eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
8.5هزار ویدیو
303 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار قسمت 7⃣0⃣1⃣ بعد هم سید شروع كرد به خواندن. همراه با او زمزمه ی بچه ها هم بلند شد. بعد از مدح حضرت علي اكبر (علیه السلام ) شروع به خواندن اشعاري در وصف حضرت ولي عصر (عج) كرد. بعد در همان حال گفت: « چند روز ديگر ميلاد امام زمان (عج) است. شايد من در بين شما نباشم!! پس از فرصت استفاده مي كنم و اين چند بيت را به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) تقديم مي كنم. » نمي دانم!؟ شايد سید فهميده بود. شاید مي دانست که لحظه ی عروج نزديك است. سيد بيتاب پرواز شده بود. ٭٭٭ با ديدن او هميشه روحم تازه مي شد. نشاط خاصي سراسر وجودم را فرا مي گرفت. غروب سه شنبه سيزدهم شعبان پيش هم بوديم. در رفتار او حالت عجيبي پيدا بود. مثل كسي كه به او خبر خوشي داده باشند. يك حالت شعف دروني داشت. نوجواني آمد و برگه ی كمك به هيئت را آورد و از سيد كمك خواست. سيد با لبخند شيريني که بر لب داشت گفت: « برو پيرمرد. ما خودمان اين كاره ايم. » بعد با او كمي صحبت كرد و دلش را به دست آورد. با هم به سمت شبستان رفتیم. بايد دعاي توسل در آنجا خوانده مي شد. سيد شروع به خواندن دعاي توسل كرد. ضمن دعا عرض ارادت ويژه اي به محضر حضرت ولي عصر (عج) داشت. بعد هم عذرخواهي كرد و گفت: « كسي چه مي داند، شايد تا شب ميلاد آقا نبوديم! » من مبهوت اين سخن سيد شدم. ديگر او را نديدم تا از رفقا خبر بيماري و بستري شدنش را شنيدم. عجيب بود. وقتي با بچه ها صحبت کردم، همه اذعان مي كردند كه در اين چند روز آخر، سيد حال و هواي ديگري داشت. 🌱 راوی: دوستان شهید قسمت 8⃣0⃣1⃣ 💫 نیمه شعبان براي شب نيمه شعبان کارها هماهنگ بود. قرار شد ابتدا سينا، كه آنوقت پنج ساله بود، بخواند و بعد چند نفر از دوستان. آخر هم خود سيد مداحي كند و مولودي بخواند. همه چيز برنامه ريزي شده بود. سيد مجتبی قبل از ظهر به بیمارستان رفته و عصر در منزل بود. حال خوبی نداشت. خیلی ضعیف شده بود. غروب بود. براي مراسم، سينا را آوردم. مراسم با خواندن او شروع شد. همه چيز طبق برنامه پيش مي رفت. نوبت رسيده بود به خود سيد. اما خبري از او نشد. همه منتظر بودند؛ اما نیامد. برای اولین بار مراسم بدون سيد به پايان رسيد. ناراحت بودم که چرا نیامده. آخر مراسم به ما خبر دادند سيد حالش بد شده و او را دوباره به بيمارستان برده اند. بچه ها هم برايش دعا كردند.
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار قسمت 9⃣0⃣1⃣ آخر شب رفتم بيمارستان پيش سيد. صبح او را مرخص كردند و به خانه آوردند. اما دوباره حالش بد شد و به بيمارستان منتقل شد. خودم را به بيمارستان امام خميني ساري رساندم. سيد، اوضاع خوبي نداشت. مي گفتند دست و پاهايش ورم كرده. بدنش كبود شده. مي خواستم او را از نزديك ببينم. اما اجازه ندادند. طاقتم تمام شد. شروع كردم به داد و فرياد! من سید را خیلی دوست داشتم. خیلی به او وابسته بودم. با این که پسردایی ام بود و از كودكي با هم بزرگ شده بوديم، اما به نوعی معلم و استاد من نیز بود. در جبهه هم با اين كه در يك منطقه نبوديم ولي سعي مي كرديم طوري مرخصي بگيريم كه همديگر را ببينيم. بعد هم داماد خانواده علمدار شدم. ما همیشه با هم بودیم. اما حالا سيد در آن وضع قرار داشت. نمي دانستم چه کنم. با سر و صداي من سيد مجتبي متوجه حضورم شد. خودش واسطه شد كه بروم پيشش. روپوش و ماسك زدم و رفتم به ديدن يار. روز نیمه شعبان را