✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
@shohadarahshanedamadarad
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
....💚💫
💚💫.......
#عـیـد_نـوروز❤️
امسال سعی کنید لحظه تحویل سال #وضو داشته باشید دوستان و دعای فرج امام زمان #عظم_البلاء رو باجان و دل به #نیابت از یک شهید قرائت کنید...🤲
ازخدا فرج وسلامتی منجی بشریت مهدی موعود«عج الله» درخواست کنید😭😭وقتی تمام مردم دریک زمان یک صدا فرج اقارو بخوان بی تاثیرنیست...👌💞
مبادا تو لحظه تحویل سال اقارو فراموش کنی...😔
دعامون همه باهم این باشه که الهی بحق اضطرار عقیله بنی هاشم زینب کبری«سلاماللهعلیها» اللهم عجل الولیک الفرج💔🤲
🦋وقتی سال تحویل شد همون لحظه دو رکعت نماز بنیت اولین خلوت عاشقانه در سال جدید باخدای مهربون مون بخون😍
بعداز نماز #دعـا یادت نره واگه زحمتی نبود منم دعاکن قربون دستت😅❤️خلاصه دعا درحق هم دیگه به اجابت نزدیک تره...👌
🦋بعداز یک نماز عاشقانه قـرآن رو نیت کن و بازکن هرصفحه ای برات اومد بدون حامل یک #پیام ازسمت خدای مهربون بتو هست...❤️😊
🦋اولین روز سال رو حتما برای سلامتی امام زمان«عج» و همچنین خودت وخانوادت #صدقه کنـار بزار👌
🕊امسال سفره هفت سین تو معنویت شو ببر بالا مثلا میتونی داخل سفره هفت سین ات از عکس شهدا استفاده کنی...
راستی امسال هم میتونیم عکس #سرداردلهـاشهیدسلیمانی رو بجای یکی از #سین ها بزاریم داخل سفره هفت سین مون💔...
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای محمّدرضا مهدی زاده
🔹صفحه ٩٢_٩٠
#قسمت_سی_و_هشتم 🦋
((میدان مین))
بسیار تعجب کردم که محمد حسین چطور آن ها را دیده بود؟!!
در حالی که وقتی من جلوتر از او می رفتم باید زودتر متوجه آن ها می شدم! 📼دوربین را دوباره به محمد حسین دادم که او نگاه کند،اما متوجه شدم که با اشاره سر می خواهد به من بفهماند که آن ها نزدیکمان هستند.
برای چند لحظه، هر دو میخکوب شده بودیم!! خطر بزرگی از کنارمان گذشت. اگر فقط چند قدم جلو می رفتیم، قطعاً با #بعثی_ها برخورد می کردیم و آن وقت کارمان ساخته بود!
برای دقایقی نفس هم نمی کشیدیم و اگر راه داشت، به قلب هم می گفتیم نتپد!🤭
پشت میدان نشستیم تا #عراقی_ها رفتند. دوتایی نفس عمیقی کشیدیم و خدا را شکر کردیم بعد هر دو با احتیاط راه افتادیم.
من #اسلحه ام را زیر سیم خاردار گذاشتم و آن را بلند کردم و با کمک محمد حسین، دوتایی از زیر آن عبور کردیم و وارد # میدان_مین شدیم.
در همین موقع چند نفر عراقی را دیدم که از تپه مقابل پایین آمده و به سمت ما می آیند. خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم.
نگاهی به محمد حسین کردم.
با حرکت سر و صورت گفتم گیر افتادیم.😰نمی دانستیم چه کار باید بکنیم؛غرق در چاره اندیشی بودم که دستی را مچ پاهایم احساس کردم. 😱
قلبم داشت از سینه بیرون می زد!!
ابتدا گفتم شاید عراقی مچ پایم را گرفته است و می گوید تکان نخور که توی چنگ منی! 😖
همان طور که خوابیده بودم، برگشتم ونگاهش کردم؛ محمد حسین بود وبا دست به سمت راست اشاره کرد..
من که دنبال نجات از این مهلکه بودم، سریع منظورش را فهمیدم؛ آهسته بلند شدم و نیمه خیز و با احتیاط به سمت راست رفتیم و داخل #معبری شدیم. فکر کنم همان معبری بود که امیری در آن به #شهادت رسید..؛
اما فعلا با شرایطی که ما داشتیم، معبر خوبی برای در امان ماندن بود.
آن ها متوجه ما نشدند و ما آن شب توانستیم در آن مکان توقف کنیم.
بعد از اینکه محمد حسین خوب #منطقه را بررسی کرد🧐 وجوانب کار را سنجید، دوباره به طرف خطّ خودی راه افتادیم و
خداروشکر بدون هیچ مشکلی به #مقر رسیدیم.
آن قدر خسته بودیم که بلافاصله داخل #سنگر رفتم و آماده خواب😴شدم،امّا دیدم محمد حسین خارج شد.
تعجب کردم!
