*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده
🔹صفحه ۹۰_۸۹
#قسمت_سی_و_هفتم 🦋
((میدان مین))
امیری ، یکی از دوستان صمیمی محمد حسین بود که قبل از عملیات والفجر سه مظلومانه به شهادت رسید.
اگر چه شهادت امیری خیلی محمد حسین را ناراحت و افسرده 😔کرده بود؛ ولی هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت.
محمد حسین بعد از انتقال پیکر مطهر امیری به اهواز، بلافاصله از شب بعد، شخصاً برای #شناسایی به میان #عراقی ها رفت.
«مهران» منطقه سخت و دشواری از لحاظ #شناسایی بود. ارتفاعات آن زیاد و بلند بود و بالا رفتن از آن ها کاری بس مشکل؛از طرفی #دشمن هوشیار شده بود و با دقت بیشتری منطقه را زیر نظر گرفته بود!
یادم است هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه می شد، محمد حسین چند رکعت #نماز می خواند و از خداوند یاری می طلبید. 🤲
آن شب من نیز همراه او بودم. برای رسیدن به ارتفاعات #مهران، می بایست دهِ «خسروی» را پشت سر بگذاریم.
در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور #شناسایی بود؛ همان محوری که چندی قبل امیری در آن به #شهادت رسیده بود و مشکلات اصلی کار نیز از همین منطقه آغاز می شد.
محمد حسین به گوشه ای رفت و مشغول نماز شد. من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. نمازش که تمام شد، دوباره ادامه دادیم تا رسیدیم به یک تپّه. از آن بالا رفتیم.
من جلوتر از محمد حسین حرکت می کردم و اینجا ابتدای #میدان_مین بود که یک دفعه احساس کردم محمد حسین شانه ام را محکم فشار می دهد و سعی می کند مرا بنشاند.
بلافاصله نشستم. آهسته گفتم؛ «چی شده؟» 🤔
محمد حسین دوربین دید در شب را به من داد و با اشاره گفت: «آنجا را نگاه کن!» دوربین📼 را گرفتم و به نقطه ای که محمد حسین گفته بود، نگاه کردم.
باور کردنی نبود! 😳
عراقی ها در فاصله خیلی کم از ما در حال راه رفتن بودند. آن قدر نزدیک بودند که حتّی بند اسلحه شان هم دیده می شد.......
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"محمّد علی کار آموزیان"
🔹صفحه :١٣٢_١٣١
#قسمت_پنجاه_و_پنجم🦋
کار #شناسایی را انجام دادیم و خسته و کوفته 😞 به طرف خطّ خودی بر گشتیم.
در این فاصله به خاطر طولانی شدن کار، پست های نگهبانی #ارتشی_ها عوض شده بود و پست بعدی در جریان #مأموریّت ما قرار نگرفته بود..
ما هم بی خبر از همه جا با خیال راحت به خطّ مقدّم نزدیک می شدیم.
در همین موقع یک مرتبه نگهبان های ارتشی به خیال اینکه ما #عراقی هستیم به طرفمان تیراندازی کردند.
بچّه ها که انتظار چنین استقبالی را نداشتند؛ سریع روی زمین دراز کشیدند.
و خود را پشت تپّهٔ کوچکی 🗻 که آنجا بود، رساندند.
کاری نمی توانستیم بکنیم.
اگر سرمان را بالا می آوردیم به دست نیروهای خودی تلف می شدیم.
بچّهها بلاتکلیف پشت تپّه #سنگر گرفته بودند.
محمّد حسین که با این مسائل به خوبی آشنا بود و چندین بار در موقعیّت هایی بدتر از این قرار گرفته بود، بی خیال و راحت نشسته بود 👌 و بچّه ها را آرام می کرد.
چاره ای نبود، باید منتظر می ماندیم تا ببینیم بالاخره چه اتّفاقی می افتد.
ارتشی ها پس از اینکه حسابی به طرف بچّه ها تیراندازی کردند، یک گروه برای اسیر کردن ما جلو فرستادند.
این بهترین موقعیّت بود، 👌 زیرا با نزدیک شدن آن ها می توانستیم سر و صدا کنیم.
و خودمان را به آن ها بشناسانیم.
همین طور هم شد، وقتی نزدیک شدند فوراً بچّه ها را شناختند.
عذر خواهی کردند و گفتند:"این مسئله بخاطر تعویض نگهبان ها اتّفاق افتاد"
خلاصه آن روز #خطر بزرگی از بیخ گوشمان گذشت.
کار #خدا بود که هیچ کس آسیبی ندید.
💠یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
((یاد خدا))
زندگی #یوسف_الهی سراسر معنوی بود.
به #عبادت 🤲 اهمیّت فراوانی می داد وهیچ چیز مانع ارتباطش با #خدا نمی شد.
به تمام نیروهایش عشق می ورزید😍 و مانند یک پدر برایشان دلسوزی می کرد.
هر وقت بچّهها برای #شناسایی می رفتند آن ها را تا ابتدای محور همراهی می کرد.
و همان جا منتظرشان می نشست تا برگردند.
یک شب در #منطقه_مهران؛
من، محمّد حسین و یکی دیگر از بچّه ها به نام #سیّد_محمود برای شناسایی رفته بودیم.
سیّد محمود جلو رفت و من و
محمّد حسین بالای رودخانهٔ گاوی منتظرش ماندیم.
سیّد حدود دو ساعت دیر کرد.
در این فاصله محمّد حسین به گوشه ای رفت و مشغول #نماز و #عبادت شد.
این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت، حتّی در منطقه خطر نیز از عبادت 📿و راز ونیاز 🤲با خدا غافل نمی شد.
رفتار و کردار او به گونه ای بود که لحظه به لحظه زندگیش و جزء به جزء حرکاتش، انسان را به یاد خدا می انداخت.
💠 بی تو در کلبهٔ گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ١٨٢-١٨١
#قسمت_هفتاد_و_نهم🦋
((جراحت گلو و تارهای صوتی))
سمت راست و به فاصلهٔ بیست متر، سر پیچ شیار دیگری، چند #عراقی مشغول گفتگو بودند.
ما فقط صدای خنده و قهقهه شان را می شنیدیم.
ستون همان جا نشست. محمّدحسین،
#تخریب_چی را داخل #میدان_مین فرستاد و گفت: «برو ببین وضع از چه قرار است و تا کجا می توانیم پیش برویم.»
چهار طرفمان #سنگر کمین عراقی بود؛
یعنی کلاً تو دل دشمن بودیم. تخریب چی
جلو رفت و وارد میدان مین شد.
من دوربینِ دید در شب را برداشتم و او را نگاه کردم. داخل میدان فقط چند رشته سیم خاردار وجود داشت.
هیچ مینی به چشم نمی خورد. تخریب چی بعد از چند دقیقه برگشت.
محمّد حسین گفت: «چه خبر؟»
تخریب چی جواب داد: «توی میدان مین هیچ مینی نیست، فقط سیم خاردار کشیده اند.»
محمّد حسین گفت: «خودم هم باید ببینم.»
و بلند شد و همراه تخریب چی جلو رفت. هنوز یکی، دو دقیقه از رفتن آن ها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار شدیدی💥به همراه شعلهٔ بزرگی به هوا بلند شد!
برای لحظاتی همگی سر جایمان میخکوب شدیم. نفس ها توی سینه هایمان حبس شده بود. 😧
نمی دانستیم چه اتّفاقی افتاده است. صدای نالهٔ تخریب چی را شنیدیم و صدای محمّد حسین که مرتب سرفه می کرد.
با عجله بلند شدیم و به طرف آن ها دویدیم. محمّد حسین همین طور که سرفه می کرد، به ما رسید.
هر چه می خواست جلوی سرفه اش را بگیرد، نمی توانست.
نگاه کردم، ترکش زیر گلویش خورده بود. مانده بودیم چه کنیم!!