در کنار سید بودیم. روز بعد دوباره به بیمارستان رفتم. نگاه به چهره ی سید عید من را عزا کرد. فشار سيد روي چهار بود. يكي از كليه هايش از كار افتاده بود. كليه ی ديگرش هم به درستي عمل نمي كرد. طحال را هم قبلًا برداشته بودند. به علت نداشتن طحال، بدن سيد در برابر بيماري ها ضعيف شده بود. آنقدر سم در خونش زياد شده بود كه كبد و ريه هم درگير شده بود. از سوي ديگر عوارض شيميايي وضعيت را بدتر كرده بود. سيد، با تمام وجود درد مي كشيد، اما فقط لبخندي ميزد و هرچند لحظه یک بار مي گفت: يا زهرا (سلام الله علیها ). 🌱 راوی: حمید فضل الله نژاد قسمت 0⃣1⃣1⃣ 💫غسل شهادت آمدم بالای سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلاً حال خوبی نداشت. وقتی بالای سرش رسیدم گفت: «حمید، بگو اين چيزا رو از دستم در بيارن. » خودش ميخواست آنها را جدا كند كه نگذاشتم. به سيد گفتم: «مگه چی شده، برا چي مي‌خوای سرم و دستگاهها رو در بیاری؟ » گفت: «ميخوام برم غسل كنم. » با تعجب گفتم: «غسل!؟ » نگاهی به صورتم انداخت وگفت: «آمده اند مرا ببرند.» از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بی‌ربط نمي‌زد. با چشمانش به گوشه اي از سقف خيره شد. فقط به آنجا نگاه مي‌كرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمي دانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمد ه‌اند من را ببرند. پيامبر ، حضرت علي و مادرم حضرت زهرا اينجا هستند. من كه نمي‌تونم بدون غسل شهادت برم! » یکی از دكترها مرا صدا کرد و گفت: «سيد با ما همكاري نمي‌كنه. اگر حرف شما رو گوش ميده، كمك كنيد تا اين لوله را بفرستيم داخل معده ش. بايد ترشحات معده را تخلیه کنیم. » رفتم پيش سيد و گفتم: «اگر ميخواي غسل كني يك شرط داره! شرطش اينه كه با دكترها همكاري كني. من بهت قول ميدم كمك كنم تا غسل كني. » سيد هم قبول كرد. بعد هم از مراسم نیمه شعبان هیئت پرسيد. گفتم: فقط جای تو خالی بود. مراسم خيلي خوب برگزار شد. سينا هم خیلی خوب مداحی کرد. » سيد دوباره نَفَسی تازه کرد و گفت: «به سينا بگو بعد از من اين راه رو ادامه بده. بگو مداحي كنه اما نه براي پول. » ناراحت شدم و گفتم: «من حاليم نميشه. از این حرفا هم نزن که بدم مي یاد. خودت خوب ميشي، مي‌ياي بالا سر سينا. » مکثی کرد و گفت: «من ديگه رفتني شدم. اينجا ديگه كارم تموم شده، برگ هم امضا شده. » تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. چند نفر از پزشکان در کنارم ایستاده بودند. يكي از آنها گفت: «تب سيد خيلي بالاست. جدی نگیر، داره هذيون ميگه. » یک دفعه سید صدایش را بلند کرد. به حالت اعتراض گفت: «كي هذيون ميگه!؟ اين که حميدِ، اون هم دکتر جمالیه و ... » (ميخواست ثابت كند كه هوشيار است.) به هر حال هر طور بود کار تخلیه معده انجام شد. سید در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛ غسل شهادت. 💫راوي: حميد فضل الله نژاد
🌿🌺🌿🌺 محبوب من! 🌺 وقتی به تو فکر می کنم شور و شوق سراسر وجودم را فرا می گیرد، شعله ی وصل و حضور در وجودم زبانه می کشد😇 و وقتی به خود می اندیشم و عمر بر باد رفته ام را که در غفلت و بندگی غیر تو بوده می نگرم، 😔 شرمسار و سرافکنده می شوم، اما با این همه تو دستم را گرفتی و هدایت کردی... ای خالق رئوف!