eitaa logo
شهیدجمهور«رئیسی»
417 دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
محرم که رسید نه تنها بچه های ما که همه ی مردم دست به دست هم دادند تا نشان دهند یک فرد حسینی در همه چی اول است و نه تنها ویروس که هیچ کس نمی تواند جلوی برپایی روضه برای آقایمان حسین(ع) را بگیرد... شاید شرایط عوض بشود! شاید فضا تغییر کند! شاید بینمان فاصله باشد اما روضه همچنان بر پاست... از چند روز قبل بچه های هیئت محله مشغول بر پایی مراسم بودن، خیلی بیشتر از سال قبل! چون باید تمام پروتکل ها را رعایت می کردن... ضدعفونی کردن محیط و فاصله گذاری اجتماعی، نذری های به سبک بسته بندی ماسک و... شب اول بود و دل بی قرار... بی قرار حسینیه ... حسینیه ای این بار زیر سقف آسمان... در و دیوار ها که نبودند چقدر وسعت دلهایمان بیشتر شده بود! لباس مشکی بچه ها را پوشیدم امیررضا هم آماده شده بود خیالم از مکان و فضا راحت بود چون هم فضا باز بود هم اینقدر فاصله گذاری را دقیق رعایت کرده بودن که مشکلی پیش نمی آمد حس دیدن همه ی بچه ها یک جا حس خیلی خوبی بود اما باز هم مریم نبود... زینب می گفت: دلش پر میزد الان هیئت باشد، اما به قول خودش خط را نمی شد خالی گذاشت! حالا که بعضی ها از همین کادر بیمارستان که تعدادشان زیاد هم نبود از ترس استعفا داده بودند! خیلی ها هم بودند اینقدر فداکارنه ایستادند با اینکه می توانستند در ماه چند روز مرخصی بروند اما همان روزها را هم مرخصی نمی رفتند! اینجاست تفاوت آدم ها دیده می شود و اینکه برای هر کس یک روز عاشوراست تا هویتش را نشان دهد در کدام لشکر است... عملاً مریم روضه های محرم و صفرش را در بیمارستان کنار بیمارهای کرونایی بود و چقدر زرنگ تر از ما بود با اینکه ما توی روضه ها بودیم و ذکر هرشبمان آرزویی بود که مریم زودتر گرفت!!! براستی که دل با حسین باشد چه هیئت چه بیمارستان و چه هر جای دیگر دلربا می شود... وقتی بعد از محرم و صفر مرضیه بهم زنگ زد و گفت فردا کجا وعده ی دیدار ما با مریم! ناخودآگاه این بیت شعر به ذهنم آمد... ما سینه زدیم، بی صدا باریدند... از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند... ما مدعیان صف اول بودیم... از آخر مجلس شهدا را چیدند... برای اولین بار بعد از این همه مدت دیدمش! اما با چشمان زمینی که تنها عکسی جلوی آمبولانس زده بودند و نوشته بود: شهیده مریم رحیمی... آسمان چشمانم بارانی بود بارانی از جنس دلتنگی... دلم پیشوندی قبل از اسمم می خواست از جنس آنچه قبل از نام مریم نوشته شده بود شهیده..‌.. شهیده همان آرزوی دیرینه ی من! اما باید عمیقأ خواست تا رسید درست مثل مریم! یاد حرفهای پدرش می افتم که می گفت: وقتی حاج قاسم شهید شد برای تشییع اش با مریم رفتیم کرمان، در تمام طول مسیر از خدا آروزی شهادت می کرد دوست داشت مثل حاج قاسم موثر باشد.... و چه خوب دفاع کردن از جان مردم را از سردار دلها یاد گرفته بود مدافع سلامت... زینب کمی نزدیکم شد با ماسکی که حالا بیشتر پوششی بود بر اشکهایمان تا راحتر ببارند و بغضی که توان حرف زدن نداشت گفت:مریم رفت.. ... نامش افکارم را از دالان پر پیچ و خمی به واژه ی خدمتگزار مقدس برد! مریم....مقدس... وشهدا قداست را چه زیبا به نمایش گذاشتند... مرضیه دست نوشته ای همراه دارد که جمله ای از شهید آوینی روی آن نوشته شده است که راه را برای ما حسرت زده ها و جاماندگان روشن میکند! چادرم را محکم تر می گیرم و نفس عمیقی زیر ماسک می کشم بی آنکه در فضا پخش شود قلبم را پر از انگیزه می کند و با خودم زمزمه می کنم: آری! شهید آوینی عزیز: مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت ... والعاقبه للمتقین نویسنده: کپی بدون اجازه از نویسنده محترم جایز نیست @shohadarahshanedamadarad🍁
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🦋 ((محمّد علی کازرونی)) ای خدا! شاهد باش که هر وقت قلم به دست گرفتم تا دربارهٔ شهیدی کلماتی بنویسم، در مرحلهٔ اول، قلم به دست و خود قلم را عاجز دیدم، در حالی که ای خدا! تو خود به قلم قسم یاد کردی. در حالی که قلمی اگر انصاف داشته باشد، خودش می نویسد که من عاجزم و الکن و شرمنده، در ثانی همهٔ کلماتی که در مورد دیگران شهیدان می خواستم روی کاغذ بیاورم، در بارهٔ این شهید هم باید نوشت. انگار که پیوندی پنهان دیرینه دارند شهدا با هم و من صفات خداپسندانهٔ شهید را نمی نویسم که مختصّ همهٔ شهداست. و من مجبور، تا آنجا که می دانم اوصاف بارزِ ویژهٔ شهیدان خدا را می نویسم. آن هم یکی، دوتا، نه همه را، ولی دربارهٔ بعضی از شهدا از بوستان صفات بارزشان یک گل بیشتر نمی چینم. 🥀 به هر حال محمّد علی کازرونی، حجله گاهت خون شد و عروسی کردی با شهادت. 