و چقدر سخت است که این عید عزیز را
بدون آن عزیزترین غایب از نظر بگذرانیم…
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ❤️
@Ravie_1370🌷
••✨|
گفتم شبۍ ڪنار تو افطار میڪنم
آقا نیامدۍ رمضان هم تمام شد...
#یاصاحبالزمان"عج"🌿
@Ravie_1370🌷
🌷خداحافظ فرمانده
🕊به مناسبت سالروز شهادت سردار محمد ناظری
🏷#معراج_شهدا
------
@Ravie_1370🌷
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✌️ تا آخر ببینید.....
‼️ اگه فکر میکنی امام معصوم مراقبات نیست فیلم رو تا آخر ببین ...
حکایت عجیبیه❗️💔😔
✅ ببینید تا دردها رو ببینید...
@Ravie_1370🌷
یادی کنیم از شهیدی که عاشق مبارزه با اسرائیل بود...
روی قبرم بنویسید
اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند.
« شهید حسن تهرانی مقدم» ❤
#پنجشنبه_های_شهدایی
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ۱۸۴_۱۸۳
#قسمت_هشتادم 🦋
((جراحت گلو و تارهای صوتی))
<ادامه>
مات و مبهوت تلاش می کردیم تا هر چه سریع تر از #منطقه خارج شویم.
همهٔ اسلحه ها را از روی شانه برداشته بودیم و در حالی که از ضامن خارج بود به دست گرفته بودیم.
در همین موقع بلدچی که از همه بیشتر ترسیده😧 بود، راه افتاد که از شیار بالا برود وفرار کند.
حمید با عجله دوید و پایش را گرفت و کشید پایین.
گفت:«کجا می خواهی بروی؟»
بلدچی گفت: «می خواهم بروم بالا، #عراقی_ها الآن می رسند.»
حمید گفت: «بالا بروی بدتر است، یک راست می روی توی شکمشان، همین جا بمان، الآن همه با هم می رویم.»
و رو کرد به من گفت: «تو مواظب این بلدچی باش، یک وقت راه نیفتد برود تا من به بچّه ها برسم!»
من آمدم کنار ايستادم. حالا هم باید مواظب بلدچی باشم که فرار نکند و کار دست خودش و ما ندهد و هم مواظب اطراف که عراقی ها سر نرسند و هم حواسم به بچّه ها باشد که ببینیم چه می کنند.
حمید بالاخره موفّق شد تا #تخریب_چی را از لای سیم خاردار بیرون بکشد.
فرصت کمی داشتیم، باید هر چه سریع تر به عقب بر می گشتیم.
حمید به #محمّد_حسین و تخریب چی کمک کرد تا راه بیفتد.من هم از پشت سر حواسم به بچّه ها، بلد چی و عراقی ها بود.
در برگشت دوباره به همان بوته ای رسیدیم که وسطش #میدان_مین منوّر بود.
حمید خم شد و دستش را بالای سیم تله گرفت. بچّه ها یکی یکی از روی سیم رد شدند.
از شیار که عبور کردیم، تازه وارد یک کفی شدیم.
همه با هم و از ته دل آیهٔ «وَجَعَلنا...» را می خواندند.
خیلی عجیب بود، هنوز هیچ کس به تعقیب ما نیامده بود. گویا «وَجَعَلنا....» عراقی ها را حسابی کر و کور کرده بود.
با آن انفجار مهیب💥 و آن شعلهٔ شدیدی که از یک کیلومتری مشخّص بود، با آن سرو صدایی که محمّد حسین و تخریب چی راه انداخته بودند و با آن موقعیّتی که ما در دل #دشمن و زیر گوش عراقی ها داشتيم، باید دیگر کارمان ساخته شده باشد، امّا هنوز از عراقی ها خبری نبود.
پای تخریب چی #مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند.
یک دستش زیر شانهٔ محمّد حسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید.
با همهٔ این حرف ها سعی می کردیم تا جایی که امکان دارد سریع تر راه برویم.
من همچنان مراقب اطراف، به خصوص پشت سرمان بودم.
هر لحظه انتظار می کشیدم که عراقی ها گشتی هایشان را دنبالمان بفرستند.😨
آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیار یک رودخانهٔ بزرگ شدیم.
هنوز خیلی راه مانده بود. حداقل باید دو ساعت دیگر راه برویم.
در این فاصله صدای محمّد حسین هم قطع شده بود و اصلاً نمی توانست حرف بزند.
