خانم منتظری از صبح عاشورای سال 68 میگوید و یک #رویای_صادقه که سروصدای #عجیبی در #قم به پا کرد: «من بعد از 10 روز درد و ناراحتی، خوابیده بودم.
در #عالم #رویا، دیدم دسته عزاداری جوانهای محل به #مسجد نزدیک میشود. پیشاپیش دسته، #سعید_آل_طه داشت سینه میزد. .یک دفعه یادم افتاد که #سعید، شهید شده است. بعد، خوب دقت کردم. دیدم تمام بچههای دسته عزاداری، شهدای محله هستند.
محمد من هم در میانشان بود. آنها سینهزنان وارد مسجد شدند.
من با زنهای محل یک گوشه ایستاده بودم.
محمد، دسته دوستانش را دور زد و آمد پیش من. دست انداخت گردن من و مرا بوسید. بهش گفتم: چقدر بزرگ شدی؟
گفت: اینجا همه ما بزرگ شدیم.
یکی از بچههای محل به نام شهید آزادیان هم آمد پیش ما و گفت: #خدا بد نده حاج خانوم! محمد با تعجب گفت: مادر من چیزیش نیست. بعد، شال سبزی را که در دست داشت، از صورتم تا پا کشید و بست دور #مچ پایی که آسیب دیده بود.»
این رویای صادقه به عالم واقع هم سرایت میکند و یک اتفاق عجیب و غریب رقم میخورد: «از خواب بیدار شدم و با تعجب دیدم که همه باندهایی که به پایم بسته بودم، کنار افتادهاند و همان شال سبزی که محمد در عالم خواب به پایم بسته بود، همچنان روی پای من است.
پایم درد نمیکرد و از آن درد خلاص شده بودم.»
#شفا
#مادر
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4