*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ۱۵۵_۱۵۳
#قسمت_شصت_و_ششم 🦋
((مدیون پدر و مادر))
من سال "شصت و چهار" با #محمّد_حسین آشنا شدم. رفته بودم ترمینال بلیط بگیرم که با اتوبوس 🚌به #منطقه بروم.
آنجا یکی از بچّه ها رو دیدم. وقتی فهمید برای چه به ترمینال آمده ام، گفت: «فردا چندتا از بچّه های #اطّلاعات
می خواهند بروند منطقه، تو هم می توانی با آن ها بروی.»
من هم از خدا خواسته قبول کردم. 😇
روز بعد به بچّه های اطّلاعات معرّفی شدم و با یک استیشن 🚙حرکت کردیم.
قرار بود اول به" تهران" بروند و بعد از آنجا راهی "جنوب" شوند.
آن ها پنج نفر بودند که من هیچ کدامشان را نمی شناختم. محمّد حسین هم در بینشان بود.
توی راه که می رفتیم، دیدم محمّد حسین هر چند دقیقه یک بار نگاهی به من می اندازد و می خندد. 😄
خب! من اولین بار بود که او را می دیدم.
مانده بودم چرا می خندد؟! 🤔 اوّل قضیه را جدّی نگرفتم، امّا بعد دیدم که نخیر! 😳مثل اینکه دست بردار نیست، همین طور ما را نگاه می کند و می خندد. 😄
طاقت نیاوردم و پرسیدم : «چرا می خندید؟! 🤨 اتّفاقی افتاده! خنده شما دلیل دارد؟!»
گفت: «بله! 😄 دلیل که دارد، امّا حالا نمی گویم. باید صبر کنی به مقصد که رسیدیم، تنها شدی آن وقت می گویم.»
گفتم: «باشه یادم باشد، آنجا می پرسم»
دیگر در مورد این قضیّه حرفی نزدم، امّا او مدام یک لبخند گوشهٔ لبش بود. ☺️
سرِ ظهر 🌞 بچّه ها برای #نماز کنار یک مسجد🕌توقّف کردند. همه وضو گرفتن و رفتند داخل مسجد و سریع مُهری برداشتند و به نماز 🤲ایستادند،امّا محمّد حسین کنار جامُهری توقف کرد؛ دقّت کردم، دیدم ایستاده است
و مُهرها رو آرام آرام جا به جا می کند، یکی را بر می دارد، نگاه می کند، بعد سر جایش می گذارد و یکی دیگر بر می دارد.
حدود چهار، پنج دقیقه طول کشید تا عاقبت یک مُهر برداشت.
سفر ما حدود سه روز طول کشید. این سه روز در هر مسجدی که برای نماز می ایستادیم، همین برنامه بود.
من حسابی کنجکاو شده بودم، 🧐
می خواستم بدانم که جریان چیست؟!
گاهی اوقات یک جامُهری حدود دویست، سیصد مُهر داشت و او همه را می گشت تا یکی را انتخاب کند.
تصمیم گرفتم هر طور شده سر از کار او در بیاورم و سِرّ این قضیّه را پیدا کنم. 🙄
در یک مسجد، محمّد حسین دیگر خیلی توقّف کرد،یعنی از دفعات قبل هم خیلی
بیشتر طول کشید.
جلو رفتم : «حسین آقا! دنبال چه می گردی؟!» 🤔
لبخندی 😀 زد: «یعنی نمی دانی؟!»
گفتم: «اگر میدانستم که سؤال نمی کردم.»
گفت: «خب! دارم دنبال مُهر می گردم.»
گفتم: «اینهمه مُهر! مگر اینها با هم فرق می کنند؟»
گفت: «از خودت بپرس.»
گفتم: «من که نمی دانم باید از کسی مثل شما بپرسم تا یاد بگیرم.»
گفت: «این چیزها را دیگر خودت باید بدانی.»
گفتم: «خب! من هم سؤال کردم که بدانم.»
گفت: «اگر یک مقدار دقّت کنی می فهمی.
ببین! اگر یک چیزی را خود آدم دنبالش برود و بفهمد و یاد بگیرد، دیگر هیچ وقت آن را فراموش نمی کند.
من به خاطر همین چیزی نمی گویم.
اگر تا زمانیکه به منطقه رسیدیم، نفهمیدی آن وقت می گویم.»
