*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"مهدی شفازند"
🔹صفحه ١۴٨_١۴٧
#قسمت_شصت_و_سوم 🦋
((دکل دیده بانی))
#محمّد_حسین آن شب و روز بعد، چند بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت.
یک بار برایم پتو آورد. یک بار صبحانه🧀،یک بار نهار 🍛 و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت.
رفتار او باعث شده بود که روحیّه ام کاملاً عوض شود.
شب، با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: «برویم»
این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش می رفتم.
پایین تر از من حرکت می کرد تا بتواند مواظبم باشد.
و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیّت دارد، ولی هیچ گاه محبت پدرانه اش را از نزدیک حس نکرده بودم.
با کار آن شب محمّد حسین، هم توانستم #منطقه را آن طور که باید ببینم
و هم روحیّه ام تغییر کرد.🙂
هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را که روی شانه هایشان نشسته بودم، فراموش کنم.
💠آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
((من بسیجی ام))
در طول مدّتی که محمّد حسین مسئول #شناسایی لشکر شده بود، من و #مجید_آنتیک_چی چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت #سپاه در بیاید، امّا او زیر بار نمی رفت!
و می گفت: «شما دنبال چی هستید؟ 🤔
اینکه یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟
من دوست دارم به عنوان یک #بسیجی خدمت کنم.
پس بگذارید راحت باشم.» 😕
گفتیم: «محمّد حسین! مگر سپاه چه اشکالی دارد؟!»
گفت: «سپاه هیچ اشکالی ندارد، خیلی هم خوب است، امّا من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» ☺️
محمّد حسین اینقدر ظرفیت و لیاقت داشت که می توانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود؛ امّا این در صورتی بود که به عضویت سپاه در می آمد و رسمی می شد.
بارها مسئولین لشکر به او پیشنهاد می کردند، اما چون به #بسیج عشق می ورزید، نمی پذیرفت؛
👈🏻تا جاییکه سفارش کرده بود اگر من #شهید شدم، روی سنگ قبرم ننویسید #پاسدار ؛
اگر چنین کلمه ای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت.👊🏻
من یک بسیجیام!
💠کجایند مستان جام الست ؟
دلیران عاشق، شهیدان مست
*🖊️
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده"
🔹صفحه ١۶٨_١۶٧
#قسمت_هفتاد_و_دوم 🦋
((اولین شناسایی))
پس از #عملیّات رمضان برای شناسایی مناطق عملیاتی، تیم های متعدّدی تشکیل
شد که بتواند راهکارهای جدیدی برای عملیات بعدی پیدا کنند و #شناسایی در مناطق، مرتّب در حال تغییر بود.
یکی از این روزها، رزمنده ای که قبلاً در
گردان های رزمی خدمت می کرد، به گروه
شناسایی ملحق شد.
جوانی خوش سیما و جذّاب که مظلومیت در نگاهش و نجابت در چهره اش موج می زد.☺️
این جوان کسی نبود جز #محمد_حسین_یوسف_الهی !
قرار آن شب، برای شناسایی به منطقه «جفیر» برویم.
من مسئول محور بودم.
#برزگر ، #تخریب_چی
#مشهدی به عنوان نیروی کمکی
و محمّد حسین که باید اولین بار شیوهٔ کار در واحد #اطّلاعات را از نزدیک ببیند.
از سنگر ما تا منطقهٔ رهایی حدود ده تا پانزده کیلومتر راه بود که با موتور رفتیم
و از نقطهٔ رهایی، گرای منطقهٔ شناسایی را گرفتیم.
از یک محور ما و محور سمت چپ #عطارپور، #محمّد_انجم_شعاع و #غلامحسین_رضایی به سمت دشمن راه افتادیم.
