eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
470 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️درد را فراموش کردم عصر یکی از روزهای عملیات بود و ما در جزیره مجنون. پل را تصرف کرده بودیم. من شده بودم. حمید را دیدم که داشت نیروها را هدایت می‌کرد. یادش افتاد را نخوانده. سریع گرفت، آمد قامت بست و جایی نماز خواند که در تیررس بود و امکان داشت اتفاق بیافتد، اما چنان با طمانینه و آرامش نماز می‌خواند که من دردم را فراموش کردم و به او خیره شده بودم. حتی وقتی هم که روی گذاشتنم تا ببرنم، برگشته بودم و به نماز خواندن حمید نگاه می‌کردم. 🌷 @shohadarahshanedamadarad
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای مرتضی حاج باقری 🔹صفحه ۱۱۱_۱۱۰ 🦋 ((پاسگاه زید)) سال شصت و چهار، بعد از در پاسگاه زید بودیم. همه شناسایی ها در هور انجام می شد! به همین دلیل تمام زندگی مان روی آب بود. یک شب که دو نفر از بچه ها برای رفته بودند، دیگر برنگشتند. محمد حسین طبق معمول بچه هارا تا نزدیک معبر همراهی کرد و بعد همان جا منتظر ماند تا برگردند. آن شب خیلی دیر کرد؛ همه نگران شده بودیم، معمولا ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود، اما این بار از ساعت مقرر خیلی گذشته بود! معلوم بود که حتما اتفاقی افتاده است.. اواخر شب دیدیم آمد؛ ناراحت وافسرده😔 و با حالی خراب، توی خودش بود. زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد. بغض گلویش را گرفته بود، اما گریه نمی کرد!! شاید ملاحظه نیروها را می کرد. گویا در طول مسیر بچّه‌ها، خمپاره ای به بلمشان🛶 اصابت کرده و هر دو شده بودند و محمد حسین که ابتدای محور منتظرشان بود، زودتر از همه با خبر شد. حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچّه‌ها بر دلش سنگینی می کرد.💔 از ته دل آه می کشید! و می گفت: «آقا اینها رسیدند، به مقصد خودشان، امّا ما هنوز مانده ایم..! آن ها هم رفتند.» حسرت می خورد که چرا خودش مانده است. به من گفت:«مرتضی من ندارم.» گفتم: «این حرف ها چیه که می زنی؟! » گفت: «باور کن من لیاقت ندارم. من همیشه قبل از زخمی می شوم، می دانی علّتش چیه!؟» گفتم: «خب! اتّفاقی است، مثل اینکه فراموش کردی برای شما بیشتر خطرات، قبل از عملیّات ها و در شناسایی منطقه است.» گفت: «نه! علّتش این است که من طاقت در عملیّات را ندارم، زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم.» گفتم: «آخه چرا این فکر می کنی؟!» گفت : «خودم از خواستم تا هر عملیّاتی که می داند توان و تحمّل ندارم، مرا کند.» این حرف را محمد حسین به چند نفر دیگر هم گفته بود. بالاخره خداوند او را طلبید. سماجتش برای حضور در آخرین عملیّات نشانه پروازش بود. 💠یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آن که به زر ناسره بفروخته بود *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی 🔹صفحه ۱۱۸_۱۱۷ 🦋 ((شیوۂ محمّدحسین)) رابطه محمّدحسین با نیروهای زیر دستش، رابطه ای صمیمی و دوستانه بود و در مورد فرماندهان مافوقش بسیار مطیع و حرف شنو و علاوه بر همۂ این ها، فردی بود خیلی خونسرد و آرام.👌 شاید بشود گفت کسی پیدا نمی شود که عصبانیت او را دیده باشد!!! در عملیات چهار قرار بود ما روی ارتفاعات برویم و آنجا ، بچّه های را توجیه کند. ما نیم ساعت دیر رسیدیم. سردار که در این زمینه ها بسیار حساس بود، خیلی ناراحت شد. وقتی رسیدیم ایشان با تندی و ناراحتی به محمّدحسین گفتند:«چرا دیر آمدید؟» خب! من با اخلاق ایشان آشنایی نداشتم به همین خاطر از برخوردشان ناراحت شدم؛😔 اما محمّدحسین با همان حالت همیشگی اش که یک لبخند در گوشۂ لبش بود ، خیلی خونسرد😊 گفت: «معذرت می خواهیم!...