بعد نماز📿 یادت نره برا سلامتی و فرج
اقا امام زمان♡ دعا کنی☝️☝️
#دعای_فرج
|🥀🖤|
@ Refighe_shahidam313
+لماذا انت قلق؟!
أنا بجانبك..
+چرا نگرانی؟!
من هستم :)🍃
#خدایمهربانم...
امام علی(ع)می فرمایند:
ای مردم،
خودتان ادب کردن خویش را بر عهده گیرید،
و نفس را از عادت های هلاکت بار بازگردانید
📚قسمتی از حکمت
{۳۵۹} نهج البلاغه
|🥀🖤|
@Refighe_shahidam313
🌸 در این ایامی که بخاطر این ویروس منحوس😄 بیشتر تو خونه هستیم، چه همدمی بهتر از یار مهربان.
هم یک کتاب خوب بخونیم، هم تو مسابقه شرکت کنیم .... 😊
📚مسابقه_کتابخوانی با محوریت کتاب
#تنها_زیر_باران
نگاهی نو به زندگی "شهید #مهدی_زین_الدین"
⏰ زمان مسابقه: تا ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
🎁جوایز:
🌱سی میلیون ریال کمک هزینه نقدی سفر کربلا برای 3 نفر اول
🌱سی میلیون ریال کمک هزینه نقدی سفر مشهد برای 10 نفر
🌱پنجاه کارت هدیه یک میلیون ریالی برای پنجاه نفر
👈روش های تهیه کتاب:
🔹سفارش ب مدیرکانال
پاسخ تمام سوالاتتون در لینک زیر داده شده وارد شید
:
https://chat.whatsapp.com/JsMgt1SUXkXKe8dTTRw4N8
🌹وصیت نامه شهید والا مقام
مدافع حرم حسین معز غلامی🕊⚘
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
با یاری خدا و توسل به اهل بیت (ع) این وصیت نامه را مینویسم, انشالله که بعد از مرگم باز و خوانده شود ,سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند .من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند .خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست .
بعد از مرگم به پدرم توصیه میکنم که مانند اربابم حسین ع صبر کند و بیتابی نکند و خوشحال باشد که در راه خدا جان دادم و همینطور مادرم به مدد اسوه ی صبر و استقامت در کربلاحضرت زینب (س) صبور باشد چون با گریه هایش مرا شرمنده می کند.
هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علی اکبر (ع) و یا حضرت زهرا (س)بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید.
هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آنرا به هیئت های مذهبی بعنوان کمک بدهید.
از خواهران و خانواده ی آنها طلب حلالیت میکنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم.
در کفنم یک سربند یا حسین (ع) و تربت کربلاقرار بدهید.
تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست.
هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی ,اقتصادی و .... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آسید علی آقا را تنها نگذارید.
امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود.
این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود ان شاءالله
مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر
چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم
سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام
سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم
اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین ع
🌷بسیجی حسین معز غلامی🌷
📚موضوع مرتبط:
#شهید_حسین_معز_غلامی
#شهید_مدافع_حرم
#وصیت_نامه💌
🥀🍃
@harfe_del_110
🥀یک خواهش برادرانه
وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در #شبکه_های_مجازی می گذارند این است
که این کار شما باعث می شود امام زمان(عج) خون گریه می کند😭.
{فرازی از وصیت نامه شهید مهدی رعد♡}
|🥀🖤|
@Refighe_shahidam313
#نیمهیپنهانعشق
#پارت۵🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
صبح برای نماز که بیدار شدم خوابم نبرد.. پیام دادم علی ببینم رسیده یانه! آخه با هواپیما رفته بود که خسته نشه! انگاری اونم بیدار بود که فورا جواب داد؛ رسیدم خواهری جات خوبه؟!
دوباره اشک چشمام جوشید و دلم آغوش خانواده م رو خواست، چقدر احساس غربت میکردم!
آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم!
یه دختر سبزه رو با چشمای درشت مشکیِ مشکی! اجزای صورتم ترکیب بانمکی بود نه خاص شاید معمولی که زیباترینش چشمای مشکیم بود که بقول پروانه ″پاچه میگرفت″
مقنعه ی سورمه ای پوشیده بودم و مانتوی مشکی ساده!
ترجیح دادم همونطور که تو روستا معمولی میگشتم، اینجا هم معمولی دیده بشم..
کوله پشتی خاکستری رنگم رو انداختم روی دوشم و کفشای اسپرت خاکستریمم پوشیدم!
همینکه پامو گذاشتم بیرون سرمای بد هوا باعث شد برگردم داخل خوابگاه..