در آن منطقه، #دشمن کمین های درختی کاشته بود؛ یعنی دو کیلومتری از دژ خود جلو آمده بود و روی زمین را به شکل شاخهٔ درخت، کمین درست کرده بود؛
و برای اینکه کانال های آن مخفی شوند، روی آن ها خاک ریخته بود و فاصلهٔ بین آن ها را طوری تنظیم کرده بود که مرتّب بتواند کمین ها را رصد کند.
فاصلهٔ هر محور تا محور بعدی حدوداً دو کیلومتر بود.
حرکت در این منطقه باید با دقت خاصّی انجام می گرفت..؛ از طرفی......
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای"محمدرضابحرینی"
🔹صفحه ۱۶۹_۱۶۸
#قسمت_هفتاد_و_سوم 🦋
((اولین شناسایی))
<ادامه>
حرکت در این منطقه باید با دقت خاصّی انجام می گرفت؛
از طرفی سمت راست ما منطقه ای وسیع و باتلاقی بود.
در تاریکی شب، حرکت فقط با قطب نما امکان پذیر بود.
همچنان جلو رفتیم تا به #میدان_مین رسیدیم. وقتی با دوربین دید در شب نگاه کردم و قسمتی از زمین را طوری دیدم که خاکش با بقیّه فرق داشت و این تجربۂ خاصّی بود که در #شناسایی های شبانه آن را به دست آورده بودم.
آثار تردّد در روی خاک مشخص بود.
#محمّدحسین و مشهدی را به عنوان نیروی تأمین در همین نقطه گماردیم؛
با #برزگر که باید کار تخریب را انجام
می داد به سمت جلو حرکت کردیم.
دویست متر که رفتیم، نیروهای سمتِ چپ ما به کمین #دشمن برخورد کرده بودند و درگیری پیش آمده بود.
دشمن مرتّب منوّر🎆 می زد و منطقه را روشن می کرد و طولی نکشید با تیر بار و #خمپاره شصت، و هشتاد و دو، منطقه را زیر آتش🔥گرفت.
موقعیّتی که در آن قرار داشتیم؛
دشت صاف بود هیچ جان پناهی وجود نداشت تا پشت آن مخفی شویم.
دشمن از کمین ها به سمت ما شلیک
می کرد؛
این شد که زمین گیر شدیم و چاره ای نداشتیم جز اینکه سینه خیز به سمت محمّدحسین و مشهدی برگشتیم.
با توجّه به اینکه کار اطلاعات کار سخت و پراسترسی بود؛
محمّدحسین با خونسردی کامل و با روحیۂ بالا با این #حادثه برخورد کرد و این برای من خیلی جالب بود🤔.
آن شب اگر او کوچک ترین اشتباهی انجام می داد، حتما به مشکل بر
می خوردیم.
#شجاعت محمّدحسین و # متانت رفتارش در آن شب، به یاد ماندنی است.😊
به کمک قطب نما خودمان به نقطه رهایی و از آن جا به #سنگر رساندیم.
از محور کناری #رضایی و #عطّار_پور در مسیر راه زخمی شدند که آن هم به خیر گذشت و #کار_شناسایی با موفقیّت به پایان رسید.👌
💠همّتم بدرقۂ راه کن ای طایر قدس
که دراز ست ره مقصد و من نوسفرم
*🖊️📖
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی"
🔸به روایت آقای"محمّدرضا بحرینی"
🔹صفحه ١۷۱_١۷۰
#قسمت_هفتاد_و_چهارم 🦋
((نشد دیگه! برو از خودش بپرس))
پیش از #عملیات_والفجر_هشت،
لب اروند نشسته بودم با چوبی که دستم بود روی آب میزدم و زیر لب شعری را زمزمه می کردم.
#محمّد_حسین آمد کنارم و گفت:
«نژاد !...چی می خوانی؟!😊»
گفتم: «هیچ چیز! دارم با آب درد و دل می کنم.»
گفت: «از این به بعد همان جمله ای که یزدانی می گوید و به آب می زند، تو هم بگو.»