این وقت شب کجا می خواهد برود؟
پشت سرش بیرون رفتم؛ دنبال آب می گشت تا #وضو بگیرد، می خواست نماز شبش را بخواند!
من هنوز در فکر #مأموریت آن شب بودم
وکارهایی که محمد حسین کرده بود...
نماز خواندنش در محل شهادت امیری،
پیدا کردن معبر،
موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقه ای که بسیار حساس وخطرناک بود.......
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
امروز وقتے شما در #فضای_مجازے قرار مے گیرید #شهدا شما را نگاه مے ڪنند،
پس باید با #وضو باشید و ذڪر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید.
شما الان بالاے دڪل #دیده_بانے قرار گرفتهاید و بخواهید یا نه، #وسط میدان هستید.
#شهدا_می_بینند...
جلسات سرکار خانم #محمدی
#نظموهدف۱_جلسه۱_قسمت۲
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
⏰ ما برنامه هامون رو از چه زمانی تا چه زمانی #برنامهریزی بکنیم ❓❓چه جوری برنامه ریزی کنیم❓❓
✅ از اذان صبح یا قبل از اذان صبح تا اذان ظهر، از اذان ظهر تا اذان مغرب و از اذان مغرب تا موقع خواب
من از اذان صبح تا اذان ظهر چه کارهایی رو باید انجام بدم❓❓
👌👌اول از همه، مهم ترین کار توی کلاس نظم اینو قرار بدید 🔰
🔴 اگر #نمازقضا دارید اولین چیزی که تو فهرست #کارهای_عقب_افتاده تون مینویسید نماز قضا باشه و مهم، شروع کردنشه
👈 چون ما اگر که به فکر این نباشیم که نماز قضامون رو بخونیم محاسبه میشیم مورد بازخواست قرار میگیریم
😱 اگر خدایی نکرده از دنیا بریم در حالی که انجام ندادیم چون همهمون که از دنیا میریم ولی اگراین کار رو شروع نکرده باشیم به عنوان این که ما نمیخواستیم انجام بدیم، بازخواست میشیم
✅ ولی اگر شما شروع کرده باشید یکیش رو خونده باشید دارید ادامه میدید. اون وقت بازخواست فرق میکنه
🎞 آیت الله جاودان تعریف میکنن میگن زمانی که انسان بخواد از دنیا بره، تمام لحظات عمرش مثل یه فیلم میاد حتی اون خانومی که یه فوت زیر اجاق کرده اون فوتش جلو چشمش میاد
✅ حالا مثلا یه خانومی گاز رو روشن میکنه اگر نیت کرده باشه برای رضای خدا، کار خداییش جلوی چشمش میاد
♦️اگر این طور نباشه چی جلو چشمش میاد❓❓
👈بیهوده 👈"إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ"👈میشه خُسر
📝 پس بالای برگه هامون گفتیم چی بنویسیم❓❓نیت چی باشه❓❓رضای خدا
چرا❓
👈وقتی #نیت_رضایخدا هست پس شما غذا درست کردید خب هیچ کس ازت تشکر نکرد خدا که دیده یاد میگیری بدون منت کار کنی
نیت رضای خدا میشه و #بدونمنت و #بدونتوقع وقتی توقع و منت نباشه خیلی راحت کار میکنی. میگی چی❓❓
👈بسم الله الرحمن الرحیم
🍀گاز رو روشن میکنم امروز میخوام نذری امام حسین علیه السلام بپزم #وضو گرفتم
قربة إلی الله ✅
🍀حالا امروز من #ذکر یا حلیم را میگم امروز ذکر یا صبور رو میگم یا شکور رو میگم یا رئوف رو میگم یا رازق رو میگم
👈هر ذکری که فکر میکین امروز نیاز داری امروز مثلا عصبانی هستی ذکر یا حلیم رو میگی✅
#گام به گام تا ظهور
@Ravie_1370
راوی شهدا💕:
جلسات سرکارخانم #محمدی
#نظموهدف۱_جلسه۱_قسمت۳
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
👈 ما در بحث زمان چند تا موضوع داریم 🔰
♦️ #فرصتیابی
♦️ #فرصتسازی
♦️ #فرصتسوزی
😔 ما فرصت سوزیهامون فوق العاده ست
مثلا تا می تونیم می خوابیم، بدون #وضو می خوابیم، بدون گفتن شهادتین ' بدون اینکه سه تا قل هو الله بخونیم این فرصت سوزیه '
😴 می خوابیم می گیم بخوابم #انرژی بگیرم و بلند شم بقیه کارامو بکنم
👈فرصت رو از دست دادیم چرا❓❓چون که انرژی مون رو از #خواب میخوایم بگیریم در حالیکه انرژی از خداست.
