✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهارم
💠 انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از #مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام #نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو #کافر میدونن!»
💠 از روز نخست میدانستم سعد #سُنی است، او هم از #تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند #مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی #سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز #مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت #بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
💠 او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای #العریبه و #الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این #جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد #وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای #عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
💠 قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که #معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من #حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم #درعا!»
باورم نمیشد مردی که #عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد #العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از #محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
💠 چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم #خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای #تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و #گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_هشتم
💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصدا گریه میکرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
💠 شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»
💠 میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
💠 خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد میکنه؟»
💠 و همه دلنگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت میچکد که بیاراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»
💠 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچهها از #حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»
💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ #سُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»
وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.
💠 به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محلههای شهر به دست #تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
🍃🌹حدیث روز
🌸حضرت فاطمه زهرا(س):
✍از دنیای شما #محبت سـه
چیز در دل من نهاده شد:
➊ نگاه به چهره پیامبر خدا
➋ انفاق در راه خــدا
➌ تلاوت قـــــرآن
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
💐🌹 ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهاو روز مادر و روز زن و همچنین
تولد امام خمینی(ره) گرامی باد
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
نمیدانست چرا آن حرف را زده بود.
از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد. رها چه گناهی کرده بود که درگیر عقده های او شود؟
لعنت به تمام عقده ها!
لعنت بر دهانی که بی فکر گشوده شود!
هوا تاریک شده بود که خود را مقابل شرکت پدرش دید. با تمام خشم و ناامیدیهایش، در شرکت را باز کرد. طبق معمول تا دیر وقت کار میکرد. کار و کار و کار! همه زندگی اش کار بود! کاش کمی برای پسرش وقت میگذاشت!
امیر با تعجب به احسان نگاه کرد:
_اینجا چکار میکنی؟ چی شده؟
احسان پرسید:
_مگه پسرت نیستم؟ تعجب داره دلم برای پدرم تنگ بشه؟ میدونی چند وقت میشه که همدیگه رو ندیدیم؟
امیر از پشت میزش بلند شد و عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت، مقابل احسان ایستاد:
_تو خودت این روزها از من هم پر مشغلهتر شدی آقای دکتر! شب و روزت به هم ریخته!
احسان: _این هم تقصیر شماست که بچه دکتر میخواستید!
امیر ابرو در هم کشید:
_چی شده شاکی اومدی سراغ من؟
احسان: _داری خونه رو میفروشی؟
امیر: _صدرا گفت بهت؟
احسان: _چرا به من نگفتی؟
امیر: _به صدرا گفتم به تو بگه.
احسان: _سخته با پسرت حرف بزنی؟
امیر: _تو از خونه رفتی!
احسان: _تو بودی که من رفتم؟ تو رفتی، شیدا رفت، من تو اون خونه چکار میکردم؟ عمو صدرا باید بهم بگه داری ازدواج میکنی؟
امیر: _حرف زدن با تو سخته احسان!
احسان: _پس چرا عمو صدرا میتونه با من حرف بزنه؟
امیر: _چون اون شرمنده نیست! نه من برات پدر بودم نه شیدا مادر! گاهی فکر میکنم که اگه وقتی بچه بودی، جدا شده بودیم، کمتر به تو آسیب میزدیم.
احسان گفت:
_بخاطر #کارهای_شما بود که من اینجوری شدم. بخاطر #بیمحبتیهای شما بود که اون حرف رو به رهایی زدم! حاال چطور برگردم به اون خونه؟ چطور تو صورت رهایی و عمو صدرا نگاه کنم؟
روی مبل خودش را رها کرد. امیر کنارش نشست:
_چی گفتی به رها؟
احسان: _دیوانگی کردم! به رهایی گفتم، مادرم شو! گفتم مثل مهدی میخوام پسرش باشم. گفتم میخوام لوسم کنه.
از روی مبل بلند شد و مقابل امیر ایستاد و فریاد زد:
_کاری که تو و شیدا نکردید! شما باعث شدید مثل یک عقدهای دنبال محبت بگردم. شما باعث شدید از بچگی عقده داشتن مادری مثل رهایی تو دلم بمونه! شما باعث شدید رهایی رو از خودم ناامید کنم! ای خدا! من #مادر میخوام! من #پدر میخوام! من #بچگی میخوام!
روی زمین افتاد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید. در اتاق باز شد و صدرا سراسیمه وارد شد:
_احسان اینجایی؟ تو که ما رو از نگرانی کشتی! رها داره دیوونه میشه از نگرانیت.
