صفحه ۱۶۶_۱۶۴
#قسمت_هفتاد_و_یکم 🦋
((نوری در چهره))
قبل از #عملیات_والفجر_سه شهرک پیروزاهواز مستقر شدیم.
این ساختمان متعلق به پدافند هوایی✈️ ارتش بود که با شروع جنگ تعطیل و تبدیل به محل اسکان رزمندگان شده بود.
#جعفر_زاده از واحد تخریب آمده بودو نیرو میخواست.او شرایط کار در واحد تخریب و حساسیت موضوع را بیان کرد.
من،#آقاملایی ،#شمس_الدینی و یکی دوتا از بچه ها تصمیم گرفتیم همراهش به واحد #تخریب برویم اما بعد از او شجره صحبت کرد و از واحد #اطلاعات_عملیات گفت ،پشیمان شدیم و به واحد اطلاعات عملیات رفتیم.
به مدت دو هفته در اهواز آموزش های شناسایی و کار با قطب نما 🕧را فرا گرفتیم.
شب هجدهم یا نوزدهم ماه رمضان🌙 بود که #محمد_حسین_یوسف_الهی آمد
و تعداد هفت،هشت نفر از ما را انتخاب کرد تا به شناسایی ببرند . من از همان ابتدا که اورا دیدم و صحبتهایش راشنیدم به او علاقه مند شدم .
به گونه ای با ما رفتار کرد که انگار از قبل ما را میشناخت و آنچنان مهرش به دلم نشست که انگار مدت هاست با او دوست هستم 🙂.
واقعا رفتاری تاثیر گذار داشت امکان نداشت کسی با دیدنش مجذوبش نشود.من از شوخی خوشم نمی آمد اما وقتی محمدحسین با من شوخی میکرد نه تنها ناراحت نمیشدم ،بلکه لذت هم میبردم،چون شوخی های او از روی دوست داشتن و عشق بود،نه از باب تمسخره.
واقعا #محمد_حسین_یوسف_الهی نوری در چهره اش داشت که این نور فقط مختص خودش بود .✨
💠کجاست هم نفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چی میکشد از روزگار هجرانش
((رفتار تاثیر گذار))
برای #عملیات والفجر چهار اماده میشدیم و باید دوتا سنگر بسازیم.محمد حسین مسئول بود اما دوش به دوش ما زحمت میکشید
و گونی ها را پر از خاک میکرد و پای کار میبرد.بچه ها وقتی میدیدند فرمانده مثل خودشان کار میکند،روحیه میگرفتند
و مانند پروانه، گرد شمع وجودش حلقه میزدنند و گوش به فرمانش بودند.
تا کار سنگر سازی تمام نشد ،او مثل دیگران دست از کار نمیکشید.من هیچ وقت ندیدم او به بهانه مسئولیت ، خودش را از بقیه جدا بداند.
((نفت شهر))
#جبهه معمولا گذشت،برادری و دوستی🤝 موج میزد .اما انچه در واحد اطلاعات عملیات و در زمان مسئولیت محمد حسین دیدم در هیچ جا ندیدم .
همه فضایل اخلاقی در اینجا معنا پیدا میکرد .رفتار و کردار او باعث شده بود بچه ها نسبت به نماز توجه بیشتری داشته باشند
و زمانی که نفت شهر مستقر شدیم،بیشتر بچه ها نماز شب خوان شده بودند. عصر ها که بیکار میشدیم ،کلاس احکام و قرآن📖 میگذاشت در کنارش، مسابقات کشتی و فوتبال برگزار میکرد .
این کار های او باعث میشد آدم به وجد بیاید.🤗
من به جرأت میتوانم بگویم به قدری از محمد حسین در واحد درس گرفتم، تمام مدت حضورم در جبهه و گردان ها و واحد های دیگر نگرفتم.
#اخلاص ،ایمان و خوبی های محمد حسین به گونه ای دیگر بود که همه را علاقه مند خودش کرده بود .❤️
💠ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زانکه جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
*🖊️
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_یکم
❤️#هوالعشــــــق
سمتم می آید، پارچ را از دستم میگیرد وزل میزند به صورتم!!این اولین باراست که اینقدر راحت نگاهم میکند.
_راستش...اولا حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهرامروز از گوشی فاطمه پیدا کردم...دوما فکر کردم شایدبهتره اول به شما بگم!...شاید خود علی راضی تر باشه...
اسمش را که میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابابگم...حس کردم همسر از همه نزدیک تره...
طاقتم تمام میشود
_میشه سریع بگید...
سرش را پایین می اندازد.با انگشتان دستش بازی میکند...یک لحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.."
لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطار میکندکه فقط همین را میشنوم
_....امروز...#خبرررسید#علی...#شهید...
و کلمه آخرش را خودم میگویم
_شد!
تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم چیزی در وجودم مرد!
نگاه آخر علی!...جمله ی بی جواب علی...
پاهایم تاب نمی آورد. روی زمین میفتم...میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور... و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم....
"دروغ میگه!!...اون برمیگرده!!...مگه من چند وقت....چند وقت...اون رو داشتم..."
گفته بود منتظر یک خبر باشم...
زیر لب باعجز میگویم
_خیلی بدی...خیلی!
فضای سنگین و صدای گریه های بلندخواهرها و مادرش...
ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد!..
+این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
حاشا اینکه از راه تو
حتی لحظه ای برگردیم...
#یا زینب...
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