🌺 تو را سپاس بی حد 🤲🏻که مرا به راه راست هدایت کردی و مرا در جمع بهترین مخلوقات خود، در بهترین زمان و مکان قرار دادی. را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی، و نه برای راحتی شخصی می خواهم؛❎ بلکه از آن جا که شهادت در رأس قله ی کمالات است 🏔 و بدون کسب کمالات، شهادت میسر نمی شود، من با تقاضای شهادت در حقیقت از می خواهم که وجودم، سراسر خدایی شود ، و با کشته شدنم در راه دین اسلام، خود او بر ایمان و صداقت و پایمردی ام، و در راه دین بودنم، و بر عشق پاکم بر او ❤️️ مُهر قبولی زند. @Refighe_Shahidam313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹بِسمِ اللّهِ الرَحمنِ الرَحیم🌹🌹 🌹 🌹 🌺 بسم رب الشهداء والصدیقین 🌺 ✋نیت کنید و حاجتهاتون رو طلب کنید 🔵 حاجت ها رو از شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن هر کسی با هر شهیدی خو گرفت روز محشر آبرو از او گرفت برای آشنایی بیشتر شهدا در نشر مطالب کوشا باشیم زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست ‍ ‍ ‍ 🌺زیارت نامه شهدا 🌺 بسم الله الرّحمن الرّحیم اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَصْفِيآءَ اللَّهِ وَاَوِدَّآئَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ رَسُولِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ، الْوَلِىِّ النَّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبى عَبْدِاللَّهِ، بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى طِبْتُمْ، وَطابَتِ الْأَرْضُ[ اَنْتُم] الَّتى فيها دُفِنْتُمْ، وَفُزْتُمْ فَوْزاً عَظيماً، فَيا لَيْتَنى كُنْتُ مَعَكُمْ، فَاَفُوزَ مَعکم 👇👇👇 ❄️🌷✌️🌷❄️ @Refighe_Shahidam313 ❄️🌷✌️🌷❄
نــام : محمدحسن (رسول). نـام خـانوادگـی : خلیلی. نـام پـدر : رمضانعلی. تـاریخ تـولـد : ۱۳۶۵/۹/۲۰. مـحل تـولـد : تهران. سـن : ۲۷ سـال. وضعیت تاهل: مجرد فرزند دوم خانواده‌ی آقای رمضانعلی خلیلی دانش آموخته‌ی: دانشگاه امام حسین علیه السلام دانشجوی: رشته ی مدیریت اعزام به سوریه: بر حسب وظیفه تخصص: تخریب - تاکتیک - جنگ های نامنظم شهادت در تاریخ : ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۹۲  محل شهادت:سوریه _حلب محل دفن: تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها ، قطعه 53 ، ردیف 87/الف شهید  مورد علاقه : شهید حاج محسن دین شعاری 🌷رفـ"شهیدم"ـیق🌷
و رسول سال ۱۳۶۵ در تهران ( فرزند دوم خانواده بعد هز روح الله)به دنیا آمد. اهمیت به حلال و حرام در خانواده از مسائلی بود که در رفتار محمد حسن تاثیر زیادی داشت رسول وجود خاصی داشت نمی‌خواهم بگویم استثنا بود، او هم مثل همه بچه‌های دیگر بود و شیطنت و خطاهای خاص خودش را داشت، اما بچه‌ای بود که تمام کارهایش در جهت مثبت بود. مادر می‌گوید رسول یک سال قبل از رفتن به مدرسه کلاس حفظ قرآن می‌رفته و او نیز به عنوان مادر جزء‌ها و سوره‌های کوچک قرآن را موقع خواب برای رسول و برادرش می‌خوانده و آن‌ها با مادر تکرار می‌کردند به همین شکل سوره‌های کوچک قرآن را حفظ شده بودند.  مادر محمد حسن بچه ها رو به سختی و بدون پدر که در جبهه حضور داشتن بزرگ کردن در خانواده ای مذهبی که حلال و حرام را رعایت می‌کردن خانواده ای که موسیقی حرام گوش نمی دادن و حتی در مجالس عروسی که موسیقی بود نیز شرکت نداشتن مگر اقوام درجه یک که آن هم سر شام و برای دادن هدیه و صلحه رحم می‌رفتند. همین مراقبت‌ها روی رسول تاثیر گذار بوده تقوا و ایمان رسول از بچگی در او وجود داشت. روحیه از حق دفاع کردنش از بچگی در او بارز بود. رسول با اینکه چهار سال بیشتر نداشت یک روز که برادرش با یکی از بچه‌ها دعوایش شده بود برای دفاع کردن از روح الله رفت. خاصی داشت و اجازه نمی‌داد کسی به کسی زور بگوید.