به سمت احسان رفت و او را از زمین بلند کرد و در بغلش گرفت. احسان زمزمه کرد:
_ببخشید عمو! بخدا نمیخواستم رهایی رو اذیت کنم. از دهنم در رفت. ببخشید. به رهایی بگو ببخشید.
صدرا با دو دست صورت احسان را مقابل صورت خود گرفت و گفت:
_تو حرف بدی نزدی پسر! رها از این ناراحته که برات کم گذاشته! تو پسر مایی!
امیر خندید:
_اینقدر بچه دار شدن سخت شده که بچه های فامیل رو داری جمع میکنی؟ یا مهدی رفته پیش مادرش، دنبال یکی دیگه هستین؟
احسان غرید:
_بی لیاقتی فامیلاشو جبران میکنه.
صدرا رو به احسان گفت:
_احسان! پدرته! احترام نگه دار!
بعد رو به امیر کرد:
_خوب بودن خیلی سخت نیست!
دست احسان را گرفت:
_بیا بریم خونه. رها نگران شده.
احسان رفت و امیر نگاه حسرت بارش را روانه پسرش کرد. اگه دوباره بچهدار شود، هرگز نمیگذارد مثل احسان پر از حسرت بزرگ شود!
رها مثل اسپند روی آتش بود.
دلش شور احسان را میزد. احسانی که بیهوا رفته بود. احسانی که با حالی ناخوش رفته بود و رهایی که صدرا را خبر کرد. با بیتابی خبر کرد. با نگرانیهای مادرانه برای پسر گریزپایش، خبر کرد.صدرا از شنیدن حال و روز و حرفهای احسان، دلش گرفت از #ظلمی که به کودکی های این بچه روا شده.
واقعا حال و روز مهدی بدتر بود یا احسان؟
مهدی بیپدر پا به جهان گذاشت و مادرش او را رها کرد اما تمام روزهای عمرش در عشقی عمیق زندگی کرد. احسانی که کنار پدر-مادرش بزرگ شد و هیچ محبت و توجهی از آنها دریافت نکرد!
تقصیر بچهها چیست که #ما آنها را به دنیامیآوریم؟ تقصیر آنها چیست که ما #خود را مهمتر از هر چیز در دنیا میدانیم؟ تقصیر بچهها چیست که #مادر بودن را بلد نیستیم و #پدری را در خرج لباس و خوراک میدانیم؟
زینب سادات از مهدی پرسید:
_چرا آقا احسان اینجوری کرد؟ مامان باباش کجان؟
مهدی آه کشید:
_احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما #محبت نبینه! پدر و مادرش چند ساله.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
مهدی آه کشید:
_احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما #محبت نبینه! پدر و مادرش چند ساله جدا شدن. فکر نکنی قبل از طلاقشون خوب بودنا! از وقتی من یادمه، احسان تنها بود. همه جور فشاری روی اون آوردن تا دکتر بشه.احسان هیچ #دوستی نداره.همیشه #تنها بود و درس میخوند. الانم که مادرش رفته خارج و پدرش هم داره ازدواج میکنه دوباره.
زینب سادات اندوهگین گفت:
_خیلی براش سخت بوده انگار.
مهدی سرش را به مبل تکیه داد:
_خیلی! همه آدمها سختی میکشن!
زینب سادات لبخند زد:
_همه بجز اون محسن شیرین عقل! نگاه کن تو رو خدا! انگار اومده سینما! چه تخمهای هم میشکنه!
مهدی با لبخندی برادرانه محسن را نگاه کرد:
_بذار خوش باشه، معلوم نیست نوبت اون کی برسه!
صدرا یا الله گفت و رها سراسیمه در را گشود و با دیدن احسان همانجا دم در نشست و بی صدا هق هق کرد و اشک ریخت.
احسان مقابل رها زانو زد:
_ببخشید رهایی! غلط کردم! منو ببخش با حرفهام ناراحتت کردم. بخدا روم نمیشد بیام.
رها چشمان خیسش را بالا آورد:
_نصف عمرم کردی! چرا رفتی آخه؟
احسان: _نمیخواستم از محبتتون سواستفاده کنن بخدا...
صدرا هر دو را بلند کرد و گفت:
_نه تو سواستفادهگر هستی احسان خان! نه خانوم من بخیل که تو و دیوانگی هاتو نبخشه! عادت داره دور و برش آدمهایی مثل تو باشن! بریم داخل که یک روز سایه خانم اینجا اومدن و همه بدبختی ها همون روز سر ما اومد.