چطوری انرژی از خداست❓❓
⛔️ نگیم میخوابم که سر حال بشم ' انرژی بگیرم 'که سر حال بشم
📣📣 باید بگم خدایا میخوابم که انرژی رو خودت بهم بدی
🔴 یعنی تمام زندگی و تمام دنیا و آخرت ما این نیته
☹️ #تنبلترین_آدمها و زیان دیدهترین آدمها کسانی هستند که بدون #نیت کار می کنند '
♦️امروز اومدی اینجا نیتت چی بود❓❓❓
👈نیت باید داشته باشی
👈از کوچه رد می شید نیت داشته باشید
👈به مادرتون زنگ میزنید نیت داشته باشید
👈حتی دوستتون زنگ میزنه نیت داشته باشید جواب بدید '
🔔🔔 یه چیزی که باعث میشه ما تنبلی بکنیم توی انجام کارهامون بحث همت و #اراده ی پایینه
💐 آیه ۱۶ سوره ی تغابن ⬅️
فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَاسْمَعُوا وَأَطِيعُوا وَأَنفِقُوا خَيْرًا لِّأَنفُسِكُمْ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
👈ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺘﻄﺎﻋﺘﻲ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﻭﺍ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ [ ﺩﻋﻮﺕ ﺣﻖ ﺭﺍ ] ﺑﺸﻨﻮﻳﺪ ﻭ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ ﻭ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ; ﻭ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺨﻞ ﻭ ﺣﺮﺹ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﻧﺪ .
❌ #شحنفس و بخل نداشته باشید مثلا من از اینجا رد می شم می بینم یه خانومی دم در کفششو در آورده ' میگم بمن چه❓❓❓
👞خب کفششو بذاره تو جا کفشی چرا من بذارم⁉️ می بینم کفشش جلوی در هست 'هم کفش خودش لگد میشه هم دیگران وقتی میخوان بیان تو. یا پاشون می خوره بهش ممکنه یه سکندری هم بخوره بهش بیفته اما میگه بمن چه😐
👌👌 شروع کردن هر کاری خیلی مهمه چون این همتتون رو نشون میده که شما وارد میشید.
ولی مهمتر از شروع چه چیزیه❓❓
👈 #در_مسیر_باقی_ماندن
❌عمر سعد شروع کرد، در جنگ صفین مسئول سپاه بود ،با پیامبر بود
❌ابن ملجم همیشه جزء رزمندگان خیلی خاص لشگر بود ولی در مسیر نماندند.
🚰از یه دونه لیوان آب که بیفته زمین شما بی تفاوت رد بشید و بگید بمن چه⁉️ تا زمانی که امام حسین علیه السلام یا لثارات بگویند، میگی بمن چه❓❓
🔴 هر طوری الان زندگی بکنی، زمان حکومت امام مهدی 'عج'هم زندگی می کنی
😡 اگه امروز با شوهرت #بداخلاق باشی حکومت امام مهدی هم بشه شما بد اخلاقی. وارد اصحاب نمیشی وارد یاران نمیتونی بشی، چون الان یار نیستی😭
#گام به گام تا ظهور
@Ravie_1370
🌷 شهید حسن #تهرانی_مقدم
🔹با #وضو راه می رفت،دائمالوضو بود!
موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند، ولی حسن #اذان و اقامه را می گفت و نمازش را شروع می کرد.
🔸میگفت: «زمین جای جمع کردن ثوابه حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟»
📚کتاب یادگاران،جلد25
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✍ #خاطرات_شهید📚
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور😊
جواد #مسئول ما بود☺️
جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد😂
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇
اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه😅
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا...😬
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂
#شهید_جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
✍ #خاطرات_شهید📚
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور😊
جواد #مسئول ما بود☺️
جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد😂
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇
اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه😅
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا...😬
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂
#شهیدمدافعحرمجوادمحمدی🌷
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#زندگی_به_سبک_شهدا
💖 زندگی با ایشان ، #زندگی راحتی نبود !
#سخت بود ، ولی به سختی اش می ارزید !
علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد ، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود ، وجودش به ما #آرامش می داد !
#مهربانی اش ، #ایمان اش و #قدرشناسی اش !
💖 یک روز #جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا ، آستین هایش را هم !
پرسیدم :
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای ؟
رفت طرف #آشپزخانه .
گفت :
💞 به خاطر #خدا و برای #کمک به شما !
رفت توی آشپزخانه و #وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن !
رفتم که نگذارم ، در را رویم بست و گفت :
#خانم !
بروید بیرون !
#مزاحم نشوید !
پشت در #التماس می کردم :
حاج آقا !
شما رو به خدا بیا بیرون !
من #نارحت می شوم !
#خجالت می کشم !
شما را به خدا بیا بیرون !
💖 می گفت : چیزی نیست .
الان تمام می شود ، می آیم بیرون !
آشپزخانه را مرتب کرد ،
ظرف ها را چید سرجایشان ،
روی اجاق گاز را مرتب کرد ،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست !
آشپزخانه مثل دسته ی #گل شده بود .
🌷 شهید صیاد شیرازی 🌷
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