#نیمهیپنهانعشق
#پارت۵🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
صبح برای نماز که بیدار شدم خوابم نبرد.. پیام دادم علی ببینم رسیده یانه! آخه با هواپیما رفته بود که خسته نشه! انگاری اونم بیدار بود که فورا جواب داد؛ رسیدم خواهری جات خوبه؟!
دوباره اشک چشمام جوشید و دلم آغوش خانواده م رو خواست، چقدر احساس غربت میکردم!
آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم!
یه دختر سبزه رو با چشمای درشت مشکیِ مشکی! اجزای صورتم ترکیب بانمکی بود نه خاص شاید معمولی که زیباترینش چشمای مشکیم بود که بقول پروانه ″پاچه میگرفت″
مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودم و مانتوی مشکی ساده!
ترجیح دادم همونطور که تو روستا معمولی میگشتم، اینجا هم معمولی دیده بشم..
کوله پشتی خاکستری رنگم رو انداختم روی دوشم و کفشای اسپرت خاکستریمم پوشیدم!
همینکه پامو گذاشتم بیرون سرمای بد هوا باعث شد برگردم داخل خوابگاه..
چرا فکر کردم اینجا هم مثل مهرماهِ شهر خودمون گرمه و غیر قابل تحمل؟!
برگشتم بین لباسام جستجو کردم ولی لباس گرم نیاوورده بودم جز یه رو پوش ساده ، بازم بهتر از هیچی بود!
همونو پوشیدم!
رفتم و قسمت اداری دانشگاه و دنبال کلاس ۱۰۳ گشتم؛ هشت تا ده کلاس مبانی حقوق بود!
کلاس رو پیدا کردم آروم در رو باز کردم رفتم داخل؛
سه تا دختر و چهارتا پسر نشسته بودن که با ورودم نگاهشون برگشت سمتم!
چند لحظه همه شون مکث کردن که با صدای سلام یکی از دخترا بقیه هم سلام کردن؛ بعد از معرفی فهمیدم اسم اون دختری که سلام داد سحره که اتفاقا تا پایان کلاس رابطه م باهاش جور تر شد و خیلی زود صمیمی شدیم..
سحر میگفت اهل تبریزه و نامزد داره یعنی عقدیه :)
و چند وقت دیگه عروس میشه😍
اون روز بقیه ی کلاسا برگزار نشد و من بیشتر وقتم رو با سحر گذروندم!
دختر شاد و پر از انرژی بود، که به راحتی تونست منو از حال و هوای غم دوری از خانواده در بیاره که پایان روز با خوردن نسکافه از کافه ی دانشگاه از همدیگه خداحافظی کردیم و اون رفت خونشون و منم رفتم خوابگاه!
سه نفر دیگه که هم اتاقیم بودن از راه رسیده بودن و داشتن وسایلاشون رو میچیدن!
باهمدیگه اشنا شدیم! زهرا زینب و سارا که زهرا همکلاسی خودم بود یه دختر آروم و صبور که مهربونی از چهره ش میبارید و به شدت دوست داشتنی!
شب دوم خوابگاه هم با دورهم نشستن کنار بچهایی که مثل خودم ترم یک و جدید الورود بودن گذشت!
درسخون بودم و از همون ابتدا تمام کتاب های مورد نیازم رو تهیه کردم و استارت درس خوندن رو زدم!
دوستداشتم حالا که به خواست خدا و خیلی اتفاقی تو این رشته قرار گرفتم، حداقل نفر برتر بمونم تا بتونم به راحتی انتقالی بگیرم برای شهرمون و ارشد بدون کنکور قبول بشم!
با فکر به اینکه ترم بعد در کنار خانواده م درس میخونم و این غم غربت و دوری و دلشوره های مامانم تموممیشه؛ اونقدر تلاش که نفر اول کلاس موندم!
اونقدر فعال بودم و سر هرکلاسی که اساتید سها درویشانپور از زبونشون نمی افتاد ..
تمام امتحانات میانترمم رو با موفقیت پاس کردم ..
حالا دیگه برای همه ی بچها شناخته شده بودم..
همه از زرنگ بودنم تعریف میکردن و هربار که امتحان میدادیم همه منتظر بودن نفر اول من باشم..
علی بهم امیدواری میداد که با این موفقیت ها ان شاءالله انتقالیم درست میشه و میتونم برگردم شهر خودمون البته مرکز استانمون که نزدیک روستای خودمون بود..
روز آخر قبل از فرجه ها بود با سحر و زهرا توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و توی اون هوای سرد قهوه ی داغ میخوردیم و هرکی میگفت که قراره این چند روز چیکار کنه و از برنامه های درسیشون میگفتن!
وسط حرفامون سحر بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت یه آقایی، نمیدونم شاید همسرش بود ولی وقتی برگشت، گفت یکی از اساتیده همینجاست که میشد ″داییِ سحر″ که من فقط متوجه قد بلندش شدم!