گفتم: «او چه می گوید؟»
گفت:«نشد دیگه، برو از خودش بپرس!☺️»
یک روز یزدانی را دیدم؛ گفتم: «حسن!... تو وقتی به آب می زنی چه می خوانی؟!»
گفت: «چرا؟!»
گفتم:« حقیقت اینکه محمّدحسین ، به من سفارش کرده هرچه تو میخوانی و به آب میزنی، من هم بخوانم.»
گفت: «آیۂ "وَ جَعَلنا...." را زیاد
می خوانم.»
روز بعد وقتی به محمّدحسین رسیدم،
گفت: «پرسیدی؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «چه لذّتی می بری!»
من جوابی در مقابلش نداشتم.
او واقعاً چیز هایی را درک می کرد که ما از درک آن عاجز بودیم.
((ذکاوت و درایت))
مدّتی که من در #واحد_اطلاعات کار می کردم و محمّدحسین به عنوان معاون واحد اطلاعات بود، هیچ وقت امکان نداشت گزارش شناسایی را برایش دوبار تکرار کنیم.
با ذهن خلّاق و هوش سرشار، سریع مطلب را می گرفت و به ذهنش می سپرد و گاهی اوقات اینقدر قشنگ آن ها را بیان می کرد،
که انگار خودش همراه ما بوده و یا اینکه از قبل همه چیز را می دانسته است.👌
هنگامی که در انتخاب مسیر #شناسایی
راهنمایی مان می کرد و ما به راهنمایی هایش عمل می کردیم، واقعاً راحت تر بودیم و موفّق می شدیم؛
یعنی واقعاً اگر گاهی محمّدحسین همراه ما نبود، امّا با فکر و روحش ما را همراهی می کرد
و این ناشی از هوش و ذکاوت و درایت او بود.👌
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت"مادر شهید"
🔹صفحه ١٧٩-١٧٧
#قسمت_هفتاد_و_هفتم🦋
((جراحت گلو و تارهای صوتی))
روزها و ماه ها می گذشت تا اینکه خبر دار شدم محمّدحسین مجروح شده و به #کرمان آمده و در بیمارستان کرمان درمان بستری است.
سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم، خدا را شکر همهٔ اعضای بدنش را سالم دیدم، گردنش باند پیچی بود.
نزدیکش شدم با صدایی نحیف، سلام کرد.
اول گمان کردم از ضعف عمومی صدایش بالا نمی آید، بعد متوجّه شدم به گلویش ترکش اصابت کرده است ؛
و تارهای صوتی اش صدمه دیده اند و نمی تواند حرف بزند.
بعد از مدّتی که از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد، جراحتش تا حدودی التیام یافته بود.
هنوز نمی توانست صحبت کند؛ یعنی حالت حرف زدن داشت، امّا هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی شد.
و ما مجبور بودیم لب خوانی کنیم تا بفهمیم چه می گوید.
من خیلی نگران بودم و با خودم گفتم: اگر تا آخر عمر چنین باشد چه کار کنیم؟!
و خودم را دلداری میدادم و می گفتم خدا را شکر زنده است. 🙂
امّا دکتر به پدرش گفته بودند که با گذر زمان دوباره می تواند حرف بزند.
به این حرف ها و نظرها دل خوش کردم و راضی بودم به رضای حق.
حدود سه ماه طول کشید تا دوباره توانست به طور خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند.
جالب اینجاست هر زمان برادرش از او می پرسید: «محمّد حسین چه طوری داداش؟»
می گفت: «خوبم! هیچ مشکلی ندارم.☺️»
خیلی دوست داشتم بدانم چه اتّفاقی افتاد که محمّد حسین از ناحیه گلو زخمی شد.
بعد ها شنیدم یکی از دوستان همرزمش به نام #عبّاس_طرماحی که همراه او بوده، ماجرا را چنین تعریف کرده است :
"آن شب قرار بود که همراه عدّه ای از بچّهها برای #شناسایی محوری در گیلان غرب برویم،
فرماندهٔ #اطلاعات_عملیّات گفته بود که #محمّد_حسین_یوسف_الهی دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در ردهٔ بالاتری خدمت کند.
