eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
8.2هزار ویدیو
301 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🍁 یادی کنیم از آقای شهرداران زمان جنگ ! می گفت : به مادرم گفتم ننه بالاخره رفتم جبهه و کسی شدم مادرم ذوق کرد و گفت ننه فدات بشه می دونستم تو آخرش یه چیزی می شی. خب ننه چیکاره شدی؟ گفتم : شهردار فداش بشم نگذشت حرف از دهنم در بیاد کل محله فهمیدن من شهردار شدم😘 قربونش برم ننه ام ! نمی دونست شهردار تو جبهه کارش شستن ظرفهاست و جارو کردن سنگره. مادره دیگه دوست داره بچه اش یه کاره ای بشه!! ... 🤪🙂🙃 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸بزن جا دیروزی شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم. دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت! باید می بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو و هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! بچه ها هم مثل مغول‌ها هجوم بردند سمت آنها، هر کس دو تا، چهار تا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند و طاقت اینکه آنرا تا سنگر ببرند نداشتند. تا چند روز دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی،صدام بزن، جای دیروزی! 😁😉😂 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸مرخصی حرف‌ها کشیده شد به اینکه اگر ما شهید بشوم چه می‌شود و چطور باید بشود. مثلا یکی که روزه قضا بر گردنش بود می‌گفت: «مگه شما همت کند وگرنه من اینقدر پول ندارم کسی را اجیر کنم» بحث حلالیت طلبیدن که شد یکی گفت: «اتفاقا من هم یک سیلی به گوش کسی زده ام، دلم می‌خواست می‌ماندم و کار را با یک سیلی دیگر تمام می‌کردم!!!»😂 خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اینکه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهید شدم فقط غصه 35 روز مرخصیم را می‌خورم که نرفتم...» هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که یکی پرید وسط و گفت: «قربان دستت بنویس بدهند به من!»😁 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🧃 آی شربته... از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی له له می‌زدیم. دم مقر گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینه گذاشته شده بود و یکی از بچه‌ها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ می‌زد و می‌گفت: آی شربته! آی شربته!... بچه‌ها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد می‌گوید: آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!!😂😂 معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش می‌ریخت. یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸اسلام در خطر است... بچه‌های گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می‌شد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم. دیدم رزمنده‌ای دارد می‌گوید: «اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز می‌روم.» پرسیدم :‌ «چی شده؟ قضیه چیه؟» همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطره آمدم اینجا می‌بینم جان خودم در خطره اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 عقب عقب می رویم حاج صادق آهنگران 💠 در کشور ما هر برنامه ای که عمومی شده و در سطح کشور فراگیر می شود داستانهای طنزی هم درباره ی آن پرداخته و در سطح جامعه منتشر می گردد. 💠 نوحه هایی هم که من می خواندم از این قاعده مستثنی نبود و برای بعضی از نوحه ها شعرهای طنزی هم ساخته می شد مثلاً برای نوحه ی بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت                  از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت شعر طنزی با این کیفیت ساخته بودند: بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت                 از کنار  دکه ی احمد یخی باید گذشت و نمونه هایی از این قبیل حتی این شوخی ها به جبهه ها هم رسیده بود. 