جاده بسته بود و ماشین گیر نیامد.» ما وقتی حالت محمّدحسین را دیدیم، ناراحتی خودمان را فراموش کردیم. این برایمان جالب بود که محمّدحسین بدون کوچک ترین دلخوری، برخورد مافوقش را می پذیرد و اصلاً دلگیر نمی شود!! 💠حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند وَ اِنْ یَــکاد بــــخـــوانـــید و در فــراز کنیــــد ((سلمانی)) مدّتی بود که تصمیم گرفته بود اصلاح کردن💇‍♂ را یاد بگیرد. یک بار آمد و به بچّه ها گفت:« هرکس می خواهد سرش را اصلاح کند بیاید، من تازه کارم و میخواهم یاد بگیرم.» آن روز تعدادی از بچّه ها، از جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد. خب!...کارش هم بد نبود. از آن به بعد دیگر محمّدحسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود. از اینکه می توانست کاری برای بچّه ها بکند، خیلی لذت می برد.🤗 هر وقت فرصتی پیش می آمد و کسی به او مراجعه می کرد با ذوق و شوق☺️ سرش را اصلاح می کرد؛ حتی زمانی که شده بودم و به خاطر در آسایشگاه بستری بودم، به ملاقاتم می آمد و موهای سرم را کوتاه می کرد. یادم است یک بار.... *🖊️ *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای "محمّد علی کارآموزیان" 🔹صفحه:١٣٠_١٢٨ 🦋 ((ارتفاعات کنگرک)) بعد از ، وقتی از "ارتفاعات کنگرک" برمی گشتیم، من و تنها داخل یک ماشین بودیم. همهٔ بچّه ها بار و بنه را جمع کرده و رفته بودند و ما آخرین نفرها بودیم. توی ماشین🚖صحبت می کردیم و می آمدیم. محمّد حسین گفت: «رادیو📻را روشن کن!» به محض اینکه رادیو را روشن کردم، سرود" کجایید ای شهیدان خدایی" شروع شد. با شنیدن این سرود یک مرتبه محمّد حسین ساکت شد. مستقیم به جادّه نگاه می کرد. یک دستش روی فرمان و دست دیگرش هم روی شیشهٔ ماشین بود. چنان محو سرود شده بود که دیگر توجّهی به اطرافش نداشت. احساس می کردم که فقط جسمش اینجاست،گویا یاد رفقای شهیدش افتاده بود. حال و هوایی که در آن لحظه داشت ناخودآگاه مرا هم به دنبال خود می کشید. وقتی سرود تمام شد؛ باز هم در حال و هوای خودش بود و تا رسیدن به مقصد دیگر هیچ حرفی نزد. 💠کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی 💠کجایید ای سبک بالان عاشق پرنده تر، ز مرغان هوایی 💠کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را در گشایی 💠کجایید ای ز جان و جا رهیده کسی مر عقل را گوید کجایی 💠کجایید ای درِ زندان شکسته بدا ده وامداران را رهایی.. ((جبهه حسینیّه)) گاه مأموریّت های که بچّه‌های می رفتند، خیلی سخت و دشوار بود. گاهی شرایط جوّی نامناسب بود. گاهی منطقه صعب العبور ⛰بود و گاهی از نظر موقعیّت خطرناک و ناامن بود. گاهی هم تمام این عوامل دست به دست هم می دادند و یک شناسایی را طاقت فرسا می کرد.. خطر، در و بیش از هر جای دیگر، نیروها را تهدید می کرد، امّا وجود این سختی ها ذرّه ای در روحیّه بچّه ها تأثیر منفی نمی گذاشت. شاید بتوان گفت اصلاً او به خاطر همین خطرات و سختی های کار بود که به اطّلاعات و عملیّات علاقه داشت. یکی از مأموریت‌های ما در "جبههٔ حسینیّه" بود. آن روز من و محمّد حسین با ، و چند نفر دیگر از بچّه ها قرار بود جلو برویم. خط دست ارتش بود و می بایست ما زمان برگشتنمان را با آن ها هماهنگ کنیم. حدود ساعت هفت صبح 🕖 از خطّ خودی خارج شدیم. به محض حرکت ما، هوا طوفانی شد. گردباد🌪شدیدی در گرفت و طوفان، شن های بیابان را به سر و روی بچّه ها می ریخت. حرکت خیلی مشکل بود و کار به کندی پیش می رفت. حدود چهار ساعت در این شرایط سخت جلو رفتیم. نزدیکی های ساعت یازده 🕚بود که دیگر طوفان فروکش کرد. بچّه‌ها همه خسته بودند. 