وقتی به نماز ایستاد، رفتم و مُهرش را برداشتم و نگاه کردم.
می خواستم آن را دقیق از نزدیک بررسی کنم.
دیدم مُهر تقریباً سبز رنگ است و واقعاً بوی عجیبی می دهد، فهمیدم که.....
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۶٠_١۵٩
#پارت_شصت_و_نهم 🦋
((اینها آدم شده اند!))
قبل از #عملیات_والفجر_هشت بود، اطراف ساختمان نیروهای #اطلاعات، کنار نهر علی شیر قدم می زدم که #محمّد_حسین را بیرون مقر دیدم.
سلام و احوالپرسی کردیم و او دست مرا گرفت و داخل ساختمان برد؛
در همان اتاقی که بعدها مورد اصابت راکت شیمیایی قرار گرفت.
وقتی وارد اتاق شدم، دیدم گویا بچّه ها مشغول خواندن دعای توسّل یا کمیل بوده اند و تازه دعا تمام شده بود.
هر کسی مشغول کاری بود، بعضی هنوز در حال و هوای #دعا 🤲بودند.
گوشه ای نشسته بودم در حالی که با محمّد حسین صحبت می کردم، بچّه ها را هم زیر نظر داشتم، دو نفر از آنها خیلی توجّه مرا جلب کرده بودند.
#محمّد_رضا_کاظمی و #حمید_رضا_سلطانی که با هم مشغول صحبت بودند، حالت عجیبی داشتند، انگار اصلاً توی این عالم نبودند؛
در حال و هوای دیگری سیر می کردند.
با آنکه فاصلهٔ زیادی با آن ها نداشتم، امّا آن قدر آهسته و آرام صحبت می کردند که اصلاً توی این عالم نبودند، در حال و هوای دیگری سیر می کردند.
محمّد حسین متوجّه شد من به آن ها خیره شده ام.
به همین خاطر سعی کرد حرفی به میان بیاورد و ذهن مرا از توجّه به آن ها منحرف کند.
ابتدا حواسم پرت شد، امّا طولی نکشید که دوباره به آن ها خیره شدم.
صورت های هر دو مثل زغال سیاه شده بود، انگار که قیر مالیده باشند.
سعی کردم با دقّت بیشتری به حرف هایشان گوش کنم شاید بفهمم که چه می گویند، بی فایده بود.
فقط پراکنده چیزهایی می شنیدم.
حمید رضا سلطانی سؤال می کرد و محمّد رضا کاظمی برایش توضیح می داد.
صحبت هایشان به طور کلّی به حرف های عادی و دنیوی نمی خورد.
خوب که دقت کردم، دیدم مثل اینکه دارند از برزخ و #قیامت حرف می زنند..
اماّ با حالتی آن قدر عجیب که گویی حرف نمی زنند، بلکه دارند صحنه ای را پیش رویشان تماشا می کنند.
سایر افرادی که داخل اتاق بودند، بی توجّه به آن دو همچنان مشغول کار خودشان بودند.
در این فاصله محمّد حسین دائم سعی می کرد تا با حرف هایش ذهن مرا از توجّه به آن ها باز دارد، امّا فایده ای نداشت.
من آن قدر محو آن دو شده بودم که نمی توانستم چشم برگردانم.
همین موقع هر دو ساکت شدند و گریه می کردند. 😭
اشک همین طور بی وقفه روی صورتشان جاری بود، یعنی قطره قطره از چشمشان نمی چکید، بلکه پیوسته و مداوم روی گونه هایشان سُر می خورد و بر لباسشان می نشست.
گریه می کردند 😭، امّا بی صدا، فقط از ظاهرشان می شد فهمید.
حدود بیست دقیقه قضیه به همین شکل ادامه داشت تا.....
*🖊️
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۶٣-١۶٠
#قسمت_هفتادم 🦋
((اینها آدم شده اند!))
حدود بیست دقیقه قضیّه به همین شکل ادامه داشت تا اینکه محمدحسین دست مرا گرفت و گفت: «برویم!»
از اتاق که خارج شدیم به محمّد حسین
گفتم: «قضیّه چی بود؟
این چه حالتی بود که اینها داشتند؟ من تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.»
گفت: « چیز خاصّی نبود، بعد از دعا بود گریه می کردند.»😭
گفتم: « معمولاً کسی که گریه می کند، یک دقیقه، دو دقیقه، بعد تمام میشود یا دادی، فریادی می زند.
