🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
صفحه بعد:
" آئین هی میره و میاد. دلشوره دارم! این روزها پای رفتن یونس هم به اردوهای جهادی باز شده. یک مدتی بخاطر من، نمیرفت. میدونست خیلی بیتابی میکنم! اما الان میگه وظیفه است.میگه پشت مردت باش و زنیت کن! دلم تنگه براشون! خدایا!مواظب عزیزانم باش. "
صفحه بعد؛
" فکر کنم خدا مواظب نبود!
شاید هم صدای من رو نشنید!
یا شاید دعای آئین بیشتر بود!
برادرم رفت. شهادت!
یونس گفت میاد! گفت قبل از رسیدن آئین میاد!بیا! طاقت خاک کردن برادر ندارم!
وای از دل زینب کبری! وای از درد بی برادری! "
زینب سادات با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و صفحه بعد را خواند:
" گفت قبل آئین میاد و اومد...گفتم طاقت خاک کردن برادر ندارم! طوری طاقتم داد که یک طرف برادرم رو خاک کردم و یک طرف عشقم رو!
آئین رفت...
یونس رفت...
خدایا! من چرا هنوز زنده ام؟ "
زینب سادات هق هق میکرد ،
از غم دل آمینی که صدایش هنوز لالاییاش
بود. میخواست بداند چه بر سر دل آمین آمد؟
ادامه دفتر را خواند:
" چند ماهه که گیج و منگ هستم. خوبه که آیه هست. خوبه که آیه داغ رو میشناسه! خوبه که میدونه چطور کوه باشه! کاش من آیه بودم! کاش من کوه بودن رو بلد بودم!خوبه که آیه هست! "
زینب سادات با خود گفت:
مامان! کاش میشد مثل تو باشم!
قهرمان همیشه در سایه!
کوه پنهان!
اسطوره بی آوازه!
صفحه بعد را خواند:
" باورم نمیشه آیه هم یک روزهایی شکسته بود! آیه هم با خودش لجبازی کرده بود! اما سرپا شد. آیه میگه، مهم نیست که گاهی مقابل سختیها خم بشیم یا حتی بشکنیم! مهم این هست که به موقع سرپا بشیم. جای زخمها رو تمیز کنیم و همیشه یادمون باشه از چه روزهای سختی عبور کردیم.مهم این هستش که ایمان داشته باشیم! به خدا و به اینکه «ان مع العسر یسری»...
دوستت دارم خدای من! خدای یونس! خدای آئین! "
صفحه بعد را خواند:
" جلوی همه ایستادم! حتی خود نفس!وصیت آئین بود و مجبورم بایستم تا حرف برادرم زمین نمونه! نفس رو عروس کردم!نفس آئینم رو عروس کردم و تماشا کردم! دوباره شکستم. اشک قهر چشمهای نفس رو دیدم و
شکستم!
آخه تو سنی نداری عروس برادرم! تو جوان و زیبایی نفس آئینم!
نفس آئین رفت...
نفس آمین رفت...
این روزها دیگه نفسی نیست که گریه کنه تا با خودم ببرمش سر خاک آئینم! این روزها تنها میشینم و به سنگ های سخت و خاموش نگاه میکنم. "
صفحه بعد:
" میخوام راه یونس رو ادامه بدم. میخوام قصه بگم برای بچه ها! میخوام #قصه_شهدا رو زنده کنم.
خدای یونس! خدای آئین! به من کمک کن! "
صفحه بعد:
" بعد از مدتها برگشتم خونه و آیه زخم زد به من!
بعد از مدتها اومدم و آیه میخواد عروسم کنه! مگه میشه بعد از یونس عروس کسی شد؟ "
صفحه بعد:
" یوسف مرد خوبی هست. یکی شبیه یونس! یکی شبیه آئین!
حالا از این که فرصت آشنایی دادم، ناراحت نیستم. با مرد خوبی آشنا شدم که درد رو میشناسه! که زندگی رو بلده! که با خدای یونس آشناست! "
صفحه بعد:
" خدایا! این بیماری کجا بود؟ این چیه که جون مردم افتاده؟ آدمهای زیادی تو دنیا دارن میمیرن! چقدر داغ قراره رو دلها بمونه؟ آخرالزمان شده انگار!
برای کمک به بیمارستان میرم! میرم که قصه بگم برای بچههایی که نفسشون به دستگاه وصل شده و زجر و درد رو مثل یونس عزیزم، درون تنشون احساس میکنن. میخواستم به یوسف جواب مثبت بدم. اگه بعد این ماجرا زنده موندم، بهشون میگم و اگه نموندم هم.... خدای یونس! خدای آئین! خدای یوسف! به داد این مردم برس! "
***
باقی صفحات خالی بود.
زینب سادات میدانست قصه گوی کودکیهایش، خیلی زود از دنیا رفته است اما نمیدانست این قدر تلخ رفته است. نمیدانست، تنهایی عمو یوسفش از هجر محبوب است...
چادرش را سر کرد و به طبقه پایین رفت. در زد.
محسن در را باز کرد:
_تو باز اومدی؟
زینب سادات در را به عقب هل داد:
_نیومدم دنبال ایلیا! برو دنبال کارت.
بعد بلند رها را صدا زد:
_خاله! خاله جونم! خاله رها!
رها از اتاق بیرون آمد:
_باز تو صداتو انداختی پس سرت و داری داد و فریاد میکنی؟
زینب سادات لبخند بزرگی زد و گفت:
_یک سوال! عمو یوسف بخاطر خاله آمین ازدواج نکرد؟
رها لبخندش رنگ درد گرفت:
_خاطرات آمین رو خوندی؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد:
_خیلی عاشق حاج یونس بود! مثل مامان من که عاشق بابام بود!
رها دست زینب را گرفت و کنار خود نشاند:
_فقط مادرت بعد از پدرت فرصت زندگی داشت و ارمیا بهترین انتخابش بود اما آمین فرصت زندگی هم نداشت! یوسف خیلی عاشقش بود. بعد آمین، دل به کسی نبست! البته، خیلی هم عمر نکرد! خدا لعنت کنه باعث و بانی خونهای به ناحق ریخته رو!
زینب سادات پرسید:
_اون بیماری که.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