😞 اوضاع بد جوّی، تاب و توان همه را گرفته بود. کار شناسایی را انجام دادیم و.... 🍃🌸🍃 شهید «عليرضا مظهري صفات» بيست‌ و چهارم مهر 1345، در شهرستان كرمان به دنيا آمد. تا پايان مقطع متوسطه در رشته رياضي درس خواند، به‌ عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و سوم خرداد 1367، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر و صورت، شهيد شد. مزار وي در زادگاهش‌ واقع است. برادرش حميدرضا نيز به شهادت رسيد. 🍃🌸🍃 «شهید حسن یزدانی»، در تابستان 1348،در شهر کرمان متولد شد. ایشان در واحد اطّلاعات عملیات لشکر 41 ثاراللّه مشغول به خدمت شد. و در عملیّات ٨ حضوری شایسته داشت. و در بهمن سال ١٣۶۴ در اثر بمباران شیمیایی منطقه، به شدت و در تاریخ ١۴ اسفند همان سال به لقاءالله پیوست. *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای"مهدی شفازند" 🔹صفحه ١۴٢_١۴١ 🦋 ((ترکش گلو)) زمانی که بچّه ها از برگشتند، من داخل مقر خواب بودم. نمیه های شب بود، احساس کردم کسی مرا تکان می دهد. چشمانم را باز کردم، بود. گفتم : «چیه؟ چی شده؟!» با دست اشاره کرد که بلند شو. گفتم: «چرا حرف نمی زنی؟!» به گلویش اشاره کرد. دیدم ترکشی به گلویش خورده و شده است. دستپاچه شدم، با عجله برخاستم : «کی این طور شدی؟» با دست اشاره کرد برویم، ماجرا را از همراهانش پرسیدم. چون بچّه ها خسته بودند، قرار شد محمد حسین و را من به بیمارستان منتقل کنم، خود محمّد حسین هم بخاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود، ترجیح می داد من او را ببرم. حالش اصلاً خوب نبود با توجّه به مدّت زمانی که از شدنش می گذشت، خون زیادی از بدنش رفته بود. 😥 رنگش پریده بود و من ترسیده بودم بلافاصله او را سوار ماشین کردم و راه افتادم. داخل ماشین که نشستم توانش را کاملاً از دست داده بود. وقتی به اسلام آباد رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریباً بیهوش بود؛ امّا نکتهٔ خیلی عجیب برای من این بود که وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد، دیدم لب هایش تکان می خورد. وقتی خوب دقّت کردم، متوجّه شدم می گوید. قرار شد پس از انجام اقدامات اولیّه محمّد حسین را به بیمارستان دیگری منتقل کنند؛ به همین خاطر، وجود من در آنجا فایده ای نداشت. از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم. 💠نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چـــه کنم حـــرف دگـر یاد نداد استــادم *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "مادرشهید" 🔹صفحه ۱۸۴_۱۸۳ 🦋 ((جراحت گلو و تارهای صوتی)) <ادامه> مات و مبهوت تلاش می کردیم تا هر چه سریع تر از خارج شویم. همهٔ اسلحه ها را از روی شانه برداشته بودیم و در حالی که از ضامن خارج بود به دست گرفته بودیم. در همین موقع بلدچی که از همه بیشتر ترسیده😧 بود، راه افتاد که از شیار بالا برود وفرار کند. حمید با عجله دوید و پایش را گرفت و کشید پایین. گفت:«کجا می خواهی بروی؟» بلدچی گفت: «می خواهم بروم بالا، الآن می رسند.» حمید گفت: «بالا بروی بدتر است، یک راست می روی توی شکمشان، همین جا بمان، الآن همه با هم می رویم.» و رو کرد به من گفت: «تو مواظب این بلدچی باش، یک وقت راه نیفتد برود تا من به بچّه ها برسم!» من آمدم کنار ايستادم. حالا هم باید مواظب بلدچی باشم که فرار نکند و کار دست خودش و ما ندهد و هم مواظب اطراف که عراقی ها سر نرسند و هم حواسم به بچّه ها باشد که ببینیم چه می کنند. حمید بالاخره موفّق شد تا را از لای سیم خاردار بیرون بکشد. فرصت کمی داشتیم، باید هر چه سریع تر به عقب بر می گشتیم. حمید به و تخریب چی کمک کرد تا راه بیفتد.