روز اول مدرسه رسول به ناظم مدرسه می‌گوید اجازه می‌دهید سر صف قرآن بخوانم ناظمشان هم از این کار استقبال می‌کند و بعد‌ها به من گفت: از حرکت رسول خیلی خوشم آمد چه قدر این بچه شجاع است. خیلی از بچه‌ها روز اول مدرسه گریه می‌کنند. از همان موقع به بعد قرآن سر صف را رسول می‌خواند رسول هفت هشت ساله بود، روزی برای رفتن به جایی ماشین خطی گرفتیم که راننده داخل ماشین موسیقی گذاشته بود یک لحظه دیدم رسول انگشتانش داخل گوشش برده و سرش را بین زانوانش و در حال قرائت قرآن است. با تعجب و آرام به او گفتم رسول چه کار می‌کنی؟ او اشاره کرد که نمی‌خواهم صدای موسیقی را بشنوم بعد به راننده تذکر دادم و موسیقی را خاموش کرد. قرار بود حضرت آقا تشریف بیاورند کرج اما معلم رسول سرکلاس به ریسه بندی خیابان‌ها و شور و اشتیاق مردم انتقاد می‌کند که این‌ها اصراف است و از این حرف ها. رسول بلند می‌شود و به معلم می‌گوید: این چه حرفی است که می‌زنید شما می‌دانید که چه کسی وارد شهر ما می‌شود؟ چراغانی که سهل است قربانی باید برای ایشان کرد، قربانی هم سهل است ما باید جانمان را فدای ایشان کنیم. معلم هم عصبانی می‌شود و به رسول می‌گوید خلیلی باز روی حرف من حرف زدی؟ یا جای من توی این کلاس است یا جای شما! رسول هم به احترام معلم از کلاس بیرون می‌زند. پدر رسول وقتی آمد و از ماجرا مطلع شد به مدرسه رفت و قضیه را با مدیر مدرسه در میان گذاشت.
رسول از بچگی روحیه شهادت طلبی داشت. به شهدا خیلی علاقه داشت عکس شهدای ایرانی و لبنانی را که آن زمان حزب الله لبنان نیز مطرح بود جمع می‌کرد که الان دفتر این عکس‌ها در اتاقش موجود است. رسول سال ۶۵ به دنیا آمد و سال ۶۷ جنگ تحمیلی تمام شد. در واقع از جنگ چیزی ندیده و درک نکرده بود؛ اما به شهدا علاقه زیادی داشت، چون هر سال همراه ما راهیان نور می‌آمد و به نمایشگاه عکس شهدا هم می‌رفت. رسول عجیب به شهدا و شهادت علاقه پیدا کرده بود. ما خودمان هم متوجه این امر نبودیم اینکه چه قدر به این سمت و سو گرایش دارد. فکر می‌کردیم یک علاقه کودکانه است که عکس شهدا را جمع آوری می‌کند. رسول به کار نظامی علاقه داشت و به محض گرفتن مدرک پیش دانشگاهی، نظر و عقیده اش این بود که یک فرد مسلمان باید آمادگی رزمی کامل داشته باشد؛ چون اعتقاد ما این است که امام زمان به ما احتیاج دارد و باید از لحاظ نظامی آمادگی داشته باشیم. به همین خاطر شعل نظامی گری را برای خود انتخاب کرد که همان سپاه بود. از کار پشت میزنشینی بیزار بود. وارد سپاه شد و دوره‌های آموزشی را دید. رسول در دوره‌های آموزشی خود در تخصص تاکتیک و تخریب به خوبی حرفه‌ای شده بود و بنابر علاقه شخصی اش وارد قسمت تخریب شده و مربی این بخش شد. وقتی سوریه جنگ شد با درخواست خودش برای تعلیم نیروهای آنجا عازم سوریه شد.
ادامه اززبان پدر شهید که بعد از جنگ هنوز چفیه دور گردنش از او جدا نشده و روایت گر مناطق جنگی جنوب کشور سیزده ساله بود که وارد بسیج شد. اول او را ثبت نام نمی‌کردند. می‌گفتند سنش کم است. ما رفتیم با مسئولین پایگاه صحبت کردیم. خلاصه قبول کردند و وارد بسیج شد. یک هفته بعد او را به اردوی آموزشی بردند. رسول در سن ۲۶ سالگی در ۲۷ / ۸ / ۹۲ به عنوان اولین شهید تهرانی در سوریه شهید شد. ما به خاطر مسائل امنیتی آن زمان خیلی نتوانستیم ماجرا را رسانه‌ای کنیم حتی عده‌ای از مردم نمی‌دانستند مدافع حرم یعنی چه!  رسول همان موقع هم به خاطر مسائل امنیتی به عنوان یکی از کارکنان سفارت ایران آنجا بود. در حالی که سپاهی و دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه امام حسین (ع) بود. اما چه شد با این تفاسیر تشییع پیکر او با آن عظمت شکل گرفت؟ به خاطر ویژگی هایی که شهید داشت.