در آن شرایط حسّاس و در دل دشمن چطور جلوی صدای محمّد حسین و تخریب چی را بگیریم..؟!
عراقی ها در فاصلهٔ بیست متری ما بودند. صدای انفجار و شعله های آتش را حتماً دیده بودند، ناله های تخریب چی و صدای سرفه های محمّد حسین هم خیلی بلند بود.
الآن بود که روی سرمان خراب شوند. همگی آیهٔ «وَ جَعَلنا....» را می خواندیم.
محمّد حسین به طرف تخریب چی اشاره کرد. من و حمید بالای سرش رفتیم، کنار سیم خاردار روی زمین افتاده بود.
ظاهراً مینِ منفجر شده پایه دار بود، یعنی یک چیزی مثل مین سوسکی.
این مین، چهل سانتی متر از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیلهٔ سیم، تله شده بود.
منطقه، کوهستانی بود و آب باران میدان مین را شسته بود. مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود؛
به همین سبب تخریب چی بدون اینکه متوجّه شود، پایش را روی سیم گذاشته بود و مین منفجر شده و یک ترکش به مچ پای تخریب چی و یک ترکش هم زیر گلوی محمّد حسین اصابت کرده بود.
به کمک #حمید_مظهری_صفات سعی کردیم تا تخریب چی را از میدان مین خارج کنیم.
قمقمهٔ تخریب چی لای سیم خاردار گیر کرده بود. وقتی او را کشیدیم، سر و صدای قمقمه و سیم خاردار هم به بقیّه
صداها اضافه شد.
حسابی ترسیده بودیم.😰
هر لحظه منتظر بودیم تا عراقی ها بالای سرمان برسند.
مات و مبهوت تلاش می کردیم تا هر چه سریع تر از.....
🍃🌸🍃
شهید "حمید رضا مظهری صفات" ، در سال 1340 در خانواده ای مذهبی در کرمان متولد شد.
تحصیلاتش را تا چهارم دبیرستان ادامه و سپس داوطلبانه به جبهه رفت و سرانجام
در سال 62 در منطقه شرمانی، به درجه رفیع #شهادت نائل آمد. 🕊
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۱۱_۲۱۰
#قسمت_نود_و_سوم 🦋
((کارخانه یخ))
بچه های #اطلاعات ماه ها پیش از #عملیات_والفجر هشت ،کارشان را روی منطقه آغاز کرده بودند .
محدوده شناسایی، اروندرود و ساحل غربی آن بود؛
یعنی قسمتی که دست #عراقی ها بود.
به خاطر اهمیّت ویژه این عملیّات، تمام کارها با حساسیت خاصّی انجام میگرفت و تمام موارد ایمنی برای جلوگیری از لو رفتن عملیّات انجام می شد.👌
بچّهها شبانه روز تلاش میکردند جزر و مدّ آب را بررسی کنند.
آنها شبها برای شناسایی به آن طرف اروند میرفتند و روزها هم ساحل دشمن را زیر نظر داشتند.
قرارگاه نیروها ، کمی دور از اروندرود بود..؛
و نهرهای فرعی کوچکی که از اروند منشعب می شد ،راه بچهها را دورتر می کرد؛ چون مجبور می شدند برای رسیدن به اروند ، این نهرها را دور بزنند.
#محمد_حسین برای حلّ این مشکل پیشنهادی داد که روی نهرهای فرعی پل بزنیم.
در آن محدوده، کارخانه یخی وجود داشت که بعد از #جنگ تخریب شده و متروکه مانده بود .
قرار شد از قالب های بزرگ یخ که آنجا بلا استفاده مانده بود برای زدن پل استفاده کنیم.
آن شب همه بچّه ها #بسیج شدند.
هر کسی قالبی روی دوشش گذاشته بود و به طرف اروند میرفت .
من و محمّدحسین با هم دوازده تا بردیم.