💠 مثلاً هر وقت در عملیاتی عدم الفتح و عقب نشینی داشتیم وقتی کمی جلو می رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است بعضی از رزمندگان که در آن شرایط روحیه خوبی داشتند و شوخ بودند به محض اینکه مرا می دیدند می خواندند: به کربلا می رویم عقب عقب می رویم که این طنز مربوط می شد به نوحه ی سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم. اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸تنبیه تفحصی وقتی شهید پیدا نمی شد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزن و اونم التماس😭 کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ... اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، کلافه شده بودیم، دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه ، استخوانی پیدا شد. دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ... بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد و گفت: دیگه فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم. چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!! و کلی خندیدیم ..😂😂 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸بچه‌های سر پست شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط، یک سری به بچه های بسیجی بزنید. بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریزهای بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند ! مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما، بی خبر از همه جا بر عکس، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاکریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند ! اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸حوری عزیزم!!! گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟" گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم". گفتم:" خب! گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام. خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد. تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم. خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!. بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم. صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد. چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت. گفت:" چرا می خندی؟". دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاشکردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!😂😂 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸خروپف صحبت از شهادت و جدایی بود و این‌که بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هرکس از خود، نشانه‌ای می‌داد تا شناساییِ جنازه، ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم و...» اما نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد، برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب، خُروپُف می‌کنم؛ پس اگر شهیدی را دیدید که خُروپُف می‌کند، شک نکنید که خودم هستم.» 😁😁 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸مجروحیت بار اولم بود که مجروح می شدم و زیاد بی تابی می کردم . یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت : چیه ، چه خبره ؟ تو که چیزیت نشده بابا !!! تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می کنی ؟! تو فقط یک پایت قطع شده ! ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه ، این را گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود !!! بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه هایی هستن این امدادگرا !!!