من هم از پشت سر حواسم به بچّه ها، بلد چی و عراقی ها بود. در برگشت دوباره به همان بوته ای رسیدیم که وسطش منوّر بود. حمید خم شد و دستش را بالای سیم تله گرفت. بچّه ها یکی یکی از روی سیم رد شدند. از شیار که عبور کردیم، تازه وارد یک کفی شدیم. همه با هم و از ته دل آیهٔ «وَجَعَلنا...» را می خواندند. خیلی عجیب بود، هنوز هیچ کس به تعقیب ما نیامده بود. گویا «وَجَعَلنا....» عراقی ها را حسابی کر و کور کرده بود. با آن انفجار مهیب💥 و آن شعلهٔ شدیدی که از یک کیلومتری مشخّص بود، با آن سرو صدایی که محمّد حسین و تخریب چی راه انداخته بودند و با آن موقعیّتی که ما در دل و زیر گوش عراقی ها داشتيم، باید دیگر کارمان ساخته شده باشد، امّا هنوز از عراقی ها خبری نبود. پای تخریب چی شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند. یک دستش زیر شانهٔ محمّد حسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید. با همهٔ این حرف ها سعی می کردیم تا جایی که امکان دارد سریع تر راه برویم. من همچنان مراقب اطراف، به خصوص پشت سرمان بودم. هر لحظه انتظار می کشیدم که عراقی ها گشتی هایشان را دنبالمان بفرستند.😨 آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیار یک رودخانهٔ بزرگ شدیم. هنوز خیلی راه مانده بود. حداقل باید دو ساعت دیگر راه برویم. در این فاصله صدای محمّد حسین هم قطع شده بود و اصلاً نمی توانست حرف بزند. در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داريم. خودمان دست بود. و با توجّه با هماهنگی های انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرّر بر می گشتیم؛ چون اتّفاقی که افتاد، مانع از آن شد که کارمان را انجام دهیم و حالا اگر می خواستیم بی توجّه به این مسئله برگردیم، حتماً نیروهای خودی ما را با عراقی ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند..... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "مادرشهید" 🔹صفحه۱۹۹_۱۹۸ 🦋 ((عصب پا_قطعه پلاستیکی)) تقریباً یک سالی از مصدومیت شیمیایی عمومی گذشت که از ناحیه پا شد. اگر برای او اتفاقی می‌افتاد ،من بیشتر از خودش درد می کشیدم. دیگر وقتی محمّدحسین بود، آرام و قرار نداشتم و هر لحظه منتظر شنیدن یک اتفاقی بودم . به محض اینکه کسی در میزد و یا تلفن خانه به صدا در می آمد ،قلبم از جا کنده می شد.😧 او مدّتی در بیمارستان🏨 بستری و تحت درمان بود و یک مدتی هم در خانه استراحت می‌کرد، اما نتوانست سلامتی اش را کامل به دست آورد؛ گویا عصب پایش آسیب دیده بود و موقع راه رفتن پایش از پنجه در اختیارش نبود و روی زمین کشیده می شد. وقتی می‌خواستیم از بیمارستان مرخصش کنیم ،دکترها گفتند:«به دلیل جراحت شدیدی که دارد باید استراحت مطلق داشته باشد و اصلا از جایش تکان نخورد و محل استراحت اش را جای تعیین کنید که به دستشویی نزدیک باشد.» خانه ما این وضعیت را نداشت و اذیت می‌شد . این بود که او را به خانه خواهرش، انیس، بردیم. محمّدهادی هم که خدمتش تمام شده بود؛ به سبب رابطه صمیمی 🤝و نزدیکی که با محمّدحسین داشت ،کنارش بود و اگر نیمه شب کار داشت و نیاز بود که دستشویی برود، او را همراهی کند. فردا که من به سراغ آن ها رفتم تا جویای حال محمّدحسین شوم، محمّدهادی برایم چنین تعریف کرد: «نیمه‌های شب بود، به طور اتفاقی بیدار شدم، دیدم محمّدحسین توی رختخوابش نیست.