🕊 به به! چه عروس زیبایی! که بهترین عروس دنیاست. مرحبا به انتخابت، مرحبا به حسن سلیقه ات! من نمی دانستم که تو این قدر خوش پسندی؛ و الّا همیشه با هم انتخاب می کردیم، یا می گفتم : محمّد علی تو برایم انتخاب کن! تو می توانستی زنده باشی ولی روح بزرگوارت دنیا را نخواست و دنیا نیز تحمّل تو را نداشت، زیرا بزرگ شده بودی، مانند بچّه ای که وقتی بزرگ می شود، رَحم مادر دیگر تحمّل آن را ندارد،دنیا هم تحمّل تو را نداشت. تو را آنقدر بزرگ شمرده بودی و آن قدر رحمان و رحیم که خواستهٔ بزرگی را از او درخواست کردی که حاکی از روح بزرگت می باشد. و نخواستی مانند بعضی ها، وای چه بگویم محمّد علی جان و این همان معنی اللّه اکبر نمازت بود که دشمن تاب تحمّل تو را در حال نماز نداشت. و قامت ایستایِ راستایِ تو را در وقت نماز به سجود تبدیل کرد. تصمیمات تو نیز از همان ایستادگی در نمازت سرچشمه می گرفت. به هر صورت هر چه بنویسم کم است، تو خانهٔ جدیدت را انتخاب کردی. انتخاب خانهٔ جدید و همسر جدید بر تو مبارک باد! ای شهیدِ بزرگوارِ بلند همّتِ عوض کنندهٔ دنیا با آخرت و ای راضی به رضای خدا! شفیعم باش! 💠💠💠💠💠💠 شهید محمّد علی کازرونی در سال 1343 در کرمان متولد و تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند. قبل از انقلاب در تظاهرات علیه رژیم طاغوت شرکت می کرد و در اجتماعات مردمی در مساجد شرکت می نمود. حدود دو سال بعداز انقلاب به عضویت سپاه پاسداران درآمد. یکسال در کردستان و حدود یک سال و نیم در جبهه خوزستان جنگید و در تاریخ 19 مرداد 1365 آسمانی شد. 🕊 *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
داستان زندگی 📛📛 نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد.😥 توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮 خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر .😶 از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌 وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . واقعا به استراحت نیاز داشتم😥 فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇 من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?"😢 نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭😫 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام."😌💝 وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💙 . . یاعلی💝
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 آرام و آسوده بر روے خاكريز افتاده بود . هر چہ صدايش مےكردم جوابے نمےداد . تمام سینہ اش پر از شده بود . تانڪها به من خيلے نزديڪ شده بودند . صداے انفجارها و بوے باروت همہ جا را گرفتہ بود . نمےدانســتم چہ كنم . نہ مےتوانستم او را بہ عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشتم . 🍁مجبور شدم خودم بہ عقب برگردم . برگشــتم تا براے آخرين بار را ببينم . با تعجب ديدم چندين عراقے بالاے ســر او رســيده اند . آنها مرتب فرياد مےزدند و دوستانشان را صدا مےڪردند . بعد هم در ڪنار پيڪر او از مےڪردند . 🍁وقتی بہ نیروهاے خودے رسیدم سید و بچہ ها از من پرسیدند پس کو !؟ ولے من چیزے بہ بچہ ها نگفتم . روز بعد يکے از دوستانم نگران و با تعجب گفت : شده ؟! گفتم : چطور مگه ؟!گفت : الان عراقيها تصوير جنازه يڪ رو پخش ڪردند . بدنش پر از تير و ترڪش و غرق در خون بود . ســربازاے عراقے هم در ڪنار پيڪرش از خوشــحالے ميڪردند . گوينــده عراقے هم مي گفت : ما ، جلاد حڪومت ايران را کشتيم ! 🍁بغض گلويم را گرفتہ بود . ديگـر نتوانســتم تحمل ڪنم . گريہ امانــم نمےداد . بچہ هاے گروه پيشــرو همہ مثل من بودند و گریہ مےکردند . انگار پدر از دســت داده بودند . مدتے بعد ڪہ نیروهاے دشمن عقب نشینے ڪرد ، همراه يڪے از نيروها براے جستجوے بدن رفتیم . تمام اطراف را گشــتيم . تنها چيزي که پيدا شد کاپشن بود . حتے آن اطراف را کنديم ولے !!! اثرے از پيڪر نبود . 🍁سال بعد وقتے آن منطقہ آزاد شد بہ همراه تعدادے از بچه ها بہ همراه مادر برای پیدا کردن پیڪر دوباره بہ آنجا رفتیم . قبل از اينڪہ من چيزے بگويم مادرش سنگرے را نشان داد و گفت : اينجا شــده درسته؟! با تعجب گفتم : بله ،شما از کجا مےدونستيد !؟ گفت : من همينجا او را در خواب ديدم . دو جوان نورانے همين جا به استقبالش آمدند !! بعد ادامہ داد : باور کنيد بارها او را ديده ام . مرتب به من سر مي زند . هيچوقت من را تنها نمے گذارد ! و تابع محض ولایت فقیہ گمنام ماند . همانطور ڪہ خودش از خدا خواستہ بود . عاشقان خدا ڪجا رفتید چہ غریبانہ بـے صدا رفتید یڪ بہ یڪ مادرانتان رفتند همہ همسنگرانتان رفتند گر چہ صد عهد با شما بستیم تا ابد شرمسارتان هستیم https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💗 📚 پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت. بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت. ساعت۶بود .