30.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍این تصاویر واقعی هست...
🔹هر نوع وابستگی مؤمن را از وصول به حق باز میدارد و همچون غل و زنجيری كه بر دست و پای زندانيان میبستند او را به زمين میچسباند و قدرت قيام را از او میگيرد.
🔸مؤمن اگر وابستگی داشته باشد نمیتواند قيام كند و عصر ما عصر قيام است.
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات...
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی
اگر گمنامان به مهمانی خصوصی حضرت فاطمه سلام الله علیها راه دارند، ما در آرزوی این گمنامی حاضریم بمیریم...
#حاج_حسین_یکتا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#شهید_گمنام
#مادر_شهید
#شهید_مرتضی_آوینی:
اگر می خواستیم که نهایتاً خود را با پسندِ غرب و غرب زدگان بسنجیم، دیگر چه داعیه ای برای انقلاب کردن وجود داشت؟
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
قسمت ۴
_چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!
به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه
فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود
_تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم!
و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد با «سعد» دیده بودم..
و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود
که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت
_مبارزه یعنی این!
دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
مچم را رها کرد،..
شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد
_بخور.!
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این
شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد.
صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد...
که وحشتزده اعتراض کردم
_میخوای چیکار کنی؟
دو شیشه بنزین
و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی اش دلم را میترساند.
خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد..
و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم
_برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟!!
بوی تند بنزین روانی ام کرده و او...
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
قسمت ۵
بوی تند بنزین روانی ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید..
_حالا فهمیدی چرا میگفتم
اون روزها بچه بازی میکردیم..؟
فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند..
_این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!...!
گونه های روشنش
از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می ترساند..
که مظلومانه نگاهش کردم..
و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد،..
دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی اش زمزمه کرد..
_من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم
فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!
و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه شماری میکند..
و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد..
_الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم
جان میگرفت..
و او با لبخندی فاتحانه....
ادامه دارد....