😂 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ ارسالی شما🎥 ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 یه روز یکی از رزمنده‌ها به صبحگاه دیر رسید فرمانده برای اینکه رزمنده بسیجی را تنبیه کنه گفت باید در دو دقیقه ۱۵۰ تا صلوات بفرستی بسیجی دید نمیشه ولی کم نیاورد رو کرد به کل گردان و گفت : کل گردان صلوات کل گردان که ۴۰۰ نفر بودن صلوات فرستادن بعد بسیجی رو کرد به فرمانده و گفت : ۱۵۰ تا برا امروز بقیه اش برا فردا 😁✌️📿 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸التماس دعا بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر می‌گفتی: «التماس دعا» جواب می‌شنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچه‌های حاضر جواب که می‌گفتی جواب‌های دیگری می‌گفتند. یکبار به یکی گفتم: «فلانی ما را هم دعا بفرما» فورا گفت: «شرمنده سرم شلوغه. ولی باشه،‌ چشم. سعی خودمو می‌کنم. اگه رسیدم رو چشام!» اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 چفیه چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ، داد میزد : آهــــای...چفیه ام, سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...هــــمـــه رو بردن !!!😢 دارو ندارمو بردن😄😁😁😁 شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات🌹 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸فرق بی سیم ها روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم.🙂 یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد،☝️ گفت: « مو وَر گویم؟» با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »😄 گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.» کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا😂😂 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 ذکر سرکاری شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند! اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🌸نه به حضرت عباس اسیر شده بود! مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟! - عباس اهل کجایی؟! - بندر عباس اسم پدرت چیه؟! - بهش میگن حاج عباس! کجا اسیر شدی؟! - دشت عباس! افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی! او که خود را به مظلومیت زده بود گفت: - نه به حضرت عباس (ع) اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 مامان عملیات کربلای پنج در شملچه بشدت مجروح شدم بنحوی که پای چپم سوراخ شد و هر دو استخوان آن شکسته بود. بچه ها به سختی به عقب منتقل ام کردند. در ماهشهر خانم پرستار مشغول پانسمان ، گازی را بتادینی کرد و با پنس از یک طرف زخم وارد و از طرف دیگر خارج کرد. درد زیادی احساس کردم و گفتم مامان ! خانم پرستار که تا آن موقع از بچه ها یا زهرا (س) ، یا مهدی(عج) و... شنیده بود با تعجب دست از کار کشید و گفت بله!!! گفتم درد داره، پرسید بچه کجائی من ساده گفتم تهران . گفت پس بگو. فهمیدم خراب کردم... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 بنی صدر پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا کجا ؟» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم. یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه😂😂😂 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 ✉️ نامه نگاری اسیر شده بودیم! قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن ! بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود ! یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت : من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم! بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود ! اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 کلیه با کبد فرق میکنه... بار اولش نبود كه فيلم بازي مي كرد. آنقدر هم نقشش را دقيق اجرا مي كرد كه براي هزارمين بار هم آدم گولش را مي خورد. ميكروفون را دست گرفت، چند تا فوت محكم كرد و درست در لحظاتي كه بچه ها بيش از هميشه منتظر اعلان خبری بودند گفت: «كليۀ برادران حاضر در پادگان، برادراني كه صداي مرا مي شنوند، در زمين ورزش، نمازخانه، ميدان صبحگاه، داخل آسايشگاه ها، كليۀ اين برادران» .... بعد از مكثي، آهسته: «با كبدشان فرق مي كند😜😂 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 تدارکات گردان حمید دسنتشان (شهید) مسئول تدارکات گردان ما بود. این طبیعت مسئول‌های تدارکات بود که امکانات را برای روز مبادایی که هیچ‌وقت نمی‌دانستیم اصلا خواهد آمد یا نه ذخیره می‌کردند. آن‌ روز صبح خیلی دیر از خواب بیدار