یا آه و نالهای می کند، نه بیست دقیقه به طور گریه کند، اشک بریزید، آن هم بی سرو صدا!!»
لبخندی زد و گفت: «بی خیال شو!»
گفتم: « نمی توانم بی خیال شوم، قضیّه چی بود؟»
خیلی اصرار کردم، سعی کرد طفره برود، امّا وقتی دید من دست بردار نیستم، گفت: « ببین! فقط یک جمله می گویم.
دیگر چیزی نپرس.🤫
این ها آدم شده اند؛ اینها، هردو آدم شده اند.»
گفتم : « چطور آدم شده اند؟
چه کار کرده اند؟ این کلمه آدم شدن را یک مقدار بیشتر برای من باز کن من نمی فهمم یعنی چه!» 🧐
گفت: « این را خودت باید دنبالش بروی و
بفهمی.»
هر چه اصرار کردم، چیزی نگفت.
نیم ساعتی کنار نهر علی شیر قدم زدیم
دوباره به ساختمان برگشتیم.
خیلی عجیب بود هیچ اثری از حال و
هوای نیم ساعت قبل دیده نمی شد.
#محمّد_رضا_کاظمی و #سلطانی
عادیِ عادی بودند.
با بچّهها شوخی و بگو بخند می کردند. انگار نه انگار همان افرادی بودند که
آن گونه گریه می کردند!
با اینکه هر دو را می شناختم، برای یک لحظه شک کردم که واقعاً این دو نفر، همان افراد هستند و اشتباه نگرفته ام؛
چون محمّدرضا، محمّدرضای نیم ساعت پیش نبود. محمّد حسین پاسخ سؤالاتم را نداد.
از طرفی نمی توانستم به خودم اجازه بدهم از کاظمی قضیّه را بپرسم به همین خاطر هیچ وقت این معما برایم حل نشد..
آن شب بعد از شام، #حسن_یزدانی تعدادی اسکناس ده تومانی نو که عکس
شهید مدرّس برای اولین بار چاپ شده
بود، بین بچهها تقسیم کرد.
یادم نیست چه مناسبتی بود..؛ دور تا دور اتاق می چرخید و به هر کدام از بچّه ها یک ده تومانی می داد.
من کنار محمّد حسین نشسته بودم. وقتی به من رسید، چند لحظه مکث کرد، مردد بود آیا این هدیه شامل من هم می شود یا نه!؟🤔
اسکناس را دستش گرفته بود، نگاهی به من می کرد و نگاهی به محمّد حسین؛
خلاصه تشخیص نداد که تکلیفش چیست، آیا این ده تومانی را که ارزشی هم نداشت،
به ما بدهد یا نه؟!
بالاخره تصمیم خودش را گرفت و اسکناس را روی زانوی من گذاشت، یعنی به دستم هم نداد!
محمّد حسین بلافاصله ده تومانی را از روی زانوی من برداشت و به دست حسن داد، یعنی اینکه شامل ایشان نمی شود.
در واقع اول حرفی نزد تا ببیند آیا حسن یزدانی خودش متوجّه تکلیفش می شود؟
غرض اینکه در #اطّلاعات چنین جوّی وجود داشت.
جوّی معنوی که بچّه ها کوچک ترین مسائل را از نظر دور نمی داشتند؛
و همه اینها مرهون زحمات و تلاش
محمّد حسین بود.
او که خودش بسیار اهل مراقبه بود، روی اطرافیانش نیز تأثیر گذاشته بود و نتیجه اش،
گردآوری افرادی مؤمن، مخلص و فداکار در واحد اطّلاعات بود.
💠طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت
بــه در آی تا بــبـینی طـیــران آدمـیّــت
💠نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هـــم از آدمی شنــیـدم بـیـــان آدمــیّــت
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۶٨_١۶٧
#قسمت_هفتاد_و_دوم 🦋
((اولین شناسایی))
پس از #عملیّات رمضان برای شناسایی مناطق عملیاتی، تیم های متعدّدی تشکیل
شد که بتواند راهکارهای جدیدی برای عملیات بعدی پیدا کنند و #شناسایی در مناطق، مرتّب در حال تغییر بود.
یکی از این روزها، رزمنده ای که قبلاً در
گردان های رزمی خدمت می کرد، به گروه
شناسایی ملحق شد.