چرا فکر کردم اینجا هم مثل مهرماهِ شهر خودمون گرمه و غیر قابل تحمل؟!
برگشتم بین لباسام جستجو کردم ولی لباس گرم نیاوورده بودم جز یه رو پوش ساده ، بازم بهتر از هیچی بود!
همونو پوشیدم!
رفتم و قسمت اداری دانشگاه و دنبال کلاس ۱۰۳ گشتم؛ هشت تا ده کلاس مبانی حقوق بود!
کلاس رو پیدا کردم آروم در رو باز کردم رفتم داخل؛
سه تا دختر و چهارتا پسر نشسته بودن که با ورودم نگاهشون برگشت سمتم!
چند لحظه همه شون مکث کردن که با صدای سلام یکی از دخترا بقیه هم سلام کردن؛ بعد از معرفی فهمیدم اسم اون دختری که سلام داد سحره که اتفاقا تا پایان کلاس رابطه م باهاش جور تر شد و خیلی زود صمیمی شدیم..
سحر میگفت اهل تبریزه و نامزد داره یعنی عقدیه :)
و چند وقت دیگه عروس میشه😍
اون روز بقیه ی کلاسا برگزار نشد و من بیشتر وقتم رو با سحر گذروندم!
دختر شاد و پر از انرژی بود، که به راحتی تونست منو از حال و هوای غم دوری از خانواده در بیاره که پایان روز با خوردن نسکافه از کافه ی دانشگاه از همدیگه خداحافظی کردیم و اون رفت خونشون و منم رفتم خوابگاه!
سه نفر دیگه که هم اتاقیم بودن از راه رسیده بودن و داشتن وسایلاشون رو میچیدن!
باهمدیگه اشنا شدیم! زهرا زینب و سارا که زهرا همکلاسی خودم بود یه دختر آروم و صبور که مهربونی از چهره ش میبارید و به شدت دوست داشتنی!
شب دوم خوابگاه هم با دورهم نشستن کنار بچهایی که مثل خودم ترم یک و جدید الورود بودن گذشت!
درسخون بودم و از همون ابتدا تمام کتاب های مورد نیازم رو تهیه کردم و استارت درس خوندن رو زدم!
دوستداشتم حالا که به خواست خدا و خیلی اتفاقی تو این رشته قرار گرفتم، حداقل نفر برتر بمونم تا بتونم به راحتی انتقالی بگیرم برای شهرمون و ارشد بدون کنکور قبول بشم!
با فکر به اینکه ترم بعد در کنار خانواده م درس میخونم و این غم غربت و دوری و دلشوره های مامانم تموممیشه؛ اونقدر تلاش که نفر اول کلاس موندم!
اونقدر فعال بودم و سر هرکلاسی که اساتید سها درویشانپور از زبونشون نمی افتاد ..
تمام امتحانات میانترمم رو با موفقیت پاس کردم ..
حالا دیگه برای همه ی بچها شناخته شده بودم..
همه از زرنگ بودنم تعریف میکردن و هربار که امتحان میدادیم همه منتظر بودن نفر اول من باشم..
علی بهم امیدواری میداد که با این موفقیت ها ان شاءالله انتقالیم درست میشه و میتونم برگردم شهر خودمون البته مرکز استانمون که نزدیک روستای خودمون بود..
روز آخر قبل از فرجه ها بود با سحر و زهرا توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم و توی اون هوای سرد قهوه ی داغ میخوردیم و هرکی میگفت که قراره این چند روز چیکار کنه و از برنامه های درسیشون میگفتن!
وسط حرفامون سحر بلند شد و با گفتن ببخشید رفت سمت یه آقایی، نمیدونم شاید همسرش بود ولی وقتی برگشت، گفت یکی از اساتیده همینجاست که میشد ″داییِ سحر″ که من فقط متوجه قد بلندش شدم!
عجیب بود که سحر با این پرحرفیش نشده بود چیزی از داییِ استادش بگه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️
#نیمهیپنهانعشق
#پارت شش🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
کم کم خوابگاه خالی شد.. بچها اکثرا رفتن خونه از اتاق ما فقط من مونده بودم چون راهم دور بود ترجیح دادم بمونم خوابگاه و درسامو بخونم یعنی علی گفته بود بمونم بهتره به درسام میرسم و میرم دنبال کارای انتقالیم!
صبح تا شب درس میخوندم و شبها زود میخوابیدم که بتونم طول روز رو بیدار بمونم..
اونقد این ده روز تنها مونده بودم که وقتی زهرا وارد اتاق شد عین آدمای دیوونه و افسرده پریدم تو بغلش و زار زار گریه کردم!