شده بودیم. می‌دانستیم صبحانه توزیع شده و رو زدن به دستنشان برای گرفتن صبحانه کار خیلی سختی است. برای همین کاظم، کم‌سن‌ترین فرد چادر را فرستادیم سراغ تدارکات. شاید دلشان به رحم بیاید. دستنشان با عصبانیت جواب داده بود توزیع صبحانه ساعت شش و نیم صبح است حالا هشت و نیم آمده‌ای برای صبحانه! اول که هیچ نداده بود و کمی بعد گفته بود برای اینکه تنبیه شوید بین کره مربا و پنیر باید یکی را انتخاب کنید. ظاهرا به همه گردان هر سه را داده بود. کاظم هم کره مربا را گرفته و پیروزمندانه برگشته بود. همه ما خوشحال شده و سفره انداخته بودیم اما مهدی قبول نمی‌کرد. لج کرده و می‌گفت نمی‌شود. - دیر یا زود مهم نیست، سهم پنیر ما چه می‌شود؟! زورگویی حدی دارد..‌. حالا ما سعی می‌کردیم مهدی را راضی کنیم کوتاه بیاید، که نمی‌آمد. کره‌ها را گرفت و گفت "حالا کاری می‌کنم نتواند سهم پنیر ما را بخورد، آنها حق ماست!" حالا نیم کیلو پنیر شده بود حیثیت‌مان... مهدی شروع کرد کره‌ها را خالی کردن در بشقاب، و بلافاصله تکه‌های مناسب و هم اندازه کره‌ها از صابون‌های قالبی که زیاد داشتیم برش دادن و جا زدن به‌جای کره. و دوباره با دقت همه را بسته بندی کرد! قالب‌های را گرفت و با دعوا و با همان پای ناقص‌اش رفت که "ما کره نمی‌خواهیم به جایش پنیر بده تا با مربا بخوریم!!" بعد از کلی بگو مگو که مگر می‌شود پنیر و‌ مربا خورد؟ موفق شد صابون‌ها را تحویل داده و به جایش کلی پنیر بیاورد. دیگر سفره ما مفصل شد. کره، مربا، پنیر، و مغز گردو هم که داشتیم با چای داغ و سایر مخلفات... بعد از صبحانه گفتم مهدی سری بزن یک وقت آن صابون‌ها را به کسی ندهند، خونشان گردن ما بیفتد. مهدی با خاطر جمعی گفت نگران نباش درستش می‌کنم. بعد از یک ساعت رفت به بهانه‌ای شاید کره‌های صابونی را برگرداند که دید دیر رسیده. بچه‌های تدارکات سفره‌ای پهن کرده و با همان کره‌ها و مربای فراوان دلی از عزا درآورده بودند! مهدی تنها سؤال کرده بود کره‌ها مزه‌ بدی نمی‌داد، که گفتند نه، خیلی هم خوشمزه بود! همه چیز ظاهرا به خیر گذشته بود تا ظهر آن روز. بچه‌های تدارکات یکی یکی می‌رفتند درمانگاه برای معالجه اسهال شدیدی که گرفتار شده بودند و خوب نمی‌شدند. آنهایی که درمانگاه نبودند آفتابه دستشان در صف دستشویی صحرایی! ظاهرا دستشویی‌شان توام با کف فراوان شده بود. دکتر هم گیج شده بود، که این چه ویروس جدیدی است، و نگران که مبادا فردا همه گردان بگیرند! به مهدی گفتیم می‌بینی چه کاری کردی! با قلدری جواب داد: - چه کاری!؟ مقصر خودشانند. کره را اگر با پنیر می‌دادند، این بلا سرشان نمی‌آمد! اصلا خواست خدا بوده این طور بشود، به من چه! اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🍂راحت خوابید نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد سر و صدا، مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابيد😄 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍂🕊🍂❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 🍂راحت خوابید نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد
ساعت به وقت لبخند 😁 🍂جشن پتو قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه‌‌های چادر رو توی جشن پتو بزنیم یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟ واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچه‌‌ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل. اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمی‌شد کرد. گفت: حاج آقا بچه‌‌ها یه سوال دارن گفت: بفرمایید ما هم پتو رو روی حاج آقا انداختیم و شروع به زدن کردیم یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد می‌شدم که یهو یکی صدام زد. تا به خودم اومدم. هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی 😁😂 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°❄️🕊❄️°•-꧂❁•