جوانی خوش سیما و جذّاب که مظلومیت در نگاهش و نجابت در چهره اش موج می زد.☺️
این جوان کسی نبود جز #محمد_حسین_یوسف_الهی !
قرار آن شب، برای شناسایی به منطقه «جفیر» برویم.
من مسئول محور بودم.
#برزگر ، #تخریب_چی
#مشهدی به عنوان نیروی کمکی
و محمّد حسین که باید اولین بار شیوهٔ کار در واحد #اطّلاعات را از نزدیک ببیند.
از سنگر ما تا منطقهٔ رهایی حدود ده تا پانزده کیلومتر راه بود که با موتور رفتیم
و از نقطهٔ رهایی، گرای منطقهٔ شناسایی را گرفتیم.
از یک محور ما و محور سمت چپ #عطارپور، #محمّد_انجم_شعاع و #غلامحسین_رضایی به سمت دشمن راه افتادیم.
در آن منطقه، #دشمن کمین های درختی کاشته بود؛ یعنی دو کیلومتری از دژ خود جلو آمده بود و روی زمین را به شکل شاخهٔ درخت، کمین درست کرده بود؛
و برای اینکه کانال های آن مخفی شوند، روی آن ها خاک ریخته بود و فاصلهٔ بین آن ها را طوری تنظیم کرده بود که مرتّب بتواند کمین ها را رصد کند.
فاصلهٔ هر محور تا محور بعدی حدوداً دو کیلومتر بود.
حرکت در این منطقه باید با دقت خاصّی انجام می گرفت..؛ از طرفی......
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۱۱_۲۱۰
#قسمت_نود_و_سوم 🦋
((کارخانه یخ))
بچه های #اطلاعات ماه ها پیش از #عملیات_والفجر هشت ،کارشان را روی منطقه آغاز کرده بودند .
محدوده شناسایی، اروندرود و ساحل غربی آن بود؛
یعنی قسمتی که دست #عراقی ها بود.
به خاطر اهمیّت ویژه این عملیّات، تمام کارها با حساسیت خاصّی انجام میگرفت و تمام موارد ایمنی برای جلوگیری از لو رفتن عملیّات انجام می شد.👌
بچّهها شبانه روز تلاش میکردند جزر و مدّ آب را بررسی کنند.
آنها شبها برای شناسایی به آن طرف اروند میرفتند و روزها هم ساحل دشمن را زیر نظر داشتند.
قرارگاه نیروها ، کمی دور از اروندرود بود..؛
و نهرهای فرعی کوچکی که از اروند منشعب می شد ،راه بچهها را دورتر می کرد؛ چون مجبور می شدند برای رسیدن به اروند ، این نهرها را دور بزنند.
#محمد_حسین برای حلّ این مشکل پیشنهادی داد که روی نهرهای فرعی پل بزنیم.
در آن محدوده، کارخانه یخی وجود داشت که بعد از #جنگ تخریب شده و متروکه مانده بود .
قرار شد از قالب های بزرگ یخ که آنجا بلا استفاده مانده بود برای زدن پل استفاده کنیم.
آن شب همه بچّه ها #بسیج شدند.
هر کسی قالبی روی دوشش گذاشته بود و به طرف اروند میرفت .
من و محمّدحسین با هم دوازده تا بردیم.
در بین راه ، من دائم خسته می شدم و می نشستم، اما او همچنان کار می کرد و قالب ها را روی دوش میگرفت و میبرد.
درهمین فاصله از طرف #حاج_قاسم تماس گرفتند و محمّدحسین را برای شرکت در جلسه ای به قرارگاه خواندند.
محمّدحسین پیغام داد که من فعلاً کار واجبی دارم شما یک ماشین بفرستید، کارم تمام شد میآیم و دوباره مشغول به کار شد.
بچّه ها یکی یکی قالبها را می آوردند و روی نهر ها می گذاشتند.
همینطور که سرگرم کار خودشان بودند ،یک دفعه دشمن #منطقه را زیر آتش گرفت!
اتفاقاً یک گلوله خمپاره کنار محمّدحسین به زمین خورد و منفجر شد و ایشان به همراه دو نفر دیگر مجروح شدند.
وقتی بالای سرش رفتم، دیدم از ناحیه پا بدجوری آسیب دیده است!
خونریزی اش خیلی شدید بود، گویا یکی از شریانهای اصلی قطع شده بود.😔
بچّه ها بلافاصله با قرارگاه تماس گرفتند و گفتند:« آقا محمّدحسین مجروح شده ، سریع یک آمبولانس بفرستید .»