در بین راه ، من دائم خسته می شدم و می نشستم، اما او همچنان کار می کرد و قالب ها را روی دوش میگرفت و میبرد.
درهمین فاصله از طرف #حاج_قاسم تماس گرفتند و محمّدحسین را برای شرکت در جلسه ای به قرارگاه خواندند.
محمّدحسین پیغام داد که من فعلاً کار واجبی دارم شما یک ماشین بفرستید، کارم تمام شد میآیم و دوباره مشغول به کار شد.
بچّه ها یکی یکی قالبها را می آوردند و روی نهر ها می گذاشتند.
همینطور که سرگرم کار خودشان بودند ،یک دفعه دشمن #منطقه را زیر آتش گرفت!
اتفاقاً یک گلوله خمپاره کنار محمّدحسین به زمین خورد و منفجر شد و ایشان به همراه دو نفر دیگر مجروح شدند.
وقتی بالای سرش رفتم، دیدم از ناحیه پا بدجوری آسیب دیده است!
خونریزی اش خیلی شدید بود، گویا یکی از شریانهای اصلی قطع شده بود.😔
بچّه ها بلافاصله با قرارگاه تماس گرفتند و گفتند:« آقا محمّدحسین مجروح شده ، سریع یک آمبولانس بفرستید .»
آنها جواب دادند :«چند دقیقه پیش یک آمبولانس برای بردن ایشان به جلسه فرستادیم، از همان استفاده کنید و او را به عقب برگردانید.»
آنها برای جلوگیری از لو رفتن عملیّات، مسائل حفاظتی را خیلی رعایت می کردند؛ به همین سبب به جای ماشین معمولی، آمبولانس فرستاده بودند.
ما محمّدحسین را سوار آمبولانس کردیم و به عقب فرستادیم. حتی در بیمارستان آبادان، برای اینکه کسی متوجه حضور نیروها در منطقه نشود ،محمّدحسین را به عنوان "یکی از نیروهای ناو تیپ کوثر و مسئول قبضه خمپاره انداز " معرفی کردیم .
با رفتن محمّدحسین، روحیه بچه ها هم تغییر کرد.
همه ناراحت بودند هیچ کس امید نداشت که او بتواند خودش را به عملیات برساند !
همه او را دوست داشتند و از این قضیّه بسیار ناراحت و نگران بودند.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣۴_٢٣٢
#قسمت_صد_و_هفتم 🦋
((آخرین عزاداری))
روز دوم، #عملیات والفجر هشت، به سمت جادّهٔ فاو _امّ والقصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود.
از طرف فرماندهی به واحد #اطلاعات
دستور رسید که هر چه زود تر گروهی برای شناسایی #منطقه به #خط_مقدم اعزام شوند.
محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد
و سوار موتور شد.
ما هم همین طور، همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جادّهٔ امّ القصر راه افتادیم.
محمّد حسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت، با سرعت زیاد جلوی
همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم.
#دشمن دو طرف جادّه را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدم، هلی کوپتر #عراقی بالای سرمان ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. 🚀
فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتورها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت.
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.
منطقه ای را که باید #شناسایی میکردیم، سه راهی کارخانهٔ نمک بود؛ دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمّد حسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچّهها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد.
بعد از پایان مأموریّت، دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم.
در راه از چهره و حالت محمّد حسین به خوبی میشد فهمید هر لحظه متظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. 🕊
وقتی به خطّ خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم؛ امّا در همین موقع، از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) وارد عمل میشود؛
به همین سبب قرار شد که بچّهها برای یک استراحت کوتاه به مقرّ اصلی واحد در عقبه بروند وفردا صبح دوباره به منطقه برگردند.
همه به همراه محمّد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار #اروند بود،آمدیم.
وقتی رسیدیم، هرکس دنبال کاری رفت..
حمّام،
#نماز
و استراحت.
آن شب همهٔ بچّه ها استراحت کردند؛
چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود.
صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا بر پا بود.🤲 حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطّلاعات، داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطّلاعات دورهم جمع بودند. بچه ها متوسّل به خانم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شدند.
