رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#راوی
#همسر_شهید
#فرزند
#پسر
#علیرضا_شمسی_پور
فکر شهادتش را کرده بودید؟
محمدحسین همیشه از من میخواست برای شهادتش دعا کنم.
میگفت من چیز زیادی از شما نمیخواهم همین که از ته دل برایم دعا کنی کفایت میکند.
من هم وقتی برخورد محمدحسین را میدیدم و صحبتهایش را میشنیدم به یاد #حضرت_زینب (س) میافتادم.
بار دوم هم در اسفند ماه 94 رفت.
ایام عید در #منطقه بود و بعد از دو ماه برگشت.
اوضاع سوریه و مردم مسلمان، حال مجهول محمدحسین را عوض کرده بود.
محمدحسین میگفت اگر ما نرویم آنها وارد کشور ما هم خواهند شد. اگر بیایند وارد خاک کشور ما شوند و بخواهند جسارتی به ناموس ما کنند، چه باید کنیم. بنابراین برای بار سوم هم رفت. این بار آخرین اعزامش بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم. 12 آبان ماه سال 1395 اعزام شد و 22 آبان سال 1395 در حلب سوریه به همراه شهیدان جهانی و حریری به شهادت رسید. محمدحسین مزد مجاهدتهایش را با شهادت از خدا گرفت.
گفتید آخرین وداع را فراموش نمیکنید، آن روز چه گذشت؟
این بار وداع من و پسرم #علیرضا با محمدحسین خیلی با دفعات قبلی فرق داشت.
محمدحسین بار سوم رفتنش را یکباره به من گفت. گفتم چرا یک دفعه به من خبر اعزامتان را میدهی.
گفت چون یکباره جور شد. بعد شروع کرد از #شهادت حرف زدن. میگفت وقتی خبر شهادتم را شنیدی صبوری کن. راضی نیستم که گریه و زاری کنی.
نمیخواهم نامحرم صدای گریه و ناله شما را بشنود.
من هم وقتی خبر شهادت محمدحسین را دادند یاد سفارشش افتادم. نمیخواستم او از من ناراضی باشد.
برخی میگفتند گریه کن خودت را بیرون بریز، اما من #آرام بودم و گریه و زاری را در خانه دور از چشم نامحرم انجام میدادم.
آخرین مرتبهای که محمدحسین قرار بود #اعزام شود دقیقاً بعد از چهلم شهید الوانی بود.
شهید الوانی از دوستان و همرزمانش بود. شب قبل از اعزام رفت گلزار شهدا. گفتم این وقت شب کجا؟ خندید و گفت زود برمیگردم. میدانستم که میخواهد کجا برود. او با دوستان شهیدش عهدی بسته بود که گویا با شهادتش به آن عهد پایدار ماند.
علیرضا در رفتن پدرش بیقراری میکرد؟
همان شب وقتی پسرم علیرضا میخواست بخوابد به او گفتم بابا فردا صبح میخواهد برود. علیرضا از من خواست تا وقت رفتن پدرش او را هم بیدار کنم. صبح وقتی محمدحسین خواست برود رفت تا علیرضا را بیدار کند. همین که یک بار گفت علیرضا بلند شو، علیرضا بیدار شد و بدون هیچ حرفی رفت سمت آشپزخانه.
کاسهای را پر از آب کرد و #قرآن را آورد. علیرضا با قلبی امیدوار و محکم خیلی مردتر از سن و سالش با بابا محمدحسینش خداحافظی کرد.
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4