به همین خاطر ، #حمید_مظهری_صفات به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونش در این محور انجام وظیفه کنیم
و بدین ترتیب ، محمّد حسین همراه ما نیاید؛
امّا او قبول نمی کرد.
نمی توانست بچّه ها را به حال خود رها کند. او عادت کرده بود قبل از اینکه نیروها داخل #منطقه شوند، خودش از نزدیک محور را ببیند و راهکارها را ارائه دهد.
شب قبل همین کار را کرده بود، ولی با این حال آن شب هم می خواست با ما بیاید.
او تصمیم خودش را گرفته بود. با محمّد حسین تیم ما پنج نفره می شد:
من، محمّد حسین، حمید مظهری صفات، یک #تخریب_چی و یک بلد چی.
وظیفه تخریب چی ، شناسایی راهکارها در
میادین مین بود.
اینکه کجا مین گذاری شده و کجا نشده است .
بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود،
کوه، تپّه و شیارها را می شناخت و بچّه ها هم کار شناسایی انجام می دادند.
همهٔ بچّه ها آماده شده بودند. تجهیزاتی که همراه داشتیم سبک بود.
یک کلانش و یک خشاب اضافی داشتیم، چند نارنجک و به علاوه دوتا دوربین که یکی از آن ها دید درشب بود و یک قطب نما.
گفته بودند که حق درگیری نداریم و....
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت"مادر شهید"
🔹صفحه ۱۸۰_۱۷۹
#قسمت_هفتاد_و_هشتم🦋
((جراحت گلو و تارهای صوتی))
گفته بودند که حق درگیری نداریم و حتّی المقدور می بایست از برخورد رزمی با دشمن اجتناب کنیم و در صورتی که اتّفاق افتاد به عقب برگردیم.
فاصلهٔ مقر تا خطّ مقدّم با ماشین، یک ساعت راه بود و از آنجا هم باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقهٔ مورد نظر برسیم.
حوالی ساعت چهار بعدازظهر 🕓 بود، همگی سوار یک لندکروز شدیم و حرکت کردیم.
نزدیکی های غروب به خط رسیدیم که تحویل #ارتش بود.
هماهنگی های لازم انجام گرفت. نماز مغرب و عشا را خواندیم و با تاریک شدن کامل هوا به طرف محور به راه افتادیم.
#محمّد_حسین جلو بود، بعد تخریب چی و بقيّه هم پشت سر این دونفر.
ستون پنج نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می رفت. طبق معمول
بچّه ها زیر لب #ذکر می گفتند.
و آیهٔ "وَجَعَلْنا...." را زمزمه می کردند.
تاریکی محض بود؛ به گونه ای که حتّی فاصلهٔ یک متری خودمان را هم نمی دیدیم.
منطقه تقریباً سنگلاخ و کوهستانی بود و حرکت در این شرایط کار ساده ای نبود.
با نزدیک شدن به دشمن شرایط
حسّاس تر هم می شد.
من کفش ورزشی پایم کرده بودم که کمی گشاد بود. موقع راه رفتن سنگریزه ها از کنار پا به داخل کفش می ریخت و اذیّتم می کرد و نمی گذاشت به دقّت قدم بردارم.
به اولین کمین دشمن نزدیک شده بودیم.
ستون در تاریکی محض و در نهایت سکوت پیش می رفت.
حرکت حسّاس تر و آهسته تر شد. چند سنگریزه زیر پایم تکان خورد و سرو صدایی ایجاد کرد.
محمّد حسین ستون را نگه داشت. او
می دانست سروصدا بخاطر کفش های من است.
سرش را برگرداند و آهسته گفت: «عبّاس مواظب باش سنگریزه ها زیر پایت صدا نکنند! #عراقی_ها همین بالای سرمان هستند.»
