رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده.
از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه».
با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت.
سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد.
به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود. معذرت خواهی در کارش نبود.
بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند.
طاقت نداشت سردرد من را ببیند.
🌱
📚موضوع مرتبط:
#شهدا_و_خانواده
#سبک_زندگی
#خاطره
#عکس_نوشته
📅مناسبت مرتبط:
#جمعه
#jihad
#martyr
زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خونه نیومده بود،
یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر بودند،
یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟،
دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده،
گفت : جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد،
اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند، آن را باز کردم ،
یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق، در آن نامه نوشته بود: "برای تشکر از زحمت های تو، همیشه دعات می کنم"،
ازخوشحالی اشک توی چشمام جمع شد.
🌱
📚موضوع مرتبط:
#شهدا_و_خانواده
#سبک_زندگی
#خاطره
#عکس_نوشته
📅مناسبت مرتبط:
#جمعه
#jihad
#martyr