#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹#قسمت_چهل_ویک
مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی هرچقدرم گریه کردم التماس کردم گفتن نه که نه.
من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم. از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵ اردیبهشت برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم.
📋بالاخره روز آزمون رسید، با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم. گویا جواب این آزمون ۱۵ شهریور و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود
آزمون دادیم و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم آزمون اواسط خرداد بود و اعلام جواب یک هفته بعد
👌روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم.
😊روز اعلام جواب رسید بسیجی ویژه نشده بود، اما جزو گردان بسیج شده بودم. برام زیاد مهم نبود.
🍃خسته و کوفته از پایگاه برگشتم. بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه.
این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا. تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد
-الو سلام زینب جان
+سلام حنانه گلم، حنانه من با یه سری از بچه ها میریم جمکران توام میای؟
-جدی؟ میشه منم بیام؟
+آره عزیزم آقا طلبیدتت اگه میای فردا بیام دنبالت ؟
-آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی
+آقا طلبیدتت من چیکاره ام؟
-مرسی
😍❤️از ذوق تا صبح خوابم نبرد
بعدازنماز صبح حاضر شدم رفتم یه چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجا میری؟
-مسجد جمکران
+این امل بازی های تو کی تموم میشه
ما راحت بشیم.
نیم ساعت نشد زینب اومد
+برو چهارتا امل منتظرتن
-خداحافظ
🚗با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران؛ مسجدی که مکانش توسط خود امام زمان(عج) تعیین شده بود شیخ حسن جمکرانی
تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد
-آقا خیلی دوستت دارم آقا هنوز یادمه تو شلمچه روتونو ازم برگردوندید، میشه الان نگاهم کنید همیشه زیر نگاهتون باشم.
✅اون دوروز عالی بود. تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم سرمزار شهید معماری و شهید صالحی.
🌟یکیشون مادرشو شفا داده بود و دیگری از بهشت اومده بود و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود...
🌹 #شهید_مهدی_زین_الدین هم که گل سرسبدشون بود. فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب
اون روز عالی بود واقعا. باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه...
ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
@Refighe_Shahidam313