گفتم: «چشم! بیشتر مراقبت می کنم»
حرکت آهسته تر شده بود، تجهیزات را محکم گرفته بودیم که یک وقت تکان نخورند و سرو صدا ایجاد نکنند.
آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم. دیگر در دل دشمن بودیم، کوچکترین اشتباه
می توانست غیر قابل جبران باشد.
دو #سنگر کمین عراقی ها دو طرف شیار بالای سرمان بود.
همچنان با احتیاط تمام جلو می رفتیم. محمّد حسین کنار بوتهٔ بزرگی توقّف کرد و ستون پشت سرش، ایستاد.
سرش را به طرف ما برگرداند و خیلی آهسته گفت: «مواظب باشید! عراقی ها وسط این بوته یک #مین منوّر کار گذاشته اند.»
محمّد حسین آن مین را در شب های قبل #شناسایی کرده بود.
به آرامی و با دقّت بسیار از بوته گذشتیم.
دیگر نزدیک #میدان_مین رسیده بودیم. سمت راست و به........
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣۴_٢٣٢
#قسمت_صد_و_هفتم 🦋
((آخرین عزاداری))
روز دوم، #عملیات والفجر هشت، به سمت جادّهٔ فاو _امّ والقصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود.
از طرف فرماندهی به واحد #اطلاعات
دستور رسید که هر چه زود تر گروهی برای شناسایی #منطقه به #خط_مقدم اعزام شوند.
محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد
و سوار موتور شد.
ما هم همین طور، همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جادّهٔ امّ القصر راه افتادیم.
محمّد حسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت، با سرعت زیاد جلوی
همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم.
#دشمن دو طرف جادّه را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدم، هلی کوپتر #عراقی بالای سرمان ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. 🚀
فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتورها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت.
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.
منطقه ای را که باید #شناسایی میکردیم، سه راهی کارخانهٔ نمک بود؛ دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمّد حسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچّهها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد.
بعد از پایان مأموریّت، دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم.
در راه از چهره و حالت محمّد حسین به خوبی میشد فهمید هر لحظه متظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. 🕊
وقتی به خطّ خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم؛ امّا در همین موقع، از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) وارد عمل میشود؛
به همین سبب قرار شد که بچّهها برای یک استراحت کوتاه به مقرّ اصلی واحد در عقبه بروند وفردا صبح دوباره به منطقه برگردند.
همه به همراه محمّد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار #اروند بود،آمدیم.
وقتی رسیدیم، هرکس دنبال کاری رفت..
حمّام،
#نماز
و استراحت.
آن شب همهٔ بچّه ها استراحت کردند؛
چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود.
صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا بر پا بود.🤲 حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطّلاعات، داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطّلاعات دورهم جمع بودند. بچه ها متوسّل به خانم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شدند.
یک هفتهٔ آخرِ همهٔ مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا ( سلام اللّه علیها) بر پا می شد.
همه شور و حال خاصّی داشتند.
هر کس گوشه ای نشسته بود و ضجّه می زد، 😭انگار میدانستند این آخرین عزاداری است!!
مراسم که تمام شد، مشغول خوردن
صبحانه شدیم
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم 🦋
به نظر من گل سر سبد بسیجیان، #شهید_حسین_یوسف_الهی بود.
سردار سرلشکر #سلیمانی در پاسخ به این سؤال که " افراد بسیجیِ نمونه و سرداران #شهید استان در طول هشت سال #دفاع_مقدس چه کسانی هستند" گفتند:
کسی که کلمهٔ #بسیج پیرامونش اطلاق شود، به نظر من خودش نمونهٔ انسان هاست یا انسان نمونه ای است؛
همان گونه که امام فرمودند: « من در دنیا افتخارم این است که خود یک بسیجی ام»، نشان می دهد که این کلمه خیلی کلمهٔ ارزشمندی است یا موقعی که ما در تعبیرات امام به این نکته می رسیم که پیغمبر اکرم (ص) یک بسیجی بود، نشان می دهد که این تفکّر و این کلمهٔ بسیار مقدّسی است.👌
در دوران جنگ، نیروهای عزیز و ارزشمند زیادی بودند که کمالات بسیار داشتند که تعداد آن ها کم نیست.