آنها جواب دادند :«چند دقیقه پیش یک آمبولانس برای بردن ایشان به جلسه فرستادیم، از همان استفاده کنید و او را به عقب برگردانید.»
آنها برای جلوگیری از لو رفتن عملیّات، مسائل حفاظتی را خیلی رعایت می کردند؛ به همین سبب به جای ماشین معمولی، آمبولانس فرستاده بودند.
ما محمّدحسین را سوار آمبولانس کردیم و به عقب فرستادیم. حتی در بیمارستان آبادان، برای اینکه کسی متوجه حضور نیروها در منطقه نشود ،محمّدحسین را به عنوان "یکی از نیروهای ناو تیپ کوثر و مسئول قبضه خمپاره انداز " معرفی کردیم .
با رفتن محمّدحسین، روحیه بچه ها هم تغییر کرد.
همه ناراحت بودند هیچ کس امید نداشت که او بتواند خودش را به عملیات برساند !
همه او را دوست داشتند و از این قضیّه بسیار ناراحت و نگران بودند.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۲۸_۲۲۷
#قسمت_صد_و_سوم 🦋
(( قفس دنیا ))
یکی ، دو روز پیش از #عملیات قرار شد غواصان خط شکن به همراه بچه های #اطلاعات روی رودخانه بهمن شیر مانوری انجام دهند تا آمادگی لازم را برای ماموریت اصلی پیدا کنند .
هیچکس باور نمیکرد او با تن مجروح در این مانور شرکت کند ،اما آن روز #محمد_حسین روی شن های کنار بهمن شیر مانند یک غزل تیزپا می دوید!
شور و شعف خاصّی داشت ، چشمانش از خوشحالی برق میزد.
وقتی دیدم با آن تن نحیف و پای زخمی اش چطور روی شن ها میدود، صدایش کردم :«محمّدحسین درچه حالی؟»
همانطور که می دوید گفت :«خوب ! خوب !😇»
حالتش طوری بود که همان لحظه فهمیدم دیگر محمّدحسین رفتنی است .
شب که همه بچّه ها خواب بودند با هم مشغول صحبت شدیم.
دوستان شهیدش را یاد می کرد و به حالشان غبطه می خورد .
بچّه های واحد را که همه خواب بودند ، نشان داد و گفت:«اینها را نگاه کن،ضمیرشان پاک پاک است و مستعدّ رشد و تعالی .
از راه می رسند ، دو ماه نشده پر می کشند و می روند.
به قول معروف ره صد ساله را یک شبه طی می کنند ، امّا ما هنوز مانده ایم .😔»
وقتی این جمله را گفت، اشک توی چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت.
واقعا این قفس دنیا برایش تنگ شده بود !
دیگر نمی توانست بماند؛
این بار آمده بود که برود.🕊
شب عملیّات فرا رسید . بچّه ها همه تقسیم شدند و هر کس به یگانی مامور شد ، چون انتقال و هدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن، به عهده بچه های اطلّاعات بود .
همه کسانی که از شب های قبل ، بارها و بارها به آن طرف #اروند رفته بودند و کار شناسایی کرده بودند ، می بایست جلودار و راهنمای یگان های خط شکن می شدند ...
♦️به روایت مجید آنتیک چی
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣۴_٢٣٢
#قسمت_صد_و_هفتم 🦋
((آخرین عزاداری))
روز دوم، #عملیات والفجر هشت، به سمت جادّهٔ فاو _امّ والقصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود.
از طرف فرماندهی به واحد #اطلاعات
دستور رسید که هر چه زود تر گروهی برای شناسایی #منطقه به #خط_مقدم اعزام شوند.
محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد
و سوار موتور شد.
ما هم همین طور، همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جادّهٔ امّ القصر راه افتادیم.
محمّد حسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت، با سرعت زیاد جلوی
همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم.
#دشمن دو طرف جادّه را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدم، هلی کوپتر #عراقی بالای سرمان ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. 🚀
فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتورها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت.
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.
منطقه ای را که باید #شناسایی میکردیم، سه راهی کارخانهٔ نمک بود؛ دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمّد حسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچّهها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد.
بعد از پایان مأموریّت، دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم.