ساعت به وقت لبـ😁ـخند 🌸 اسارت در دو جبهه در روزهای عملیات بودیم و شرایط سخت کمبود نیروی فنی و مهندسی. مسئول ستاد مهندسی جهاد با توجه به نیاز شدید به راننده لودر، به ستاد اهواز مراجعه کرده بود که نتوانسته راننده ای را برای منطقه پیدا کند. داشتم از درب جهاد با لندکروز خارج می شدم که دیدم یک نفر شیش تیغه جلویم را گرفت و گفت:" آقا شما جبهه می روید؟" گفتم بله چطور؟ گفت:" من آمدم تا به جبهه بروم. گفتم تخصص شما چیست؟ گفت :"من راننده لودر هستم." از آنجایی که این مسئول ستاد آدم عجولی بود بلافاصله به او گفتم سوار شو برویم به جبهه که خوب آمدی. راننده لودر گفت مگر نیاز نیست من فرمی چیزی پر کنم؟ گفتم فعلاً سوار شو. همه کارها در منطقه صورت می گیرد. او را سوار کردم و آورم در مقری که عقبه جبهه بود. دیدم فرماندهان مهندسی آمدند و گفتند فلانی پس چرا کسی را برایمان نیاوردی؟ گفتم که چرا آوردم. این بنده خدا راننده لودر است. او را به آن مسئول معرفی کرده و رفتم. راننده لودر را بدون هیچ فرمی و تشکیلاتی به خط مقدم اعزام کردند تا خاکریز را که شدیداً نیاز بود احداث کنند. در همین حین که او شروع بکار کرد، دشمن تک میزند و راننده لودر به اسارت دشمن بعثی در می آید. وقتی به اسارت می رود در حین بازجویی های اولیه اعلام می کند که من ارتشی هستم و به زور مرا به جبهه آوردن. از آنجایی که شیش تیغه بوده و تیپش به بچه های جهاد و سپاه نمی خورد، به خطوط عقب جبهه اعزام می شود. در آنجا کلی کتک هم می خورد. بعد از چندین شب کتک خوردن، از او می پرسند که تخصصت در جبهه چی بوده؟ می گوید که راننده لودر بودم. می‌گویند که تو باید با ما همکاری کنی و باید یکی از خاکریزهای خط مقدم را تکمیل کنی او را به خط مقدم جبهه فرستادند و مشغول زدن خاکریز می شود که این بار نیروهای ایرانی دست به یک حمله زده و او را اسیر می کنند. در ابتدا تصور کرده بود که توسط نیروهای خودی آزاد شده است. ایشان به دست نیروهای خودی افتاده بود چرا که به فارسی صحبت کرده و خود را از بچه های جهاد معرفی کرده بود. از او پرسیدند که کدام جهاد؟ گفته بود که اعزامم یک دفعه‌ای شده و بدون کارت، و نمیدانم کدام جهاد بودم. به او می گویند تو دروغ می گویی و ستون پنجم هستی. او را به عنوان جاسوس و منافق به اطلاعات سپاه تحویل می دهند. هر چه هم در بازجویی می گوید راننده جهاد بودم کسی باور نمی کند چون مشخصات او را که استعلام کرده بودند، هیچ سابقه ای پیدا نکرده بودند. دوسه ماهی در بازداشت بود و آخر به دلیل نداشتن سابقه سیاسی آزادش می کنند. بعد از آزادی به دنبال مسبب این اتفاق به جهاد می آید و آن مسئول ستاد را پیدا می کند و وارد دفترش می شود و می گوید شما مرا می شناسی؟ می گوید خیر من شما را نمی شناسم. میگوید من همان راننده لودر هستم که چند ماه پیش شما مرا به منطقه بردید و بلافاصله به خط رفتم. فرمانده یادش می آید و می گوید آره یادم آمد. راستی تو کجا رفتی ما از تو بی خبر بودیم؟ راننده لودر که از برادران غیور اندیمشکی بود از خجالت این فرمانده در می آید که فلان فلان شده تو مرا بدون هیچ مشخصاتی فرستادی به خط و من دو بار اسیر شدم. یک بار اسیر عراقی ها و یک بار اسیر ایرانی ها... 😁😅 طنز جبهه اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَج جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°❄️🕊❄️°•-꧂❁•
🌸آشپزخانه مبارک رمضان بود و ما در قرارگاهی در سنندج بودیم ... جای بسیار زیبا و دلنشینی بود .. مخابرات لشگر بودم و اتاق ما دقیقا بالای سر آشپزخانه بود .. یک شب من و یکی از دوستان کشیک شب بودیم و بایستی برای پاسخ به بی سیم ها بیدار می ماندیم.. نیمه های شب بود که بوی غذا گیج مان کرده بود. رفیقم گفت: می خواهی بروم غذای سحر را بگیرم. گفتم فکر نکنم بدهند ولی این رفیق ما اصرار کرد و در نهایت راضی شدم.. رفت و دیدم با یک قابلمه بزرگ از مرغ که غذای 22 نفر بود، آمد. 😳😳😳 بچه ها همه خواب بودند و ما شروع کردیم خوردن .. دوستم گفت: برنج ول کن خالی بخوریم 😄😄 چون دیگر نمی شد کاری کرد .. برای همه کم بود و برای ما زیاد .. یادش بخیر برای سحر دوستان رفتند دوباره غذا گرفتند .. آشپز گفته بود که شما انگار قبلا غذا گرفته اید اما آن بنده خدا که در جریان نبود گفته بود نه !! آنروز سحر فرماندمانمان هی به ما می گفت چرا غذا نمی خورید، فردا باید روزه بگیرید 😊😊 و ما که از چشم و گوشمان داشت مرغ می زد بیرون.. می گفتیم اشتها نداریم 🤣🤣🤣 خوشبختانه آنموقع لو نرفت وگرنه حتما یک شیر پتو شده بودیم.. 😃😃😃 برادر عزیز حمید روشنائی لبتون لبخند😁 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَج جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🌸°•-꧂❁•