بعضی از این بچّه های
بسیج می آمدند در عملیّات ها ،
و عملیّاتی می کردند و می رفتند؛ یعنی برای یک #عملیات کمک می کردند.....
بعضی ها در همهٔ عملیّات ها [بودند]، بعضی ها در جنگ خیمه زده بودند و مقیم دائم جبهه شده بودند ..؛
و منتظران دائم شهادت بودند که اینها خانه، کاشانه، زندگی، پدر، مادر، زن، بچّه
و همه چیز خود را فدای این تکلیف کرده بودند.
💠بنظر من در شهر #کرمان ، گل سر سبد بسیجیان که مثل یک گل همهٔ پروانه ها 🦋را در دور خودش جمع کرده بود و از مخلصین و منتظران شهادت بود، #محمد_حسین_یوسف_الهی بود
که در جبهه ها مشهور به "حسین" بود!
او فردی بود که همهٔ عمرش را وقف جنگ کرد.
از اول جنگ تا زمان شهادتش در نوک پیکان و سخت ترین و حسّاس ترین نقطهٔ صحنه جنگ حضور داشت.
حسین (رحمت اللّه علیه) ابتدا مسئول محور #شناسایی بود.
شب ها با تیمی، دشمن را شناسایی
می نمود، از میدان های #مین عبور می کرد، سخت ترین معبر ها معمولاً در جنگ
به محمّد حسین واگذار می شد.
هر معبری که حسین مسئولش بود، این معبر موفّق ترین معبر بود.
نبود مسئولیّت و معبری که به محمّد حسین واگذار شود و او از پس آن بر نیاید و اظهار عجز کند!!
اهل مرخصی نبود، مگر اینکه......
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم 🦋
ویژه نامه فتح، سال سوم، شماره 115،دوشنبه ۴آذر 1370شمسی
...به دوستی مؤمن به خداست و بعد شیخ در جواب ندای الهی که در شعر آمده، این طور می گوید.
آری! تو هم میل آن داری که من شمّه ای از رحمتت سازم رقم.... تا خلایق از تو رم کنند و از نماز و روزه و حج کم کنند؟
💠گفت: یا رب میل آن داری تو هم
شمّه ای از رحمتت ســـــازم رقــم
💠تا که خلقان از پرستش کم کنند
وز نماز و روزه و حج رم کننــــد
💠پس ندا آمــــد که ای شیخ فتن
نی ز مـا و نـی ز تـو رو، دم مـــزن
اشعار را محمّد حسین می خواند و های های گریه می کرد. اهل تهجّد، نماز شب، مستحبّات و بسیار پر از مراقب بود. 🕊
سردار سرلشکر #سلیمانی در جای دیگری از سخنانش به خاطره ای از #شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی اشاره کرد و گفت :یک شب با محمّد حسین رفتیم برای #شناسایی جهت #عملیات والفجر یک.
رفتیم پشت میدان های مین دشمن که میدان های مین را شناسایی بکنیم.
معبری که نیروها بنا بود از آنجا عبور بکنند، سیم خاردار و میدان های مین را دیدیم و بر گشتيم که محمّد حسین مسؤل محور بود.
رسیدیم در یک گودالی که از میدان های مین دشمن فاصله گرفته بودیم، داخل شیاری رسیدیم، محمّد حسین گفت: «بایستیم»
من به او گفتم که : «اینجا جای ایستادن نیست.»
گفت:«چند لحظه صبر کنید.»
من دیدم که آنجا ایستاد به نماز و دو رکعت نماز به جای آورد.