سایه گفت:
_اختیار دارین! نفرمایید! همه جا مشکلات هست. من خیلی مزاحم شدم، نمیدونم چرا سید دیر کرد!
زینب سادات گفت:
_ایلیا حالا حالاها ول نمیکنه.بریم بالا که عمو صدرا اینها راحت باشن.راستی عمو! فکر کنم نصف بدبختی ها تقصیر من بود!
قلب احسان به تکاپو افتاد. یعنی حرفهای او و رهایی را درباره خودش شنیده بود؟
صدرا خندید:
_باز چکار کردی آتیش پاره؟ گفتیم بزرگ شدی،خانوم شدی! هنوز عین بچگی هات آتیشی؟
زینب سادات گفت:
_بابا من یک سوال پرسیدم از زن عمو! یکهو همه هندی شدن!
صدای خنده بلند شد و صدرا گفت:
_مگه چی پرسیدی؟
زینب سادات مثلا سر به زیر شد و با انگشتانش بازی کرد. احسان با تمام توان نگاه از زینب میدزدید.
زینب سادات: _گفتم بچه هاتو چقدر دوست داری! کلی مغزمو درباره عشق مادری خوردن، بعد درباره دستشویی کردن بچه و عشق مادر به دستشویی بچهاش گفتن و حال منو بهم زدن، بعدش هندی بازی مهدی شروع شد! حالا نمیدونم خاله کدوم بخش رو برای آقا احسان تشریح کرد که بنده خدا غذا نخورده از خونه زد بیرون! به نظرم بخاطر پیپی بچه و عشق مادری به اون بوده که بنده خدا طاقت نیاورد. اگه اونی که برای من شرح داد، برای آقا احسان هم گفته باشه، من به شخصه بهشون حق میدم.
همه می خندیدند ،
و احسان دلش کمی داشتن زینب سادات هم خواست! داشتن این همه متانت و شیطنت باهم! دلش کمی بی حیایی میکرد.
صدرا با خنده گفت:
_رها جان! بعدا برای من هم بگو از این عشق مادریها ببینم چی گفتی که بچه ها رو فراری دادی!
زینب به آغوش صدرا رفت و بعد از بوسیدن رها و ضربه یواشکی به شکم مهدی همیشه مظلوم، که دور از چشم همیشه مشتاق احسان نبود، خانه را ترک کرد و همراه مامان زهرا و سایه و بچه هایش به طبقه بالا رفتند.
مهدی شکمش را مالید:
_چه دست سنگینی هم داره لامصب!
احسان دست دور شانه اش انداخت و گفت:
_خواهر داشتن خوبه؟
مهدی دست از روی شکمش برداشت و لبخند زد:
_عالیه!بخصوص از نوع زینبش!
آخرین نفر که خداحافظی کرد، زهرا خانم بود.لبخندی به احسان زد و خواست خارج شود که احسان گفت:
_من رو ببخشید حاج خانم! شرمندهام بخاطر حرف هایی که زدم!
زهرا خانم مادرانه خرج احسان کرد و لبخندش پر مهرتر شد:
_من به دل نگرفتم عزیزم. دخترم باعث افتخاره!مادر خوب بودن چیزی هست که هر زنی توانش رو نداره! رها واقعا ارزشمنده و اگه حسرت چنین مادری در دلت داری، چیز بدی نیست. من رو مثل بچه ها مامان زهرا صدا کن! داشتن نوه ای مثل تو هم افتخاره!
احسان بیشتر شرمنده شد:
_برای من افتخاره که شما منو مثل نوههای خودتون بدونید.
مامان زهرا هم شیطنت کرد:
_پس پول ویزیت از من نمیگیری؟
نگاه متعجب احسان را که دید، خندید و ادامه داد:
_میخواستم دفترچه بیمه رو بیارم برام آزمایش بنویسی. پول ویزیت ندم دیگه؟
احسان لبخند زد. لبخندی از ته دل، از میان روح خسته و غمگین:
_شما امر کن مامان زهرا! هر وقت کاری نداشتید بیاید واحد من، تا هم فشار و قندتون رو چک کنم، هم آزمایش بنویسم.
زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
مهدی آه کشید:
_احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما #محبت نبینه! پدر و مادرش چند ساله جدا شدن. فکر نکنی قبل از طلاقشون خوب بودنا! از وقتی من یادمه، احسان تنها بود. همه جور فشاری روی اون آوردن تا دکتر بشه.احسان هیچ #دوستی نداره.همیشه #تنها بود و درس میخوند. الانم که مادرش رفته خارج و پدرش هم داره ازدواج میکنه دوباره.
زینب سادات اندوهگین گفت:
_خیلی براش سخت بوده انگار.
مهدی سرش را به مبل تکیه داد:
_خیلی! همه آدمها سختی میکشن!
زینب سادات لبخند زد:
_همه بجز اون محسن شیرین عقل! نگاه کن تو رو خدا! انگار اومده سینما! چه تخمهای هم میشکنه!
مهدی با لبخندی برادرانه محسن را نگاه کرد:
_بذار خوش باشه، معلوم نیست نوبت اون کی برسه!
صدرا یا الله گفت و رها سراسیمه در را گشود و با دیدن احسان همانجا دم در نشست و بی صدا هق هق کرد و اشک ریخت.
احسان مقابل رها زانو زد:
_ببخشید رهایی! غلط کردم! منو ببخش با حرفهام ناراحتت کردم. بخدا روم نمیشد بیام.
رها چشمان خیسش را بالا آورد:
_نصف عمرم کردی! چرا رفتی آخه؟
احسان: _نمیخواستم از محبتتون سواستفاده کنن بخدا...
صدرا هر دو را بلند کرد و گفت:
_نه تو سواستفادهگر هستی احسان خان! نه خانوم من بخیل که تو و دیوانگی هاتو نبخشه! عادت داره دور و برش آدمهایی مثل تو باشن! بریم داخل که یک روز سایه خانم اینجا اومدن و همه بدبختی ها همون روز سر ما اومد.
سایه گفت:
_اختیار دارین! نفرمایید! همه جا مشکلات هست. من خیلی مزاحم شدم، نمیدونم چرا سید دیر کرد!
زینب سادات گفت:
_ایلیا حالا حالاها ول نمیکنه.بریم بالا که عمو صدرا اینها راحت باشن.راستی عمو! فکر کنم نصف بدبختی ها تقصیر من بود!
قلب احسان به تکاپو افتاد. یعنی حرفهای او و رهایی را درباره خودش شنیده بود؟
صدرا خندید:
_باز چکار کردی آتیش پاره؟ گفتیم بزرگ شدی،خانوم شدی! هنوز عین بچگی هات آتیشی؟
زینب سادات گفت:
_بابا من یک سوال پرسیدم از زن عمو! یکهو همه هندی شدن!
صدای خنده بلند شد و صدرا گفت:
_مگه چی پرسیدی؟
زینب سادات مثلا سر به زیر شد و با انگشتانش بازی کرد. احسان با تمام توان نگاه از زینب میدزدید.
زینب سادات: _گفتم بچه هاتو چقدر دوست داری! کلی مغزمو درباره عشق مادری خوردن، بعد درباره دستشویی کردن بچه و عشق مادر به دستشویی بچهاش گفتن و حال منو بهم زدن، بعدش هندی بازی مهدی شروع شد! حالا نمیدونم خاله کدوم بخش رو برای آقا احسان تشریح کرد که بنده خدا غذا نخورده از خونه زد بیرون! به نظرم بخاطر پیپی بچه و عشق مادری به اون بوده که بنده خدا طاقت نیاورد. اگه اونی که برای من شرح داد، برای آقا احسان هم گفته باشه، من به شخصه بهشون حق میدم.
همه می خندیدند ،
و احسان دلش کمی داشتن زینب سادات هم خواست! داشتن این همه متانت و شیطنت باهم! دلش کمی بی حیایی میکرد.
صدرا با خنده گفت:
_رها جان! بعدا برای من هم بگو از این عشق مادریها ببینم چی گفتی که بچه ها رو فراری دادی!
زینب به آغوش صدرا رفت و بعد از بوسیدن رها و ضربه یواشکی به شکم مهدی همیشه مظلوم، که دور از چشم همیشه مشتاق احسان نبود، خانه را ترک کرد و همراه مامان زهرا و سایه و بچه هایش به طبقه بالا رفتند.
مهدی شکمش را مالید:
_چه دست سنگینی هم داره لامصب!
احسان دست دور شانه اش انداخت و گفت:
_خواهر داشتن خوبه؟
مهدی دست از روی شکمش برداشت و لبخند زد:
_عالیه!بخصوص از نوع زینبش!
آخرین نفر که خداحافظی کرد، زهرا خانم بود.لبخندی به احسان زد و خواست خارج شود که احسان گفت:
_من رو ببخشید حاج خانم! شرمندهام بخاطر حرف هایی که زدم!
زهرا خانم مادرانه خرج احسان کرد و لبخندش پر مهرتر شد:
_من به دل نگرفتم عزیزم. دخترم باعث افتخاره!مادر خوب بودن چیزی هست که هر زنی توانش رو نداره! رها واقعا ارزشمنده و اگه حسرت چنین مادری در دلت داری، چیز بدی نیست. من رو مثل بچه ها مامان زهرا صدا کن! داشتن نوه ای مثل تو هم افتخاره!
احسان بیشتر شرمنده شد:
_برای من افتخاره که شما منو مثل نوههای خودتون بدونید.
مامان زهرا هم شیطنت کرد:
_پس پول ویزیت از من نمیگیری؟
نگاه متعجب احسان را که دید، خندید و ادامه داد:
_میخواستم دفترچه بیمه رو بیارم برام آزمایش بنویسی. پول ویزیت ندم دیگه؟
احسان لبخند زد. لبخندی از ته دل، از میان روح خسته و غمگین:
_شما امر کن مامان زهرا! هر وقت کاری نداشتید بیاید واحد من، تا هم فشار و قندتون رو چک کنم، هم آزمایش بنویسم.
زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
_....این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگارهای شما باشم. من تمام سعی
خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شأن شما بشم!
زینب سادات گفت:
_بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید!
زینب سادات، احسان
هاج و واج مانده را تنها گذاشت و کنار زن
عمویش نشست.
رها با لبخند پرسید:
_چی شد؟ داماد کجاست؟
احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست.
صدرا دستی به شانه احسان زد:
_پکری؟ جواب رد شنیدی؟
احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد:
_فکر کنم جواب مثبت گرفتم!
زینب سادات سرش را با شرم پایین انداخت و لبه چادرش را روی صورتش گرفت تا سرخی آن را بپوشاند. همه متعجب نگاهشان میکردند.
سیدمحمد گفت:
_به این سرعت؟
بعد اخم کرد و به زینب سادات نگاه کرد:
_یعنی چی؟
احسان بلند شد و به سمت زینب سادات رفت. سه قدم تا زینب سادات فاصله داشت که مقابلش روی زمین زانو زد و نگاهش روی او میخکوب شد:
_آقا ارمیا چی گفت؟ چی گفت که گفتید ضامن من شد؟
اشک از چشم رها افتاد. سایه که دخترکش را در آغوش خوابانده بود، مات شد و سیدمحمد و صدرا سر جایشان میخکوب شدند.
زهرا خانم اشک چشمانش را زدود و گفت:
_برامون بگو چی شده عزیزم.
💭زینب سادات به یاد آورد:
از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز کشید که خوابش برد.
بابامهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد.حسی فراتر از تمام حسهای خوبی که تجربه کرده بود.
کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی با لبخندی که چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و دوست داشتنی اش، به آنها مینگریست.
به زینب سادات گفت:
_خیلی بزرگ و خانم شدی.
زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت:
_ضمانتش میکنی؟
ارمیا گفت:
_همونجور که تو من رو ضمانت کردی.
سیدمهدی گفت:
_سه تا شرط دارم.
ارمیا گفت:
_همش قبول.
آیه گفت:
_شرط ها رو نمیخواید بدونید؟
ارمیا با همان لبخند گفت:
_همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود.
سیدمهدی لبخند زد:
_تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من.
ارمیا گفت:
_الان هم من تضمین میکنم که امانتدار خوبی برای امانتی تو و من هستش.
آیه گفت:
_ایلیا چی؟
ارمیا گفت:
_حواسم بهش هست
سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت:
_خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینِ که با همه مشکلات همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست.
دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد.
ارمیا گفت:
_دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. #ایمان، #اخلاق، #محبت! تو باعث شدی من خوشبختترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما #همیشه کنارت هستیم.
زینب سادات گفت:
_به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟
ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت:
_همونی که امشب میاد.
و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد.
تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند.زینب سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد:
_اختیار من، دست عمومحمد هستش. هر چی عمو بگه.
سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانیاش را بوسید و او را در آغوش کشید.همه ساکت بودند. این لحظه برای این عمو و برادرزاده بود.
سیدمحمد از روی چادر، سر زینبش را بوسید و گفت:
_یادگار برادرم! همه
دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟ منی که به سیدمحمد و ارمیا ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند!
زینب سادات با گریه گفت:
_کاش بابا بود! کاش بابا مهدی بود! کاش بابا ارمیا بود! عمو تنهام نذار! من مادر ندارم! پدر ندارم! عمو پدری کن برام!
زینب سادات آرام حرف میزد. اما....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