طنز حلال طنز جبهه 🌸فیض شب قدر 😂 🐏🐑🐏 در منطقه عمومی بانه و سردشت بودیم. محل استقرار چادرهای گردان که در استتار درختان 🎪🌳قرار گرفته بود و بدجور ما را بیاد باغ و بستان و دود و کباب 🍢🍢و منقل می انداخت. جالب اینکه وضع تدارکات و غذا هم خیلی جالب نبود و ٰگویی همیشه یک چیزمان باید لنگ باشد. گردانهای بهبهان در نزدیکی ما مستقر شده بودند و اوضاع بدی نداشتند. 🎪🌳🎪🌳🎪 بعد از ظهر یکی از روزها که بدجوری قار و قور رودها درآمده بود، شاهد عبور ماشین بنزی بودیم که جلو تدارکات آنها ایستاد و..... چیزی که از آن پیاده می کردند چشم های ما را به خود خیره کرده بود. باورش سخت بود ولی حقیقت داشت. بارش گوسفندهای چاق و چله ای بود که یکی یکی به پایین تشریف می آوردند. یکی... 🐑 دوتا....🐏سه تا....🐑چهارده تا..... 🐏پانزده گوسفند🐑 تپل تازه نفس مستقیم از بهبهان آمده بودند، آنهم در همسایگی ما. 😍 خدایا چه باید می کردیم. همه رزمنده بودیم و تفاوتی بین ما و آنها نبود و 😉 برای یک کشور می جنگیدیم. ماه رمضان هم بود و اتفاقاً شب قدر و احیاء و شب زنده داری! ما هم باید به فیض این شب می رسیدیم و دست خالی صبح نمی کردیم. در جلسه ای اضطراری من و حاج حمید بنادری و مهرداد غلامی و حمید رکنی در چادر فرماندهی گروهان اخلاص جمع شدیم و حسن الهایی سحر، پیک حاج سعید نجار هم بما اضافه شده بود. شرایط، شرایط سختی بود و حساس. طرح پاتک به گوسفندهای بهبهانی لحظه ای رهایمان نمی کرد. دل را به دریا زدیم و طرح را مطرح کردیم و برحسب اتفاق مورد استقبال هم قرار گرفت. 😋 جنگ بین خیر و شر بدجوری به جانمان افتاده بود ولی باید مقاومت می کردیم و بر افکار رحمانی پیروز می شدیم. به توجیه المسائل دل خود مراجعه کردیم و با فتوایی عزم خود را برای میزبانی از یکی از گوسفندها 🐑جزم کردیم. همه با هم برادر بودیم و فرزند آدم.😜 اهوازی و بهبهانی و این حرفها را هم شکر خدا نداشتیم. پس دیگر مساله ای باقی نمی ماند. در زمانی که همه مشغول استغفار و تضرع بودند و ناله های الهی العفو طنین انداز شده بود گوسفند را با احترام به چادر 12 نفری که از قبل آماده و مجهز کرده بودیم آوردیم و عملیات ذبح را شروع کردیم. اولین نواهای الغوث، 🙌الغوث،🙌 رزمندگان بلند نشده بود که گوسفند زبان بسته به میله چادر آویزان شد و پوستش کنده و آماده ی کباب شدن گردید. 🍢🍡🍢🍡🍢🍡🍢🍡 به خاطر حفظ ملاحظات !!! بعضی از فرماندهان 👮👮عزیز را هم به چادر دعوت کردیم و بی خبر از همه جا پذیرایی جانانه ای هم از آنان به عمل آوردیم. و آن شب بهترین شب قدری بود که داشتیم !!!............یادش بخیر، 👌 حاج مصطفی رشیدپور! شهید حرم حضرت زینب که عاشقانه رفت و ناباورانه پرواز کرد و..... اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَج جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🌸°•-꧂❁•
طنز جبهه ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 اخوی عطر بزن🍂 شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که تموم شد چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... 😂😂😂 بچه‌ها هم یه جشن پتو حسابی براش گرفتند 😁😁😁 لبتون خندون 🙂🙃🙃 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💚⃞🌿️ جهت تعجیل در فرج آقاامام زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🍂🥀🍂°•-꧂❁•
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
طنز جبهه ساعت به وقت لبـ😁ـخند 👇🍂 اخوی عطر بزن🍂 شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعا
😁طنز جبهه مرد است خمینی✌️ فرمانده اردوگاه در هنگام آمار حاضر شد. همه اسرا را در محوطه‌ای بزرگ جمع کردند و گفتند علیه رهبرتان شعار بدهید. همه یک صدا اعتراض کردیم که هرگز چنین توهینی نخواهیم کرد. افسر اردوگاه با گستاخی تمام فریاد کشید: «رهبر شما در حال مرگ است. شما شکست خوردید و دستورات باید اجرا شود. این دستور از رده های بالا برای همه اردوگاه‌ها صادر شده است» سپس ما را با تهدید و زور وادار کردند که شعار بدهیم. ما نیز همه یکصدا شعار دادیم که «مرد است خمینی» و همچنان تکرار می کردیم. عراقی ها خوشحال شده بودند و فریاد می کشیدند بلندتر، بلندتر. ما هم فریادمان را چند برابر می کردیم و شعار خودمان را می‌دادیم. در پایان فرمانده اردوگاه گفت: «دیدید آسان بود. آفرین بر شما که فهمیدید هر چه می کشید از دست رهبرتان می کشید. به همین خاطر برای قدردانی از این حرکت شما، دستور میدهم امروز سهمیه غذای شما را دو برابر کنند آن روز سهمیه غذای ما بیشتر شد و همه از این ماجرا خوشحال بودند؛ اما این موضوع زیاد دوام نیاورد؛ چون جاسوس هایی که در بین ما بودند، موضوع را به عراقی‌ها اطلاع دادند. پس از آن بود که فرمانده اردوگاه خشمگین در محوطه حاضر شد و گفت: «شما مردمان بدی هستید و از میهمان نوازی ما سوء استفاده کردید. حالا همه شعار را به صورت آهسته و شمرده تکرار کنید.» عراقی‌ها ما را غافلگیر کرده بودند. نمی دانستیم چه کار کنیم. همه با هم فریاد زدیم: مرد است خمینی، مرد است خمینی. عراقیها که دیدند وضعیت خراب شده و دستورات فرمانده اجرا نشده، به ما حمله کردند. درگیری بسیار سختی شروع شد. عراقی ها از یک سو و اسرا هم از سوی دیگر درگیر شدند. ما فریاد می زدیم: مرد است خمینی و مرگ بر صدام. درگیری به شدت ادامه داشت. برخی اسرا به سمت سیم های خاردار رفته، قصد خروج داشتند. نگهبانان خارج اردوگاهها با سلاح های خود و سوار بر نفربرها، آماده حمله به اسرا بودند. سرانجام با حمله يكان ضد شورش به اردوگاه و تیراندازی و پرتاب گاز اشک آور، درگیری خاتمه یافت؛ اما خسارات زیادی به بار آمد و چهره اردوگاه به طور کل عوض شد. همه جا خون بود و لنگه کفش و سنگ. تعدادی از سربازان عراقی نیز مجروح شده بودند. آنان تا چند روز به ما آب و غذا ندادند و در آسایشگاه ها را هم روی ما باز نکردند. عراقی‌ها می خواستند با این کارها ما را تنبیه کنند؛ ولی ما از عمل خودمان خوشحال بودیم. در داخل آسایشگاه فریاد می‌زدیم: مرگ بر صدام، درود بر خمینی، که عراقی ها خشمگین می‌شدند و فریاد می زدند ساکت شوید. شعارها تمامی نداشت. اوضاع شبیه روزهای اول انقلاب شده بود. یک آسایشگاه شعار می‌داد و آسایشگاه دیگر جواب می‌داد. عراقی ها نمی دانستند چه کار کنند و سرانجام این ما بودیم که بر آنان چیره شدیم. عراقی‌ها با سرافکندگی درها را باز کردند؛ بدون اینکه با ما درگیر شوند. همه برای سلامتی امام نماز می خواندند و دعا می کردند. حتی با وجود کمی غذا، بسیاری از اسرا برای سلامتی امام روزه می گرفتند. برادر آزاده میکائیل احمد زاده اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💚⃞🌿️ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°☘🥀☘°•-꧂❁•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنز جبهه😄 🎥شوخی های یک شهید در هنگام مصاحبه 🔹احسان محبوبی؛ همین جوان شوخ این فیلم سال ۶۵ در سن بیست سالگی، در عملیات کربلای پنج شهید شد. داداش بزرگ‌ترش حسن، هم سال۶۲ در والفجر چهار شهید شده بود. به روایت همرزم برادران شهید محبوبی وی ویژگی بارز شهید حسن محبوبی را مهربانی و مردمی‌ بودن دانست و شجاعت و نترس‌ بودن او را زبانزد همرزمانش و اهل محاسبه با نفس توسط شخص شهید به بیان خاطراتی از این شهید پرداخت. زلفی در ادامه به تشکیل گروهان ۷۲ نفری فتح در جنگ تحمیلی که در این گروهان ۳۶ نفر شهید شدند و اکثر رزمندگان نیز جانباز شدند، پرداخت و از شهید احسان محبوبی به‌عنوان دانشگاه علمی یاد کرد و افزود: اگر کسی بتواند مسئولیت‌های زندگی را کنار بزند برایش خیلی سخت است که آن را رها کند اما در شهید احسان محبوبی این عمل مشاهده شد و یاد احسان مرا به یاد حضرت حر می‌اندازد که چگونه خود را به امامش رساند. اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💠 جهت تعجیل در فرج و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 •❁꧁-•°🔹🦋🔹°•-꧂❁•