بعد بچّه های محور گفتند: « این کار هر شب او می باشد. هر شب بعد از اینکه داخل میدان مین می رود، قبل از رفتن به میدان سجدهٔ شکر به جا می آورد.
و بعد از برگشت از داخل میدان مین ، دو رکعت نماز شکر می خواند.»
محمّد حسین به نظر من عالم دیگری می دید که از عقل ما ناتوان می باشد؛ چرا که برای من پیشگویی هایی کرد و مطالبی می گفت که از عقل یک انسان عاقل فراتر بود. محمّد حسین زمان شهادت خود را پیش بینی کرده بود!
محمّد حسین پیروزی عملیّات والفجر هشت را دو ماه قبل از عملیّات برای من تشریح کرد. آن هم از قول حضرت زینب (سلام اللّه علیها).
فرماندهٔ لشکر ثارللّه گفت: «محمّد حسین ستونی بود برای لشکر ثارللّه و گل سرسبد بسیجیان لشکر بود.»
و واقعاً هدیه ای و درجه ای رفیع تر از #شهادت برای محمّد حسین نبود. 🕊
محمّد حسین یوسف الهی در عملیّات والفجر هشت به شرف شهادت نائل گشت،در حالی که زخم های عملیّات بدر را بر پیکر داشت...!
محمّد حسین در واقع برای عملیّات، بسیجی نمونه بود و بعد از شهادتش،
پدرش مفتخر به دریافت مدال فتح از دست مقام معظم رهبری گردید.
*🖊️📖 *
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
📛#قسمت٢٤
😔بعد از شهادت
تا مدتها #پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد #حزب_الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.🤨
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای #داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.😌
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را #شناسایی کنی?"
می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها #اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙
قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف #مقرداعش.😯💪🏻
※※※※
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.😏😤 پیکری #متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"😯
میخکوب شدم از درون #آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن #اربا_اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭
😠بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را #مسلح کرد و کشید طرفم.😈🔫
داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!"
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.☹️
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای #شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?"
داعشی به زبان آمد. گفت: 🔞"تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"😫
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."😮
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.😥
توی دلم #متوسل شدم به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻
یکهو چشمم افتاد به...👀😯
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
📛#قسمت_آخر📛
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.😥
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻
یکهو چشمم افتاد به تکه #استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر #حزب_الله.😶
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی #جسمی و هم #روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم😥
فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی #حضرت_زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد پیشم و گفت: "#پدر و #همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇
من را برد پیش پدر محسن که کنار #ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای #شناسایی پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?"😢
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر #اربا_اربا را تحویل دادهاند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند?😭😫
گفتم: "حاجآقا، #پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام."😌💝
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."😭
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💙
.
.
یاعلی💝
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#مادرانه
#مادر_شهید
هیچی نداشت ...
نه #پلاک
نه #کارت_شناسایی
هیچ جای لباسش هم نوشته ای به چشم نمی خورد که بشود #شناسایی اش کرد.
واسه همین تمام لباساش رو درآوردن بلکه جاییش #اسم و مشخصاتش رو نوشته باشه.
فقط معلوم بود از #غواصان کربلای پنجی بوده.
بالاجبار به عنوان #شهید_گمنام، در بهشت زهرا (س) دفن شد.
چند سال که گذشت، برحسب اتفاق، #مادری که دنبال #فرزند مفقودش می گشت، عکس او را دید و #پسرش را شناسایی کرد.
از آن روز به بعد روی سنگ مزار، بجای #شهید_گمنام نوشتند :
#شهید_سید_جلال_حسینی
و از آن روز تا امروز، خانواده #شهید از مشهد الرضا، برای زیارت مزار #فرزندشان به بهشت زهرای تهران می آیند .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
═✧❁🌷یازینب🌷❁✧┄
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از
#شهید_سید_جلال_حسینی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
https://eitaa.com/Ravie_1370