یک هفتهٔ آخرِ همهٔ مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا ( سلام اللّه علیها) بر پا می شد.
همه شور و حال خاصّی داشتند.
هر کس گوشه ای نشسته بود و ضجّه می زد، 😭انگار میدانستند این آخرین عزاداری است!!
مراسم که تمام شد، مشغول خوردن
صبحانه شدیم
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
💥#قسمت19💥
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻
چون توی #سف رقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻♂️ به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.😲
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."😖
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."😌👌🏻
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"🤨😳
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_بیستم_و_نهم
🍁قضیہ ڪلہ پاچہ و #گوش بریدنهاے فرماندهاے دشمن بد جورے باعث ترس #بعثے ها شده بود . یکے از بچہ ها ڪہ اخبــار مهــم را از رادیو عراق می شنید و براے #سید_مجتبے_هاشمے مےآورد یہ بار تا مرا ديد گفت : يازده هزار دينار چقدر مي شــہ !؟ با تعجب گفتم : نمي دونم ، چطور مگہ !؟ گفــت : الان #عراقيہـا در مورد #شــاهرخ صحبت مي کردنــد ! با تعجب گفتم : #شاهرخ خودمون ! فرمانده گروه پيشرو ؟! گفــت : آره حســابـے هم بہـش فحش دادنــد . انگار خيلـے ازش ترســيدند . گوينده #عراقے مي گفت : اين آدم شبيہ #غول ميمونه . اون آدم خواره هر کے سر اين جلاد رو بياره #يازده_هزار_دينار جايزه مي گيره ...!!
🍁چند روز بعد #سید_مجتبے با #شاهرخ رفتند براے شناسایے قرار بود عملیات بشہ . اونا چند ساعتے طول کشیده بود ڪہ رفتہ بودند و خبرے ازشون نبود . راديو #عراق هم اعلام کرد یکے از فرماند هان بہ نام #سید_مجتبے را اسیر گرفتیم ، همہ ے بچہ ها ناراحت بودند و از اونجایـے ڪہ براے سر #شاهرخ جایزه تعین کرده بودند نگرانـے همہ بیشتر شده بود . بعد از چند ساعت صداے #صلوات بچہ ها بلند شد . #سید_و_شاهرخ از شناسایـے برگشتند .
🍁صبح فردا جلســہ اے با حضور فرماندهان برگزار شد و در آخر قرار شــد در غروب روز #شانزده_آذر نيروهاے فدائيان اسلام با عبور از خطوط #مقدم نبرد در شــمال شرق #آبادان بہ مواضع دشمن حمله کنند . ســہ روز تا شــروع #عمليات مانده بود . شــب جمعہ براے #دعاي_کميل به مقر رفتیم #شــاهرخ ، همہ نيروهايــش را آورده بود . رفتار او خيلے عجيب شــده بود . وقتے #ســيد دعاے کميل را مي خواند #شاهرخ بہ شدت گریہ مے کرد .
🍁 دستانش را بہ سمت آسمان گرفتہ بود مرتب مےگفت : #الهے_العفو ... #سيد خيلے ســوزناك مي خواند . آخر دعا گفت : عمليات نزديڪہ ، خدايا اگہ ما لياقت داريم ما رو پاک کن و #شــهادت رو نصيبمان کن . #شاهرخ هم سرش را گذشت روی سجده و بلند بلند گریہ میکرد . بچہ هایـے ڪہ از گذشتہ #شاهرخ خبر داشتند مانده بودند ڪہ دم مسیحایـے امام با #شاهرخ چہ کرده است . صبح فرداش یکے از خبرنگاران تلوزیون بہ منطقہ آمد و با همہ مصاحبہ کرد . وقتے مقابل #شاهرخ رسید از او پرسید چہ آرزویـے دارے ؟ #شاهرخ بدون مکث گفت : پیروزے نہائے براے رزمندگان اسلام و #شہـادت براے خودم .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