در راه از چهره و حالت محمّد حسین به خوبی میشد فهمید هر لحظه متظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. 🕊
وقتی به خطّ خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم؛ امّا در همین موقع، از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) وارد عمل میشود؛
به همین سبب قرار شد که بچّهها برای یک استراحت کوتاه به مقرّ اصلی واحد در عقبه بروند وفردا صبح دوباره به منطقه برگردند.
همه به همراه محمّد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار #اروند بود،آمدیم.
وقتی رسیدیم، هرکس دنبال کاری رفت..
حمّام،
#نماز
و استراحت.
آن شب همهٔ بچّه ها استراحت کردند؛
چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود.
صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا بر پا بود.🤲 حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطّلاعات، داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطّلاعات دورهم جمع بودند. بچه ها متوسّل به خانم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شدند.
یک هفتهٔ آخرِ همهٔ مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا ( سلام اللّه علیها) بر پا می شد.
همه شور و حال خاصّی داشتند.
هر کس گوشه ای نشسته بود و ضجّه می زد، 😭انگار میدانستند این آخرین عزاداری است!!
مراسم که تمام شد، مشغول خوردن
صبحانه شدیم
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۴۲_۲۴۱
#قسمت_صد_و_دوازدهم 🦋
((عروج))
یادم میاید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) ، بیشتر بچه های #اطلاعات مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند.
حال من بهتر از همه بود و تنها کاری از عهده ام بر می آمد این بود برایشان کمپوت باز میکردم و آب آن را در لیوانی میریختم و به آنها میدادم.
یک مرتبه دیدم #محمد_حسین و چند نفر از بچه ها را آوردند.
سراسیمه به طرف محمد حسین رفتم ، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمیدید.
او را روی تخت خواباندم.
برایش کمپوت باز کردم تا بخورد،اما او گفت:«نژاد! دیگر فایده ندارد و از من گذشته. »
گفتم:« بخور! این حرفا ها چیه ؟
الان وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل میکند.»
گفت:« بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.»
با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟!🤔
احتمالا حالش خیلی بد است هذیان میگوید!!
هنوز فکری که در سرم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد « اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید ،اتوبوس ها آمدند.»
به طرف در دویدم .
خیلی تعجب کردم😳؛
محمد حسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید؟!
برای اینکه مطمئن شوم،داخل اتوبوس هارا نگاه کردم؛
نزدیک بود شکه شوم.😧
هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند!!
به طرف محمد حسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم.
گفت:«نژاد! یک پتو بیار و کف ماشین بیانداز .»
او را کف ماشین خواباندم.
گفت:« حالا برو و محمد رضا کاظمی را هم بیار اینجا.»
از داخل پله های اتوبوس ک پایین رفتم دیدم محمد رضا با صدای بلند داد میزند:
«نژاد بیا! نژاد بیا!»
به طرفش رفتم.
او نیز همین خواهش را داشت:«نژاد!
من را ببر کنار محمد حسین.»
این دو نفر معروف بودن به دوقولو های #واحد_اطلاعات.
محمد رضا کاظمی را آوردند و....
*🖊️📖
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم 🦋
ویژه نامه فتح، سال سوم، شماره۱۱۵،دوشنبه ۴آذر۱۳۷۰شمسی
اهل مرخصی نبود، مگر اینکه #عملیات تمام شود و آن هم با موفّقیّت.
مرخصی #محمد_حسین در طول مدّتی که بعد از چهار تا شش ماه از عملیّات بر می گشت از یک هفته تجاوز نمی کرد. 👌
بیشترین مرخصی های محمّد حسین در دوران مجروحیّت او بود که ده روز می شد، آن هم با حال مجروحیّت و پانسمان کرده به جبهه بر می گشت.
محمّد حسین در اواخر جانشین معاونت #اطلاعات و عملیّات لشکر بود. من هر موقعی که در کنار این عزیز ارزشمند قرار می گرفتم، احساس می کردم که دنیایی آدم فداکار با من است. 😊
مجموعهٔ همهٔ خصائل اخلاقی و انسانی بود. 👌
یک آدم عارف بود. او یک شعر داشت که ورد زبانش بود و آن شعر معنایش نظام دوستی با خدا بود. 🕊
هر زمان که در کنار محمّد حسین قرار می گرفتیم این شعر ورد زبان محمّد حسین بود. و می خواست در این شعر میزان دوستی انسان مؤمن با خدا و میزان وسعت رحمت خدا را بیان کند.