عجیب بود که سحر با این پرحرفیش نشده بود چیزی از داییِ استادش بگه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق
#پارت شش🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
کم کم خوابگاه خالی شد.. بچها اکثرا رفتن خونه از اتاق ما فقط من مونده بودم چون راهم دور بود ترجیح دادم بمونم خوابگاه و درسامو بخونم یعنی علی گفته بود بمونم بهتره به درسام میرسم و میرم دنبال کارای انتقالیم!
صبح تا شب درس میخوندم و شبها زود میخوابیدم که بتونم طول روز رو بیدار بمونم..
اونقد این ده روز تنها مونده بودم که وقتی زهرا وارد اتاق شد عین آدمای دیوونه و افسرده پریدم تو بغلش و زار زار گریه کردم!
شاید یه ربع ده دقیقه زهرا اجازه داد تو بغلش بمونم بعدش با خوش رویی صورتم رو پاک کرد و گفت؛ آماده شو بریم پیتزا بزنیم ناهار😎
اونقدر خوشحال شدم که سه دقیقه بیشتر طول نکشید اماده شدنم!
+چرا انقدر خودتو اذیت میدی سها؟! کی گفته باید انقدر درس بخونی؟!
_زهرا من میخام درس بخونم نفر اول بشم پاشم برم شهر خودمون نمیخوام اینجا بمونم ، خانوادم به اینجا موندنم دلشون راضی نیست!
اصلا نمیتونم تحمل کنم!
_خب رفتی دنبال کارای انتقالیت؟!
میخوای امروز باهم بریم آموزش؟!
با پیشنهاد زهرا؛ رفتیم آموزش.. وقتی صحبت کردم گفتن از طرف اونا مشکلی نیست اما بعیده که دانشگاه مقصد این اجازه رو بده!
انگاری ته دلم خالی شد یعنی چی اخه پس تکلیف منچی بود!
وقتی علی رو در جریان گذاشتم گفت؛ مشکلی نیست و میره صحبت میکنه!
ولی آموزشِ دانشگاه خودم بازهم بهانه آوورد..
روزهای امتحانم رسید و من فکرم درگیر انتقالیم بود که انگاری قصد جور شدن نداشت..
با این حال یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشتم..
یه روز بعد از امتحان؛ سحر ازم خواست بریم پیش داییش تا راهنماییم کنه!
بالاخره گفت یه دایی اینجا داره که از قرار معلوم ترم بعد هم باهاش کلاس داشتیم!
رفتیم نیم طبقه ی قسمت اداریِ دانشگاه اتاق اساتید و درِ اخر اتاق دایی سحر بود..
بعد از تقه ای که به در زدیم وارد شدیم..
زودتر از من سحر سلام و داد و با معرفی من به عنوان دانشجوی برتر ترممون و معرفیِ داییش به عنوان ″استاد سپهر صادقی″ دکترای فقه و مبانی حقوق و استاد راهنما، اجازه خواست که بشینیم!
+خوشبختم خانوم درویشان پور! درخدمتم، امرتونو بفرمایید!!؟
از ادبی که استاد صادقی توی کلامشون به کار بردن یکم استرس گرفتم و با دستپاچگی گفتم؛
_اومممم خب چیزه یعنی چجوری بگم استاد من درخواست انتقالی دادم به شهر خودمون؛ دانشگاه مقصد مشکلی ندارن اما آموزش دانشگاه خودمون این اجازه رو بهم نمیدن!
نمیدونم چیکار کنم این شد که با پیشنهاد سحرجان اومدیم و مزاحم شما شدیم!
تمام مدت با دقت به حرفام گوش میدادن!
و در اخر گفتن خودشون پیگیر کارم میشن ولی بعید میدونستن که موافقت بشه چون من دانشجوی برتر دانشگاه بودم و چه بد که نتیجه ی تلاشم معکوس بود!
وقتی اومدیم از اتاقش بیرون سحر گفت: جور میشه ایشالا تو به دایی اعتماد کن!
دایی سحر، یا همون استاد صادقی؛ تو نگاه اول اونقدر جذاب به نظر میرسید که نقش صورتش تو ذهنم به وضوح موندگار شد!
صورت گرد و پُر، چشمایِ روشنِ قهوه ای با موهایی که همرنگ چشماش بود و لَخت یه طرف افتاده بود و در آخر ته ریشی که ازش یه چهره ی قابل اعتماد ساخته بود!
تـه دلم احساسی داشتمشبیه ناامیدی!
انگاری میدونستم نمیشه!
که متاسفانه یا خوشبختانه بعد از آخرین امتحان؛ سحر گفت؛ استاد صادقی گفتن که دانشگاه به هیچ وجه این اجازه رو به من نمیده و نتیجه اینکه باید چهار سال این دانشگاه و این شهر غریب رو تحمل کنم!
و چه کسی میدونست که شهرِ دو روز دورتر از خونمون، حامل چه اتفاقای عجیب و غریبی برای من خواهد بود!