😳 با عجله از جا پریدم، دیدم همینطور به حالت دراز کش و کشان کشان خودش را روی زمین تا پای پله ها کشیده بود و می‌خواست به دستشویی برود». موقعی که او را دیدم تقلّا می‌کرد تا پلّه ها را رد کند، با ناراحتی😔 گفتم: « محم‍ّدحسین مگر من تأکید نکردم اگر کاری داشتی حتماً بیدارم کن؟!» گفت :«آخر دلم نمی خواست مزاحمت بشوم .» گفتم :«برای چی؟ من خودم سفارش کردم!» گفت:« دوست ندارم موجبات ناراحتی دیگران را فراهم کنم، من مجروح نشده ام که وبال گردن بقیّه باشم.» بعد از چند روز که حالش بهتر شد و به خانه برگشت، سعی میکردم مراقبش باشم تا به زودی سلامتی اش را به دست آورد. اما متاسفانه عصب پا آسیب دیده و پنجه پا را از حرکت انداخته بود.😔 دکترهای یک قطعه پلاستیکی به او داده بودند که در زیر و پشت پا نصب می‌شد و از آویزان شدن پنجه پا جلوگیری می کرد. *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه۲۱۴_۲۱۲ 🦋 ((بیمارستان اصفهان)) از آبادان به اهواز و سپس به به اصفهان اعزام شد. زمانی که در بیمارستان اصفهان بستری بود، تعدادی از بچّه ها به ملاقاتش رفتند. او بی تاب بود واظهار می کرد دلش می خواهد به کرمان برود. بچّه ها این خبر را به ما رساندند. ما هم هماهنگ کردیم به همراه و اخوی محمّد حسین به اصفهان رفتیم. و با ماشینی که حاج اکبر گرفته بود، او را به کرمان آوردیم. به احتمال زیاد، او اصفهان را برای اجرایی شدن نقشهٔ ذهنی اش مناسب نمی دید؛ وگرنه دلیل دیگری برای آمدن به کرمان وجود نداشت. ((هدیهٔ ملاقات)) من وقتی باخبر شدم ایشان در بیمارستانی در کرمان بستری است، چون می دانستم به کتاب بسیار علاقه دارد، یک جلد کتاب "مناجات" را به عنوان هدیه خریدم و به ملاقاتش رفتم. توی بیمارستان هر چه از محمّد حسین سؤال کردم: «کجا شدی؟!» جواب درستی نداد. فقط می گفت: «قرار است نگویم.» در همین موقع یکی از برادران که تازه به ملاقات او آمده بود، به شوخی گفت: « خیلی رحم کرد، خوب شد که آب تو را با خودش نبرد.» 😄 من از این صحبتش فهمیدم باید جایی باشد که آب جریان دارد، نه جایی مثل که آبش راکد است. با این حال وقتی از محمّد حسین سؤال کردم، اشاره ای به نام و موقعیّت منطقه نکرد. من هم دیگر اصرار نکردم. ((آسانسور)) محمّد حسین از ناحیهٔ پا مجروح شده بود و در بیمارستان کرمان درمان بستری بود. مادر صبح زود مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «هادی جان کمی گل گاوزبان جوشاندم، ببر برای محمّد حسین صبح اول وقت بخورد.» من، نمازم خواندم، لباسی پوشیدم، جوشانده را برداشتم و هنوز آفتاب نزده بود به طرف بیمارستان راه افتادم. فاصلهٔ خانه تا بیمارستان زیاد نبود، فقط یک کوچه فاصله داشت. وقتی رسیدم، چون صبح زود بود، نگهبان ها نمی گذاشتند داخل شوم. با اصرار زیاد و خواهش و تمنّا قبول کردند فقط بروم، جوشانده را بدهم و سریع برگردم. محمّد حسین در طبقهٔ چهارم بستری بود. من از آسانسور استفاده نکردم و از پلّه ها رفتم بالا. وقتی رسیدم داخل اتاق...... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "خانواده و همرزمان شهید" 🔹صفحه ٢١۶_٢١۵ 🦋 ((آسانسور)) <ادامه > وقتی رسیدم داخل اتاق، خواب بود. خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم. یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت: «هادی بالاخره آمدی؟» گفتم: «چی شده؟ مگر اتّفاقی افتاده؟» 🤔 گفت: «نه! همین الآن خواب می دیدم تو داری از پلّه ها بالا می آیی، مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی. چشمانم را باز کردم، دیدم اینجا هستی.» آن روز من خیلی تعجّب کردم که چگونه متوجّه شد با آسانسور نیامدم! 💠هر گنج سعادت که داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود ((عصا)) آخرین باری که به ملاقاتش رفتم، گفت: «علی! دیگر به ملاقات من نیا.» اول خیلی جا خوردم!! 🙄 با خودم گفتم: «خدایا چه شده؟ چه اشتباهی از من سر زده؟» پرسیدم: «چرا؟» گفت: « به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم.» گفتم: «کجا به سلامتی؟» گفت: «این را دیگر نمی توانم بگویم. بعداً مشخّص می شود و خودت می فهمی» چون حرفش کاملاً جدّی بود، من دیگر بیمارستان نرفتم. بعد از چند روز، نامه ای از به دستم رسید که نوشته بود: «محمّد حسین با تن و با دو تا عصا زیر بغلش به برگشته است.» ((تخت خالی)) یک روز صبح، تصمیم گرفتم به ملاقات محمّد حسین بروم؛ ولی چون کار داشتم و وقت تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم. کمی که با هم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. 👋 بیرون که آمدم، به خودم نهیب زدم "این چه جور ملاقاتی بود؟ آتش نمی بردی! خب یک کم از وقتت را به محمّد حسین اختصاص می دادی! " تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم. بعدازظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم. با کمال تعجّب دیدم تخت خالی است. 😳 واز محمّد حسین هیچ خبری نیست. اول گمان کردم او را برای کارهای درمانی، عکس و یا آزمایش بردند. از پرستار پرسیدم: «ببخشید! این بیمار، آقای ، کجا هستند؟ مرخص شدند؟» پرستار گفت: «نخیر! مرخص نشدند، شما نسبتی با ایشان دارید؟» گفتم: «بله! همرزم بنده است.» خندید و گفت: «راستش ایشان فرار کردند.» 😀 فهمیدم که حال و هوای و کار خودش را کرده..! محمّد حسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود! *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
داستان زندگی 💥٢٢💥 😔نحوه اسارت شهید محسن حججی😔 اول صبح وقتی که نیرو ها توی چادر هایشان بودند، سه حمله کرده بودند به پایگاه چهارم.😯 یکی از نیروها که آنها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود: "داعشی ها،داعشی ها." آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن. 😠🔫😈 ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفجر شد.💥 ماشین دوم، لبه خاکریز و ماشین سوم هم آمده بود داخل و آنجا منفجر شد! 💥💥 ضربه ی بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها شدند.😔 محسن هم و زخمی افتاد روی زمین و شد.😢 از پهلو و دستش داشت همینجور خون می آمد. یکدفعه تعدادی که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند!😣‼️ درگیری شدیدی شد. آن از سه ماشین انتحاری و این هم از داعشی ها.😢 فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر می شد. عده ای عقب نشینی کرده بودند. تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند.😖 از دو طرف، در حال باریدن بود. محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد. اسلحه اش را برداشت. و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت داعشی ها کرد. 🔫😈🤜🏻 نفس هایش به سختی بالا می آمد.کمترین جانی در بدن داشت. 😔 داعشی ها قدم به قدم جلو می آمدند. نیرو ها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب نداشتند. راه چاره ای نبود. همه عقب نشستند.😥 داعش جلو و جلو تر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید.🔥 خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.😔 تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش. داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. رسیدند بالای سرش.😢 دست هایش را از پشت، با هایش بستند. او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند. خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭 تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔 چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝 التماس دعا
حسین محمدی مفرد از جمله واحد تخریب لشکر ۵ نصر که همرزم بوده، درباره وی می‌گوید: در شب عملیات کربلای ۴ با اصابت تیر به ناحیه شکم شد و عراقی ها شد. نیمه های بود که با یک ضربه از خواب بیدار شدم. در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم در سمت راست نزدیک به نرده های درب زندان بودم. مقداری بود که خون آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ به من داد و خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم متوجه وضعیت بد شدم؛ آنقدر جراحاتش زیاد بود که از طریق انجام می‌شد. با خودم گفتم در داخل شکم همه چیز جابجا شده است . سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن به خارج دوباره خوابیدم. ساعت ۱۰ شب بود که دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن هم نداشت به من نگاه کرد و گفت حسین یادت نرود که من بچه بودم و چگونه جان دادم (شهیدشدم) و بعد گفت خواهش می‌کنم کمی به من آب بده که خیلی هستم و من به چشمان که می‌گفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه می‌کردم . صدای خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود، ولی دیگر خبری از آن صدا نبود دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن آب بود بردم و بلند کردم و به سمت بردم فکرکنم این وضع شاید ۵۰ ثانیه هم طول نکشید که محمد از قابلمه جدا شد و بر زمین افتاد و به رسید. در دیداری که سال ۸۱ با مادر شهید داشتیم راز سالم ماندن پیکر محمدرضا را از ایشان پرسیدم که جواب دادند: زمانی که باردار بودم مدام وضو می گرفتم، شهید را با وضو شیر می دادم، فرزندم دائم الوضو بود، صبح ها بعد از نماز، زیارت عاشورا می خواند و اشک هایش را بر روی سینه و محاسنش می مالید، اعتقاد داشت اشک هایی که برای امام حسین (ع) ریخته می شود بدن را بیمه می کنند. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
وچنین شد که ۲۲ بهمن ماه ابراهیمی اززمین پرکشید و هزاران ابراهیم درپی او وبا رهروی ازاو متولد شدند... ♦️پایان اندهگین گردان خسته ی کمیل ....😭 که پس ازتحمل ِ " پنج شبانه روز" ، و و ماه ودرحالیکه و و بودند، ودر درکانال کمیل، بخاطرخیانت منافقین گیر کرده بودند،همگی به دیار ِ (عِندَمَلیکِ مُقتَدِر) پرکشیدند.....😭😭😭 وخدای اراده کرد تا پس ازآنکه ابراهیمی را ازمیانِ لهیب ِ به میان بندگانش تا ِ دلها باشد ، ابراهیمی دیگرراازمیان سخت ، ازمیان بندگانش ، تا ِ دلها باشد....😭 شهادتت مبارک ابراهیم .... به یاد شهید و گردان کمیل ودیگرشهدا فاتحه با صلوات 🌹 🕊🕊🕊🕊 ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