در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داريم.
#خط_مقدّم خودمان دست#ارتش بود. و با توجّه با هماهنگی های انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرّر بر می گشتیم؛
چون اتّفاقی که افتاد، مانع از آن شد که کارمان را انجام دهیم و حالا اگر می خواستیم بی توجّه به این مسئله برگردیم، حتماً نیروهای خودی ما را با عراقی ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند.....
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ١٨۶_١۸۴
#قسمت_هشتاد_و_یکم 🦋
((جراحت گلو و تارهای صوتی))
چون اتّفاقی که افتاد، مانع از آن شد که کارمان را انجام دهیم و حالا اگر
می خواستیم بی توجّه به این مسئله برگردیم، حتماً نیروهای خودی، ما را با عراقی ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند؛
البته حق داشتند، چون نمی دانستند چه اتفاقی برای ما افتاده است.
در بد مخمصه ای گیر کرده بودیم.
ترکش خورده بود توی پای #تخریب_چی
و راه نمی توانست برود و محمّدحسین
هم ترکش خورده بود توی گلویش و حرف نمی توانست بزند.
اگر می رفتیم، نیروهای خودی ما را
می زدند و اگر می ماندیم ،
گشتی های دشمن از راه می رسیدند.
دیگر حسابی کلافه شده بودیم.
تصمیم گرفتیم تا جایی که امکان دارد خودمان را به خط خودی نزدیک کنیم.بچّه ها همه خسته بودند.😓
در فاصله ای نه چندان دور از خط مقدم ، کنار تخته سنگی توقف کردیم.
ساعت حدود یک نیمه شب بود.
می بایست تا ساعت سه که زمان بازگشت بود، همان جا صبر می کردیم.🕒
دیگر از #منطقه خطر دور شده بودیم که عراقی ها تازه شروع کردند به منّور زدن روی محور.
احتمالاً می خواستند منطقه را برای گشتی هایشان روشن کنند.
با این حال، نباید احتیاط را از دست می دادیم؛ در حالی که روی تخته سنگ استراحت می کردیم، مراقب اطراف و سمت عراقی ها نیز بودیم.
حمید رو کرد به من و گفت:
«شماها همینجا بنشینید، من می روم طرف خطّ خودی، شاید بتوانم نزدیک بشوم و ارتشی ها را باخبر کنم.»
محمّدحسین تا این جمله را شنید، خیلی تند با دست اشاره کرد و نگذاشت حمید برود.
دوباره نشستیم!
حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به آرامی گفت:« عبّاس!...تو سر محمّدحسین را گرم کن و مواظب باش نفهمد تا من بروم!»
گفتم:«حمید نرو!
خیلی خطرناک است😧، ممکن است ارتشی ها اشتباه بگیرند و به رگبارت ببندند، صبر کن همه باهم می رویم.»
گفت:«نمی شود زیاد صبر کرد. همینطور دارد از بچّه ها خون می رود😥.
تازه عراقی ها هم هر لحظه ممکن است از راه برسند.»
گفتم:«من نمی دانم ولی محمّدحسین ناراحت می شود.»
این زمزمۂ آهسته ما را محمّدحسین شنید، تا حمید آمد دوباره چیزی بگوید، یک مرتبه بلند شد و ایستاد؛
حرف که نمی توانست بزند، با دست جلوی حمید را گرفت و اشاره کرد نباید از جایش تکان بخورد.
در واقع با اشاره دست فهماند که بنشین و حرکت نکن؛✋
وقتش که شد، همه باهم می رویم.
حدود دو ساعت روی تخته سنگ نشستیم، نزدیکی های ساعت سه بود که محمّدحسین بلند شد و اشاره کرد راه بیفتیم.
دیگر مشکلی نبود؛
در آن ساعت نیروهای خودی انتظار داشتند که برگردیم.
به خطّ که رسیدیم، کلمه رمز را گفتیم و وارد شدیم.
بعد بلافاصله سوار ماشین شدیم و به طرف مقرّ خودمان حرکت کردیم.
محمّدحسین، #مهدی_شفازند را بیدار کرد و با تخریب چی به سمت اسلام آباد حرکت کردند و واقعاً خدا به هردوی آن ها رحم کرد؛
چون خونریزی از محلّ جراحت آن ها را تا مرز بیهوشی رسانده بود!
جالب اینکه مهدی می گفت " او در همان حال بیهوشی لب هایش تکان می خورد و #ذکر می گفت!!!!"
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*