#زندگینامه
مسعود گنج آبادى در چهارم شهريور ماه سال 1338 در #اراك به دنيا آمد.
شش ساله بود كه به علّت انتقال پدر(حسين)، به همراه خانواده به #خرّمشهر رفت.
در سال 1344 پا به مدرسه گذاشت. سال اوّل ابتدايى را در #دبستان #شاپور_خرّمشهر گذراند و بعد از حدود سه ماه به #دبستان_راه _آهن #اهواز(#سرلشكر_انصارى ) رفت و به علّت انتقال مجدّد پدر - كه در آن موقع #كارمند راه آهن بود – به #مشهد عزيمت كرد.
سال دوّم را در دبستان حسن على منصور(شهيد بخارايى فعلى واقع در احمدآباد) گذراند. دوران #راهنمايى را در مدرسه اميرعلى شيرنوايى مشهد و دوران #دبيرستان را در دبيرستان ابن يمين (شهيد حكمت فعلى) گذراند. درسهايش در طول دوران تحصيل خوب بود و مربّيان و معلّمين از او راضى بودند. قبل از سنّ تكليف، فرايض مذهبى اش را انجام مى داد و #قرآن_مجيد را در كودكى آموخت.
#مدل_سازى و #نقّاشى از علايقش بود.
برادرِ مسعود نقل مى كند: «در دوران كودكى، من و مسعود از وسايل اضافى منزل مثل قرقره و باطرى به عنوان دوستون سرباز خودى و دشمن استفاده مى كرديم و در خيال و عالم كودكانه با يكديگر مى جنگيديم و در همان دوران، او اكثراً در صف خودى بود و تمايل نداشت به عنوان دشمن باشد.»
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_هفدهم
آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا بشی ...
😔در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود.
دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی، محمدی، حسینی، زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب.
💥این #جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا...
نزدیکای #اهواز زهراسادات نزدیکم شد، سرم به شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد
+حنانه
اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم
+یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-آره 😔😔😔
+خب میخام معنی اسمتو بهت بگم
-ممنون میشم اگه بگی
+حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی؟
-آره در حد همین اسم
+خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم
-باشه
+ببین بعداز #شهادت #امام_حسین (ع) تو روز #عاشورا و شروع #اسارت بی بی #حضرت_زینب (س) تو راه #کربلا به #کوفه یه مسجدی هست که الان به #مسجد_حنانه معروفه.
😔ماجراش اینه یک شب سر #شهدای_کربلا و خود اسرای کربلا در این #مسجد موند؛ ستون های مسجد به حال #حضرت_رقیه (س) طفل سه ساله امام حسین (ع) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن #حنانه_یعنی_گریه_کنِ_حسین💔
زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔
🍃❤️ #حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده...
👌رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم
این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار #شلمچه بودم
بالاخره صبح شد و به سمت #شلمچه راه افتادیم...
ادامه دارد...
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#رمان_واقعی #به_سوی_او
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#زندگی_نامه
شهید احمدرضا احدی در 25 شهریور ماه سال 1345 در شهر #اهواز دیده به جهان گشود و با آمدنش تنهایی مادرش را در شهر غریب پایان داد.
پدرش #درجهدارارتش بود و به خاطر موقعیت شغلی از زادگاه خود شهر #ملایر به اهواز مهاجرت کرده بودند.
احمدرضا از همان دوران طفولیت استعداد زیادی در یادگیری از خود نشان میداد و درک بسیار بالایی از مطالب داشت.
همچنین علاقهای به #قرآن و یادگیری آن عجیب بود و توانسته بود تا قبل از 13 سالگی به طور کامل به احکام دینی عمل کند.
خاطرهی جالبی که از کودکی او نقل میکنند این بود که هر گاه در دامن مادر بود و روسری از سر مادرش میافتاد خیلی گریه میکرد و میگفت باید روسری را سرت کنی.
مقطع تحصیلاتش در دبستان همواره با نمرات عالی و کارتهای افتخار همراه بود. دوران راهنمایی و دبیرستان نیز همیشه توسط معلمانش تشویق میشد.
با بازگشت مجدد خانواده به ملایر که همزمان با دوران دبیرستان احمدرضا بود، او فعالیتهایش را در انجمن اسلامی مدرسه و پایگاههای بسیج ملایر ادامه داد. سال دوم دبیرستان بود که به دلیل روح جستوجوگر و پرتلاشش لباس رزم پوشید و به یادگیری #فنون_نظامی پرداخت.
سال 61 اولین حضور احمدرضا در جبهههای جنگ بود. او که در آن زمان 16 سال بیشتر نداشت در #عملیات_رمضان شرکت کرد و مجروح گردید.
در 12 باری که تا قبل از شهادتش به جبهه رفته بود شجاعانه و بیباکانه در عملیاتها حضور مییافت. حتی گاه میشد بنابر مسؤولیتی که داشت، 24 ساعت در قلب دشمن پنهان میشد و کسی جز خود و خدایش از کار او اطلاع نداشت. بارها مجروح میشد ولی به خانواده و دوستانش نمیگفت...