شاید یه ربع ده دقیقه زهرا اجازه داد تو بغلش بمونم بعدش با خوش رویی صورتم رو پاک کرد و گفت؛ آماده شو بریم پیتزا بزنیم ناهار😎
اونقدر خوشحال شدم که سه دقیقه بیشتر طول نکشید اماده شدنم!
+چرا انقدر خودتو اذیت میدی سها؟! کی گفته باید انقدر درس بخونی؟!
_زهرا من میخام درس بخونم نفر اول بشم پاشم برم شهر خودمون نمیخوام اینجا بمونم ، خانوادم به اینجا موندنم دلشون راضی نیست!
اصلا نمیتونم تحمل کنم!
_خب رفتی دنبال کارای انتقالیت؟!
میخوای امروز باهم بریم آموزش؟!
با پیشنهاد زهرا؛ رفتیم آموزش.. وقتی صحبت کردم گفتن از طرف اونا مشکلی نیست اما بعیده که دانشگاه مقصد این اجازه رو بده!
انگاری ته دلم خالی شد یعنی چی اخه پس تکلیف منچی بود!
وقتی علی رو در جریان گذاشتم گفت؛ مشکلی نیست و میره صحبت میکنه!
ولی آموزشِ دانشگاه خودم بازهم بهانه آوورد..
روزهای امتحانم رسید و من فکرم درگیر انتقالیم بود که انگاری قصد جور شدن نداشت..
با این حال یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر گذاشتم..
یه روز بعد از امتحان؛ سحر ازم خواست بریم پیش داییش تا راهنماییم کنه!
بالاخره گفت یه دایی اینجا داره که از قرار معلوم ترم بعد هم باهاش کلاس داشتیم!
رفتیم نیم طبقه ی قسمت اداریِ دانشگاه اتاق اساتید و درِ اخر اتاق دایی سحر بود..
بعد از تقه ای که به در زدیم وارد شدیم..
زودتر از من سحر سلام و داد و با معرفی من به عنوان دانشجوی برتر ترممون و معرفیِ داییش به عنوان ″استاد سپهر صادقی″ دکترای فقه و مبانی حقوق و استاد راهنما، اجازه خواست که بشینیم!
+خوشبختم خانوم درویشان پور! درخدمتم، امرتونو بفرمایید!!؟
از ادبی که استاد صادقی توی کلامشون به کار بردن یکم استرس گرفتم و با دستپاچگی گفتم؛
_اومممم خب چیزه یعنی چجوری بگم استاد من درخواست انتقالی دادم به شهر خودمون؛ دانشگاه مقصد مشکلی ندارن اما آموزش دانشگاه خودمون این اجازه رو بهم نمیدن!
نمیدونم چیکار کنم این شد که با پیشنهاد سحرجان اومدیم و مزاحم شما شدیم!
تمام مدت با دقت به حرفام گوش میدادن!
و در اخر گفتن خودشون پیگیر کارم میشن ولی بعید میدونستن که موافقت بشه چون من دانشجوی برتر دانشگاه بودم و چه بد که نتیجه ی تلاشم معکوس بود!
وقتی اومدیم از اتاقش بیرون سحر گفت: جور میشه ایشالا تو به دایی اعتماد کن!
دایی سحر، یا همون استاد صادقی؛ تو نگاه اول اونقدر جذاب به نظر میرسید که نقش صورتش تو ذهنم به وضوح موندگار شد!
صورت گرد و پُر، چشمایِ روشنِ قهوه ای با موهایی که همرنگ چشماش بود و لَخت یه طرف افتاده بود و در آخر ته ریشی که ازش یه چهره ی قابل اعتماد ساخته بود!
تـه دلم احساسی داشتمشبیه ناامیدی!
انگاری میدونستم نمیشه!
که متاسفانه یا خوشبختانه بعد از آخرین امتحان؛ سحر گفت؛ استاد صادقی گفتن که دانشگاه به هیچ وجه این اجازه رو به من نمیده و نتیجه اینکه باید چهار سال این دانشگاه و این شهر غریب رو تحمل کنم!
و چه کسی میدونست که شهرِ دو روز دورتر از خونمون، حامل چه اتفاقای عجیب و غریبی برای من خواهد بود!
