eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
301 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان #عاشقانه_مذهبی #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #نویسنده:سیدمهدی بنی هاشمی #قسمت_بیستم #قسمت_بیستویکم #سید_مهدی_بنی_هاشمی #کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده #منبع👇 💟INsTa:mahdibani72 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
. . . . . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑 . بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 . حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆 . . وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊 . بابام پرسید خب دخترم؟! . منم گفتم : نظری ندارم من😐😐 . مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊 . مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐 . مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! . -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑 . و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡 . -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐 . -آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐 . -شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐 . . اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊 اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐 داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 . . فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: . -ریحانه جان چیزی شده؟!😯 . -نه چیزی نیست😕 . -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄 . -زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊 . تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: . لا اله الا الله...انتن نمیده 😡 و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐 . . . . منبع👇🏻 Instagram:mahdibani72 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄ @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#کتاب_علمدار #علمدار #زندگینامه_و_خاطرات #شهید_سید_مجتبی_علمدار #شهید_جانباز_سید_مجتبی_علمدار #زندگینامه #قسمت_هفدهم #قسمت_هجدهم #قسمت_نوزدهم #قسمت_بیستم http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
✨ 🌹 👤زینب : حنانه میای بریم مشهد؟ -آره عزیزم؛ زینب... +جانم -میگم میشه هم بریم؟ +إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی ‌-دقیقا درست فکر کردی ⚠️+خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره؟ -دیشب خوابشو دیدم +ای جانم عزیزم -کی میریم؟ +پس فردا ۶ صبح -زینب میای خونه من قبل سفرمون از امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) بگی +آره حتما عزیزم 🌹زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن +حنانه جون (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان و بالاخص از میشن ایران و تو غربت با سم مسموم میشن. 😔😔 از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد حضرت معصومه (س) به شوق دیدار برادر به ایران میان که بیمار میشن و در قم دفن میشن. 😔حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم (ع) خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن. روز (س) روز دختره. حنانه... -جانم +میگم بیا عضو بشو -یعنی امثال منم میتونن عضو بشن +وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن. 💠فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد. بعد اون سفر و تغییر عقایدم خیلی تنها شده بودم؛ خانوادم، دوستام تنهام گذاشتن. الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم. 🌙شب چمدانم بستم البته خیلی ذوق داشتم آخه من همش یا و بودم یا تو ایران و . ... 💠تمام اسامی بجز و مستعار میباشد و تمام روایت هست. 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 +وعجل_فرجهم http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
👇👇👇👇👇👇👇👇 کپی با ذکر نام نویسنده و آدرس👇 Instagram:leilysoltani آزاد @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_نوزدهم :   صدای آرام عثمان بلند شد:(کمی صبرکن صوفی..)و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 : باز دانیال را گم کردم...حتی در داستان سرایی های این دختر... و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.... و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:(طلاق غیابی...دنیا روی سرم خراب شد... نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود...تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و .....و باز خام شدم. اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم...اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم... چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره...اما نه...فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره... و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه... اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم...گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی...اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام... ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی...و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم...پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم... بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم...و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن...و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم...همین... بعد از اون،هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه...و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد...لعنت به تو دانیال...لعنت...  حالم از خودم بهم میخورد...حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره...هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق....  دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن! مدام  به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میداد حس وحشتناکی بود. تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی... یهودی...بودایی...و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان و....بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور...  یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که....) ادامه دارد........ پ.ن:ببخشید اگه بعضی جاهای داستان مناسب سن بعضی از دوستان نیست! ولی تا اونجایی ک ما تحقیق کردیم؛کم سن و سال توی کانال نیست... به هر حال این گفته ها،از این به بعد واسه جلو بردن داستان لازمه. معذرت🙏
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی🦋 #قسمـت_نوزدهم ✍تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 🦋 ✍لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید: _نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟ _من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه. _آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟ _کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...! _اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران _بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده. _احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟ _اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست! زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود.. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش‌ را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ... _آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه. و موبایل‌ را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه‌؟عجیب بود یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش‌،پس این بود منظورش حتما! اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد! باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد! هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید. از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟! آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته... اما حس خوبش به سرعت خراب شد! _پس ریحانه تویی ؟ نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