یک ساعتے خوابیدم وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم . یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم. پشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردم. لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم. تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش. اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علینا میاݧ اونجا . گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم. چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم الاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردݧ. إ ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟؟الاݧ اونا میرسـݧ. ماماݧ کہ حرفے نزد بابا برگشت سمتم .لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم تعجب کردم:چیزے شده بابا ݧ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده. باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید.ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستااا. باسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم . با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علینا . بعد از یک ربع رسیدم . ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم در خونہ باز بود. پس اومده بودݧ .یہ عالمہ کفش جلوے در بود . زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم‌.الاݧ علے ناراحت میشه وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردݧ اردلاݧ اومد جلو .ریشهاش بلند شده بود .چهرش خیلے خستہ بود دوییدم سمتشو بغلش کردم.سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش . داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟ چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد اتاقشہ‌؟؟؟ آره بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده .و صورتش مث اردلاݧ سوختہ . رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم جواب نداد .یہ صداهایے شنیدم درو باز کردم پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردݧ فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد .حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم. فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علے کو؟؟؟علی؟؟؟ گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش کم کم داشتم میفهمیدم چے شده . خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم آروم خوابیده بود .و اطرافشو پراز گل یاس بود کنارش نشستم و تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟ لبات چرا کبوده؟؟؟ مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟ دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟ عیبے نداره پاشو . پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش . علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے .علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود کم کم بہ خودم اومد چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد علے نکنہ ...نکنہ زدے زیر قولت.رفتے پیش مصطفے؟؟ حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم علے؟؟پاشو قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟تو بہ مـݧ قول دادے. محکم چند بار زدم تو صورتم.ݧ دارم خواب میبینم ،هنوز از خواب بیدار نشدم سرم و گذاشتم رو پاهاش:بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟یادتہ قول دادے برگردے؟؟یادت ہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟ مـݧبدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟ علے پاشو «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
❤️ خم میشود تا پیشانیم را ببوسد که محمدرضا خودش را ولو میکند در آغوشش!! میخندد _ای حسود!... معنادار نگاه ش میکنم _مثل باباشه!!! _که دیوونه ی مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم... یکدفعه بلند میگویم _وااای علی کلاست!! میخندد... میخنددو قلبم را میدزدد... مثل همیشه!!! _عجب استادیم من!خدا حفظم کنه... خداحافظی که میکند به حیاط میرود و نگاهم پشتش میماند... چقدر در لباس جدید بی نظیر شده است... ! سوار ماشین که میشود سرس را از پنجره بیرون می آورد و با لبخندش دوباره خداحافظی میکندـ برو عزیز دل! یاد یک چیز می افتم... بلند میگویم _ناهار چی درست کنم؟؟؟.. از داخل ماشین صدایش بم بگوش میرسد _!!!!.. بوق میزند و میرود... به خانه برمیگردم ودر راپشت سرم میبندم. همانطور که محمدرضا رادر آغوشم فشارمیدهم سمت آشپز خانه میروم دردلم میگذرد... حتمن دفاع از... و بیشتر خودم را تحویل میگیرم نه نه! دفاع از... سخته دیگه!...محمدرضا را روی صندلی مخصوص پشت میزش میشونم. بینی کوچیکش را بین دو انگشتم آرام فشار میدهم _مگه نه جوجه؟... آستین هایم رابالا میدهم... بسم الله میگویم خیلی زود ظهر میشود میخواهم برای ناهار بزارم... ╔══🌿•°🌹°•🌿══╗ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝🦋🦋