eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
470 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه ۲۴۱_۲۳۹ 🦋 ((حسرت آخ )) سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند ، چون بچه هایی که قبلاً مصدوم شده بودند ، دسته جمعی برده بودند و ما جمعاً با ، و یکی دیگر از بچه‌ها ، چهار نفر می‌شدیم . یادم می‌آید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری که از دستش برمی آید انجام بدهد . او با همان وضعیّت که پیراهنی تنش نبود و فقط یک چفیه دور گردنش انداخته بود ، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) رساند . توی بیمارستان خیلی از بچه‌ها بودند ، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند ، محمدحسین آنجا هم دوباره حالش به هم خورد . وضعش وخیم بود. یکی از بچه ها خارج از نوبت ، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند. محمدحسین آن‌طرف‌تر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به منتقل شوند . من همینطور که ایستاده بودم ، کنترل خود را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم . خدا رحمت کند را ! آمد دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم مرا از زمین بلند کرد و برد جلو ،گفت :« کمک کنید این بنده خدا دارد می‌میرد.» دکتر آمد معاینه ام کرد و دید حالم خیلی خراب است ، چند قطره چکاند داخل چشمم مرا هم فرستاد پیش محمدحسین . من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم ، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سرپا نگه دارد . در واقع هنوز می‌توانست خودش را کنترل کند. در همین موقع دوباره هواپیماهای عراقی آمدند و محدودۂ بیمارستان را کردند . آنهایی که توان حرکت داشتن پناه گرفتند ، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم. محمدحسین همانطور ایستاده بود و بمب ها را تماشا می‌کرد . بالاخره تعداد به حد نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد . صندلی های اتوبوس را برداشته بودند. بچه‌ها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند ،همه حالت تهوع داشتند و بعضی‌ها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند . من دیگر چشمانم باز هم نمیشد؛ گفتم :« محمدحسین در چه حالی من اصلاً نمی بینم.» گفت :« من هنوز کمی می توانم ببینم .» وقتی به اهواز رسیدیم و خواستم پیاده شویم ، گفتم :« من هیچ جا را نمی بینم.» محمدحسین گفت :« عیبی ندارد !خوب می شوی پیراهن من را بگیر ،هر جا رفتم تو هم بیا !» من پیراهنش را گرفتم و پشت سرش راه افتادم . از طریق صداهایی که میشنیدم ، متوجه اوضاع اطراف می‌شدم وارد سالن بزرگی شدیم . محمدحسین مرا روی تخت خواباند . خودش هم کنار من روی تخت دیگری خوابید . احساس می‌کردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند ،چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچید ،اما کمترین آه و ناله ای نمی‌کرد ، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیّت حال مرا می‌پرسید . به روایت از "محمد علی کار آموزیان" *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*