امتحانا تموم شد و من برای استراخت بین دو ترم برگشتم خونه، شهرم، تو دلِ خوانواده م!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#کپی_ممنون⛔️
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
بیمارستان فوق تخصصی چرا..
یعنی سحر اینجاست؟!
چرا سحر اینجا باشه؟!
دلم طاقت نیوورد..
+استاد؟!
با دندون قروچه گفت:هیچی نگو!
چرا این انقدر با روزای اول فرق داشت چرا انقدر بی اعصاب شده بود انگاری یه روانی..
رسیدیم بخش اطلاعات..
استاد رفت سمت نگهبان و گفت: اتاق سحر دوران!
قلبم ریخت..
پس سحر اینجا بود!
تیر خلاص وقتی بود که نگهبان گفت همون دختری که خودکشی کرده چند روزه بیهوشه؟!
هضم این اتفاق اونقد سنگین بود برام که یه لحظه نفهمیدم چیشد، ته گلوم تلخ شد کنار دیوار سـُر خوردم..
افتادم زمین و دیگه نفهمیدم چیشد..
+خانوم درویشان پور!؟
سها خانوم!؟
ای خدا عجب گیری افتادیم!!
صدای استاد بود. چشمامو باز کردم. قیافه ی عصبانیشو که دیدم شاید ازترس زیاد بود که بی توجه به سِرُم توی دستم بلند شدم و آخم رفت هوا..
+حواست کجاست خانوم چخبرته اخه!!
سوزن سرم اومده بود بیرون خون از دستم میچکید..
+ببخشید استاد ، نفهمیدم چیشد!!
-خیلی خب بیا اینو بخور فقط پاشو بریم که دیگه بُریدم..
آبمیوه ای داد دستمو رفت کنار پنجره ی اتاق ایستاد..
آبمیوه رو تا تهش خوردم،اونقدی که صدای خالی شدنش در اومد..
استاد با تعجب برگشت سمتم..
خندم گرفت سرمو انداختم پایین..
+میدونستم، دوتا میووردم!
-ممنون..
یادم به سحر افتاد..
+استاد سحر کجاست؟!
لبخند زد..
اونقدر قشنگ که یادم افتاد اون روز رو..
دوباره جون گرفت احساسی که چند ساعتی بود یادم رفته بود..
-سحر به هوش اومده!!
میتونی بری ببینیش!
ولی هیچ سوالی ازش نپرس ،روانی شده باز میزنه به سرش!!
+چشم..
نزدیکای اتاق سحر بودیم که آقا رضا رو دیدم!
بدون کوچکترین توجهی از کنارمون رد شد..
برگشتم به استاد نگاه کردم که با حرکت سر بهم فهموند که مهم نیست..
سحر تنها بود..
نگاهش تو سقف بود که با ورود ما یکمی چرخید سمتمون..
+سحر خانوم ببین رفیق شفیقت اومده پیشت..
خودمو رسوندم به تختش..
-سلام سحری!
چیزی نگفت!
+لوس شده دخترمون یکم، مگه نه سها!؟
تو این گیر و دار چرا اسممو میگی آخه؟!
استاد منتظر تایید من بود و من نگاهم به چشمایی بود که اسممو صدا زده بود!
با دستی که جلوی چشمام تکون داد به خودم اومدم و گفتم: آ بله یعنی چیزه آره سحری ببین اومدم پیشت، کلی دلم برات تنگ شده بود..
صدای استاد رو شنیدم که گفت: اینم خل شد...
و رفت بیرون..
هرچی فحش مناسب بود تو دلم نثار روحش کردم..
دست سحر رو گرفتم آروم نوازش کردم..
شاید بیست دقیقه ای به سکوتمون گذشت که سحر بی مقدمه زد زیر گریه..
و گفت:
سهاااا؟؟ رضا رو از دست دادمممم
نفسم حبس و نگاهم روی لباش ثابت موند، یعنی چی؟!
رضا که اینجابود..
+چی میگی سحر آقا رضا همینجا بودن که!!!
-یک ماهه طلاق گرفتیم!!!!
+واااای چرااااااااا!؟؟؟
لب باز کرد که برام بگه؛ یه خانومی شکر خدا گویان وارد اتاق شد..
وقتی گفت: سحر مامان دردت به جونم؛ فهمیدم اقایی که پشت سرش میاد هم پدرشه و اون پسر تقریبا ۱۷-۱۸ ساله برادرش!!
سحر نتونست برام تعریف کنه و من باید برمیگشتم خوابگاه..
+خانوم درویشان پور،هیچکس از دانشگاه از این موضوع با خبر نمیشه هیچکس!
همونطور که سرم پایین بود با بند کیفم بازی کردم گفتم:چشم!
زیر لب گفت امیدوارم و راه افتاد سمت دانشگاه..
کل مسیر و قبل و خوابم اون شب درگیر یه صدای بمی بود که اسم کوچیکم رو به زبونش آوورد" مگه نه سها"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع