eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
10.1هزار ویدیو
325 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
فکر رفتن به جبهه حسابی ذهنش را به خود مشغول کرده بود. حالات و رفتارش هم این را نشان می داد. حاج آقا محسنی‌فر، پدرِ رضا این را به خوبی فهمیده بود. همان وقت‌ها بود که پسرکِ سر به هوای جبهه را کناری کشیده بود: «باباجان، هر وقت خواستی به جبهه بروی، به من بگو. خودم تو را به محل اعزام می برم. مبادا فرار کنی؟!» و رضا این را به خوبی فهمیده بود که پدر، سد راه رفتنش نخواهد شد. همین را در روزهایی که در مسیر رفتن به منطقه بود به دوستش نیز گفته بود: « این ممکن است آخرین دیدار ما باشد، اگر شهید شدم خبر شهادتم را به خانواده‌ام بده، آنها آنقدر آماده هستند که از این خبر ناراحت نشوند» ۱۶ رمضان بود. با محمدرضا، دوست و رفیق صمیمی‌اش همراه شدند تا برای رفتن به جبهه استخاره بگیرند. به دیدار امام جماعت مسجدشان، حاج آقا وحیدی رفتند. اول محمدرضا استخاره کرد. حاج آقا نیم نگاهی به او انداخت و گفت: «بد است. سختی زیادی در پیش داری». بعدها که ها شد، معنی این استخاره را به خوبی فهمید! نوبت رضا شد. حاج آقا وحیدی استخاره گرفت و نگاهی به او کرد: «خیلی خوب است». سرش را به زیر انداخت. دوباره نگاهش کرد و گفت: « هجرتی در تو می بینم، روحی و جسمی» و باز سر به زیر انداخت و دوباره نگاهش کرد. این موضوع چند باری تکرار شد. انگار حاج آقا مجذوب نوری در چهره رضا شده بود. رضا شب قبل با محمدرضا اسلامی، زمان زیادی را برای تغییر تاریخ شناسنامه صرف کرده بودند. محمدرضا گفته بود: « برای سن ما جبهه رفتن واجب نیست.» رضا جواب داده بود: « وقتی امام فرمان جهاد داده، دیگر سن و سال مطرح نیست.» و « مگر در کربلا، همه شهدا به سن تکلیف رسیده بودند؟» @Refighe_Shahidam313