امتحانا تموم شد و من برای استراخت بین دو ترم برگشتم خونه، شهرم، تو دلِ خوانواده م!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#کپی_ممنون⛔️
سلام
چیزی براتون میفرستم قول بدین برا همه خیلی دعا کنین
ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم امیر المومنین روی نوشته زیر انگشت بزن
www.imamali.net/vtour
وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کردهر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتون قبول باشه
التماس دعا
اللهم عجل لوليك الفرج
التماس دعا😢
بفرستین توگروهاتون همه استفاده كنن
#ارسالی_اعضا🙃🌹
#کلام_شهدا🥀🕊
هر کس که بیشتر برای خدا♡کار کرد،
بیشتر باید فحش بشنود ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم.
برای تحمّل تهمت و افترا و دروغ،چون
ما اگر تحمّل نکنیم باید میدان را خالی کنیم.
#شهید_ابراهیم_همت
|🥀🖤|
@Refighe_shahidam313
هدایت شده از حسینیه مجازی 🚩
•﷽•
📢|چالش منتظران ظهور{9⃣2⃣}
•
♥️| #لبیڪ_یا_مهدے_یعنے؟!
"به معناے واقعے براے آقات نوڪرے ڪنے..."
•
🎁|همراه با جوایز ارزنده🎈
•
📡|ڪلیڪ رنجه بفرمایید😍😌👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3369205784Cfc13e5eb57
#شهـیدانه{🌸🍃}
یــادت باشــد☝️
شهیــد اسـم نیســت،
رســـم است!!!👌
شهیــد عکس نیست ڪـه اگـر از دیوار اتاقت برداشتــی🍃
فراموش بشـــود!!!💔
شهیــد مسیــر است،
زندگیـست،راه است،
مــرام است!☺️
شهید امتحـان پس داده است..👌
شهیــد راهیست بـه سوے خــدا!!!🕊🌹
#شهید_احمد_مشلب
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
|🥀🖤|
@Refighe_shahidam313
❣🍃
🔸بزرگی میگفت : ...
کـوزه به اندازه ای که از آب خالـی شده از هوا پر می شود، دلــی هم که از عشق های دیگر پر است و هزار رنج دارد از عشق خدا سرشار نمی شود ...
#قلب_حرم_خداست
|🥀🖤|
@Refighe_shahidam313
.
#شهیدبہقلبتنگاهمیکند
اگرجایےبرایشگذاشتہباشے
مےآید
میماند
لانہمیکند
تاشهیدتکند...
.
.
#درآرزویشهادت
🥀🥀#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🥀🥀
|🥀🖤|
@Refighe_shahidam313
هدایت شده از حسینیه مجازی 🚩
•﷽•
📢|چالش منتظران ظهور{9⃣2⃣}
•
♥️| #لبیڪ_یا_مهدے_یعنے؟!
"به معناے واقعے براے آقات نوڪرے ڪنے..."
•
🎁|همراه با جوایز ارزنده🎈
•
📡|ڪلیڪ رنجه بفرمایید😍😌👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3369205784Cfc13e5eb57
#حدیث🍃
امام علی ع|♡
روزهی #ماه_شعبان، وسواس دل و پريشانىهاى جان را از بين مى برد.
•{الخصال،ص۶۱۲}•
|🥀🖤|
@Refighe_shahidam313
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتهفت🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
بالاخره قطار تویِ ایستگاه راه آهن شهرمون توقف کرد و من انگار پرنده ای که آزاد شده و از قفس فرار کرده باشه..
بین جمعیت میگشتم که هرچه زودتر علی رو پیدا کنم..
دلم یه آغوش امن میخواست، یکی که یادم ببره دلتنگیامو دور بودنامو..
دیدمش کنار آبسردکن ایستگاه ایستاده بود و گوشیش کنار گوشش بود، همونموقع گوشیم زنگ خورد فهمیدم علیه ، جواب ندادم..
+سلام داداشیم :)
برگشت سمتم و لبای خیلی خندون، دستاشو از هم باز کرد همونطور که در آغوشم گرفت گفت؛
_سلام عزیز داداش! رسیدنت بخیر! دلم یذره شده بود برات!
بغضم گرفت از مهربونیش از دلگرمی که بهم میداد از حس امنیتی که کنارش داشتم!
رفتیم خونه.. برنامه ام با مامان بابا و زن دایی هم همین بود که یک دل سیر موندم تو بغلشون و چیزی که نصیبم شد ارامش محض بود!
دایی و پروانه هنوز نیومده بودن خونه.تا من یه استراحت کوچیک کردم و برگشتم؛ اونا هم اومده بودن و شرایط یه دورهمی خوب فراهم شده بود!
+پس تبریز موندگار شدی دایی جان؟!
با حسرت گفتم؛ اینطور که معلومه!
+غصه نخور بابا حالا که رفتی دیگه چم و خم کار اومده دستت بمونی راحتتری..