شعر را از قول سلطان #بایزید_بسطامی که از عرفای جهان اسلام است با اشک و احساس بیان می کرد:
💠در کنار دجله سلطان بایزید
بود روزی فارغ از خیل مرید
💠ناگه آوازی ز عرش کبـــــــــریا
خورد بر گوشش که ای شیخ ریا
💠میل آن داری که بنمایم به خلق
آنچه پنهان کرده ای در زیر دلق
💠تا خلایق جمله آزارت کننــد
سنگ باران بر سر دارت کنند
تا اینجا می خواست بگوید که انسان نباید مغرور به اعمال خودش شود و #خدا ستّارالعیوب است و اگر بخواهد از دریچهٔ « فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرّةٍ خَیْراً یَرَهُ؛
وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرّةٍ شَراً یَرَهُ»، برخورد کند، هیچ کس توان ایستادگی ندارد.
تا اینجا خدا می خواد به شیخ بگوید تو که داری با این کبکبه و دبدبه و همهٔ اینها حرکت می کنی، می خواهم آن درونت را آشکار سازم.
متن دوم شعر میزان یقین شیخ به خداست....
به دوستی مؤمن به خداست و بعد شیخ در جواب ندای الهی که در شعر آمده، این طور می گوید.......
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم 🦋
✨ بعد از اینکه برادرم ، حسین ، به #شهادت رسید وسایلش را از جبهه آوردند .
تمام اموال او از این قرار بود : دو دست لباس ، یک عینک ، یک کفش که برای پای مجروحش درست کرده بود و یک کیف پول که تنها صد و بیست تومان درون آن بود .
چند وقت بعد نیز از طرف سپاه یک حواله پول برای ما فرستادند ؛ حقوقی بود که بابت حضور در جبهه به #محمد_حسین تعلق می گرفت .
معلوم شد که در طول #جنگ هرگز حقوق خود را دریافت نکرده است .
همان روزها این پول را به امر پدرم به حساب جبههها واریز کردیم .
فرمانده شهید « محمّدحسین یوسف الهی »
معاون #اطلاعات و #عملیات لشکر ۴۱ ثارالله بود.
♦️به روایت از برادر شهید ، محمدعلی یوسف الهی
✨ تازه به جمع بچه های اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله که پیوسته بودم ، یک بار نیمه شب از خواب بیدار شدم ، دیدم همه مشغول خواندن #نماز هستند .
به خیال اینکه وقت نماز صبح شده به سراغ ظرف آب رفتم تا وضو بگیرم ، غافل از آن که درون آن ظرف نفت ریخته بودند .
در حال وضو گرفتن متوّجه بوی تند نفت شدم و غرغر کنان به سمت حمّام حرکت کردم .
از حمّام که بیرون آمدم صدای #اذان صبح از مسجد قرارگاه بلند شد.
همان لحظه بود که متوجه شدم همه همسنگران که فرمانده شهید «محمدحسین یوسف الهی » آنها را همراهی می کرد در حال خواندن نماز شب بودهاند !
♦️خاطره از مهرداد راهداری
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم 🦋
✨ دو تن از بچّه های #اطلاعات و #عملیات برای شناسایی جلو رفتند ، اما برنگشتند .
همه نگران بودند .
فرمانده #شهید،« محمدحسین یوسف الهی » آمد و گفت :« دیشب بچهها را درخواب دیدم و اکبر به من گفت نگران نباشید ما به دست عراقی ها گرفتار نشده ایم .»
بعد از مکث کوتاهی محمّدحسین ادامه داد :« احتمالاً شهید شده اند و آب جنازه شان را به ساحل می آورد .»
یکی از بچه ها پرسید :« کی ؟ »
ایشان با قاطعیت گفت :« یکی شان شب دوازدهم و دیگری شب سیزدهم به ساحل میرسند .»
در شب دوازدهم ماه ، محمّد حسین را دیدیم که چون پدری دلسوز کنار آب به انتظار نشسته است .
حدود ساعت ۴ بامداد پیکر شهید « صادقی » به ساحل آمد و شب بعد نیز امواج آب ، پیکر شهید « موسایی » را به ساحل آورد ؛ درست همانگونه که عارف و فرمانده شهید « یوسف الهی » وعده داده بود.
