#خاطــره🎞
مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم،
شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش بدهم.با انگشت اشاره کرد و گفت:
وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید.من که باورم نمیشد،حرفش را جدی نگرفتم.
نمیدانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم.
حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم،خانه مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم.
دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه ام شده اند.
همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می زنند.
مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست.
آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست.
آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم.
بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست.
#بھنقݪازمادࢪشھیڋ🔗
شهید محمد رضا دهقان امیری 🌷
#خاطــره🎞
#زندگینامه🗒
شهید احمد محمد مشلب از اهالی شهر نبطیه لبنان و متولد31آگوست 1995میلای(9شهریور ماه سال 1374)بود.از همان کودکی با عشق به اهل بیت(ع)در خانواده اش تربیت شد،نفس کشید و بزرگ شد.احمد محمد مشلب،شهید 20 ساله حزب الله لبنان که به خاطر شیک پوشی به القاب مختلفی مشهور و معروف بود،اما خودش دوست داشت به او غریب طوس بگویند چرا که به امام رضا(ع)علاقه فراوان داشت.
مدرک دیپلمش را در هنرستان امجاد گرفت و به دانشگاه راه یافت.
درست در روزهایی که عده ای کج فهم تلاش می کردند تا مغرضانه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم را به پول پیوند بزنند، احمد با آن لبخند زیبایش از راه رسید. همان روزهایی که می گفتند این جوان ها به خاطر 500 دلار یا به خاطر بیکاری و تنگدستی به سوریه می روند.همان موقع بود که احمد آمد.جوانی که نفر هفتم لبنان در رشته تکنولوژی بود و چیزی از مال دنیا کم نداشت؛ کرامت و غیرت شهید مشلب بود که او را به سوریه کشاند ...
او در تل حمام روستایی در جنوب حلب در تاریخ 29فوریه 2016 میلادی(10اسفند ماه سال 1394)به شهادت رسید و در محل شهدای شهر نبطیه آرام گرفت.
جوانی که در بخشی از وصیت نامه اش این طور نوشته:«خدا تو را کمک کند ای امام زمان!ما انتظار او را نمی کشیم؛او انتظار ما را می کشد و وقتی خودمان را درست کنیم و اصلاح کنیم بعد ساعاتی ظهور می کند.»
@Besabkeshohada313
#شهیدمهدی_باکری🌱
#خاطره
هرچه به عنوان هديه ي عروسي به مان دادند، جمع کرديم کنار هم به م گفت « ما که اينا رو لازم نداريم. حاضري يه کار خير باهاش بکني؟»
گفتم « مثلا چي ؟»
گفت « کمک کنيم به جبهه .»
گفتم « قبول ! »
بردمشان در مغازه ي لوازم منزل فروشي . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.
#شهید_مهدی_باکری❤️
@Besabkeshohada313
#خاطــره🎞
#مثل_خودش♥️
روایت سردار #شهیدقاسمسلیمانی ازسردار #شهیدمحمدحسینیوسفالهی جانشیناطلاعاتعملیات
لشکر۴۱ثارالله
[اورکت روی شانه هایش بود، بدون جوراب. معلوم بود از نماز می آید و فرصت پیدا نکرده سر و وضعش را مرتب کند. لبخند زدم و نگاهی به او انداختم.
قبل از اینکه حرفی بزنم با خنده گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده ی او به سر و وضعم برسم ...]
~~~~~~~••••••••●●●
@Besabkeshohada313
#خاطــره🎞
+بهش گفتم : بابک من بخاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم
- گفت: توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود
یکی گفت خانوادم
یکی گفت کارم
یکی گفت زندگیم
اینطوری شد که امام حسین ع تنها موند💔
و من واقعا جوابی نداشتم برایحرفش...
#شهیدبابکنوری
#بھنقݪازدوستشھیڋ🔗
~~~~~~~••••••••●●●
@Besabkeshohada313
#خاطره 🌸🌸🌸
به یاد سال ۹۷ که رفتیم راهیان نور و
در صبحگاه دوکوهه میدویدیم و
میگفتیم کل گردان کل گردان یا زهرا
و چه حال و هوای خوبی داشت ☺️👌
ان شاء الله بازم قسمت همه🙏
#ارسالی_کاربران
#خاطره 📜
یکی از همسنگرهایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم
تا مینشست پشتِ فرمان کمربندش را میبست
💫یکبار به او گفتم:👇🏻
اینجا دیگر چرا میبندی..؟!
اینجا که پلیس نیست
گفت:
میدانیچقدرزحمتکشیدهام
باتصادفنمیرم..؟!
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#عاشقانه_شهدایی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
══🕊🌸🕊══♥️════
🆔️ @RazeParvazAflakian
══🕊🌸🕊══♥️════