_تو که از دل من خبر نداری آقا محسن یه چیزی میگیا..
+خب مامان جان سها تمام تلاششو کرده دیگه میخواستین چیکار کنه! گاهی وقتا نمیشه عزیزدلم!
راست میگفت علی، گاهی نمیشه که نمیشه!
از درس خوندنای شبانه روزیم بگیر تا حرف زدنم با اساتید، نشد که نشد!
کسی چه میدونست چی در انتظار منه، زندگی چهار ساله ی من هم تو اون شهر و اون رشته ی ناخواسته رقم خورده بود و من مطاع بودم..
ترجیح دادم به روزهاے پیش روم فکر کنم روزای قشنگی که باخانوادم قرار بگذرونم و خوشحال باشم
روزایی ڪه آخرین خنده های از ته دلم روداشتم❤️
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ...*****
#کپی_ممنوع⛔️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتهشت🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
روزای خوبم در ڪنار مامان بابای خوبم تموم شد و باز هم با کوله باری از دلتنگی راهی شهر غریب شدم و دوباره شروع ترم جدید!
از روز اول کلاسابرگزار شد..
از صبح بین بچها و علی الخصوص دخترا پچ پچ بود که استاد ساعت دوم روز شنبه یه جوون جذاب و مجرده..
به حرفاشون پوزخند میزدم، واقعا اینا به چیزایی که فکر نمیکردن..
کنجکاو بودم بدونم کیه و چه شکلیه، اما به مخ زنی فكر نمیکردم اونم استاد اونم منه دانشجو برتر :)
اما این بین سحر عجیب ساکت بود و به حرفا میخندید، خب اون متاهل بود و نیازی نبود درباره این چیزا صبت کنه..
فقط بین حرفای بچها، چندباری تاکید داشت که این استاد مورد اخلاقی داره که ساناز یکی از همکلاسیامون که چندان دختر جالبی نبود میگفت؛
_باو هرچی تجربه ش بیشتر باشه ما خوشبحال تریم😐
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم؛
خیلی بچه این خیلی!
سحر خندید و زهرا دوستم، دستم رو گرفت و گفت؛ بریم که این حرفا به من و تو نمیخوره :)
سحر اعتراض گونه رو به زهرا گفت: عههه زهرا کجا میرین خب یعنی چی داریم میخندیم!
زهرا عصبانی برگشت سمتشو گفت؛
ببین سحر من و سها مال این حرفای مسخره و بی حیایی نیستیم!
سحر بلند خندید، جوریکه چند نفری که توی سالن بودن، برگشتن نگاهمون کردن!
+بیخی باو مسخره س!
دستمو گذاشتم روی دهان سحر و گفتم؛
هیس آبرومونو بردی! ببین اون پسره پارسا چطور نگاهمون میکنه!
سحر شیطون شد و با چشم و ابرو اشاره کرد دستمو از روی دهانش بردارم!
قصدشو میدونستم باز میخواست بگه آقای پارسا دور و برت میپلکه نکنه خبریه کلک..
چه ساده بود که فکر میکرد با دوتا جزوه رد و بدل کردن میشد که خبری بشه..
بالاخره این استادِ چه چه و بح بح وارد کلاس شدند و در عین ناباوری دایی سحر بود اقای "سپهرصادقی"
نگاه تعجب امیزم رو دوختم به سحر، چشمکی زد و زیر لب گفت؛خاطرخواه داره خو!
به رسم باقی کلاس ها استاد با ما و ما با استاد اشنا شدیم..
ساناز بازلودگیش گل کرده پرسید؛ استاااد ترمو چطور میبینید با جمع ما؟؟
سبڪ بازیاش برای من غیرقابل تحمل بود اما خندیدم بقول خودش استارت مخ زنی رو زده بود!
اما جواب استادِ درظاهــر معتقد؛ چشمای گشادم رو گشادتر کرد:
ڪنار میایم باهاتون خانوم ساناز..
و ساناز سر خوش ازموفقیت انگشت شصت خوش رو به نشونه ی لایڪ نشون داد..
تا پایان ڪلاس اقای صادقے اقتدار خودش رو با اخراج ساناز از کلاس، نشون داد و باعث شد بقیه حساب کاردستشون بیاد و وقت کلاس رو بذله گویی نگذرونن..
شخصیتِ مبهم آقای صادقی تعجبم رو برانگیخته بود اما دوست نداشتم از سحر بپرسم؛ همیجوریشم نزده میرقصید!
ترجیح دادم شناخت استادِ با اقتدار و جذابِ بر سر زبان افتاده ی این روزها رو موکول کنم به روز های بعد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع⛔️