✨ قبل از عملیات والفجر ۸ در #سنگر اطّلاعات و عملیّات ، در جمع صمیمی دوستان نشسته بودیم که او وارد شد و به جمع ما پیوست .
و بعد از چند لحظه انگار که میخواهد رازی را فاش کند خطاب به جمع گفت :« در این این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر ما میخورد با اشاره گفت فلانی و فلانی شهید میشود ... »
اما به من اشاره نکرد بعد از چند روز که عملیّات شد، #بسیجی عارف، سردارِ شهید « محمدحسین یوسف الهی » معاون اطّلاعات و عملیّات لشکر ۴۱ ثاراللّه،
به همان صورتی که وعده داده بود و با همان یارانی که اشاره کرده بود آسمانی شد .
♦️خاطرات از مهرداد راهداری
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم 🦋
وقتی بچه های #اطلاعات و #عملیات به شناسایی میرفتند ، فرمانده شهید « محمدحسین یوسف الهی » همچون پدری مهربان لب معبر می نشست و به ذکر مشغول میشد تا آنها برگردند .
بعد از برگشت از ماموریت ، خودش برای انها چای درست میکرد و لقمه غذا به دستشان میداد و گاه تا صبح ،پدرانه بالای سر آنها می نشست و در پاسخ ما که چرا این کار را میکند فرمود :« اینها خسته اند و هوا سرد است ، اگر پتو از رویشان کنار برود از شدت خستگی بیدار نمیشوند و ممکن است سرما بخورند.»
✨✨✨✨✨✨✨✨
(( دست نوشته های محمدحسین ))
امام علی (ع) :
ای حسن ! رادمردان در مقابل ظلم و ستم خاموش ننشینند و به سیرت نابکاران هم با دست و هم با زبان مخالفت کنند .
تو هم ناگزیری که از شیوه بزرگان دین متابعت کنی ، و از منکران ، با کمال شهامت و دلیری آشکارا انتقاد و تشنیع نمایی.
ای حسن ! پیکار کن و حق شمشیر را در میدان نبرد به دقت بگذار .
ای پسر ! در دریای پهناور مرگ شنا کن و به کام گرداب های شرف فرو شو .
خود را در آغوش امواج خروشان حوادث بینداز که ساحل حقیقت را هرچه زودتر خواهی یافت .
پیکارجویان در وظیفه دشوار قرار گرفته اند ، هرگز خسته نمیشوند و وسوسه زشت گویان در اراده آهنین این ها اثر نمی کند .
سرزنش ها و ملامت ها را از دهان هر کس که خارج شود ناچیز می شمارند و همچنان به فعالیت خود ادامه میدهند و مردانه به جانب مقصود پیش میروند .
حق و حقیقت ، گوهری است درخشان که در اعماق اقیانوس های سهمناک مرگ پنهان است .
ای حسن ! صبر کن و در بلیّات بردار و آهنین پیکر باش .
✨✨✨✨✨✨✨✨
شیعه علی بودن مسئولیت های سنگینی را بر دوش انسان یاد می کند ؛ مسئولیتی که از همه مسئولیتهایی که مکتب های آزادی خواهی ، عدالت خواهی و آزادی بخش بر دوش معتقدان و پیروان خود می نهند سنگین تر است .
شیعه بودن تنها به معنای دوستداری علی یا شناخت علی نیست؛
چرا که دوست داشتن یک احساس است و شناختن یک امر ذهنی ؛ در صورتی که تشیّع به معنای پیروی کردن در حقیقت عمل است و حرکت ؛ بنابراین ممکن است کسی دوستدار علی باشد تا حد عشق ، یا از علی تجلیل کند تا حد خدا و یا حتی ممکن است کسی با علی آشنا باشد در حد محققی که همه عمرش را وقت تحقیق در زندگی علی کرده و یا همچون کسی که با علی در تمام دوره عمر زیسته است ، اما در عین حال شیعه علی نباشد ، زیرا غیر از آنچه که در فرهنگ و علوم شیعه است به پیروی از علی در خود کلمه شیعه و تشیّع نهفته است و البته که لازمه پیروی از علی ، شناخت علی است و لازمه شناخت علی ، عشق ورزیدن به علی، اما معنای اساسی تشیّع و آنچه که معنی تشیّع را تحقق خارجی راستین میبخشد ، پیروی کردن از اندیشه علی ، روش زندگی علی ، روش کار علی ، نحوه جهاد علی و تحمل علی است.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*