ان شاءالله از امشب دوباره ادامه رمان📚🤓 رو حقیر در کانال قرار میدم😊
#خادم_نوشت
ساعت به وقت #فرج
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
خدای من بلا و مصائب ما بزرگ شد
وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
و بیچارگی ما بسی روشن و پرده برداشته شد و امید ناامید شد
وَ ضاقَتِ الاَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
و زمین(با همه ی پهناوریاش) تنگ آمد و رحمت آسمان منع گردید
وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى
و توئی یاور و معین ما و شکایت به جانبِ توست
وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ
و اعتماد و تکیه چه در سختى و چه در آسانى بر تو است
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد
خدایا درود فرست بر محمد و آل محمد
اُولِى الاَمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ
زمامدارانى که پیرویشان را بر ما واجب کردى و بدین سبب مقام و منزلتشان را به ما شناساندى
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً
به حق ایشان به ما گشایشى ده فورى و نزدیک
کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
مانند چشم بر هم زدن یا نزدیکتر
یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ
اى محمد اى على اى على اى محمد
اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ
مرا کفایت کنید که شمایید کفایت کنندهام
وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ
و مرا یارى کنید که شمایید یاور من
یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ
ى سرور ما اى صاحب
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
فریاد، فریاد، فریاد
اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى
دریاب مرا، دریاب مرا، دریاب مرا
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
همین ساعت، همین ساعت، هم اکنون
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
زود، زود، زود
یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
اى مهربانترینِ مهربانان
بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ به حق محمد و آل پاکیزهاش به حق محمد و آل پاکیزهاش
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
استاد بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم بندازه فقط گفت: وقت ندارم خدانگهدار
دستپاچه شدم و با عجله پشت سرش رفتم..
+استاد خواهش میکنم چند لحظه..
بدون توجه به حرفم دستگیره ی در رو گرفت که بره بیرون..
+استاد باهاتون کار فقط چند لحظه استاااد!!
یکم که صدام رفت بالا،استاد مکث کرد..
پشت سرش بودم و تمام حرکاتشو ریز به ریز میدیدم..
یکم سرشو بالا گرفت!
مطمین بودم چشماشو بسته و دندوناشو سفت روی هم قرار داده..
و مطمین بودم الان برمیگرده سمتم و با عصبانیت کنترل شده میگه: چیه خانوم درویشان پور!
و همینطور هم شد!!
نگاهم که کرد استرس گرفتم و شروع کردم با بند کوله م وَر رفتن!!
+استاد میخواستم بپرسم ببخشید البته میخواستم..
-خانوووم من وقت ندارم به من من کردنای شما گوش بدم..
به سرعت از دهنم پرید:
+استاد سحر کجاست؟!!!
بیتفاوت گفت: به شما ربطی نداره!
کوتاه نیومدم!
+استاد دوستمه الان چندین ماهه بیخبرم زنگ میزنم رد میده استاد توروخدا بگین!
اصلا استاد چرا شما این شکلی شدین!
بی هوا "هیین" کشیدم و زدم روی دهنم!
استاد هم با تعجب نگاهم کرد!
چی از دهنم پرید ای خدا..
اشک تو چشام جمع شده بود..
استاد هم عمیق نگاهم میکرد..
+کارتون تموم شد؟؟!!
عقب گرد کرد که بره..
-استااد؟!
سحر کجاست؟؟؟!!
همونطور که پشتش بهم بود نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
باهام بیا..
شت سرش رفتم..
هرجا رفت رفتم، عین جوجه اردکی که دنبال مادرش بره..
خیلی تو محوطه ی دانشگاه جا به جا شدیم..
تو راه زهرا گفت کجا با اشاره بهش فهموندم بعد میگم..
آقای پارسا شاید محزون نگاهم کرد ، اهمیت ندادم و نگاه باقی بچها..
بلاخره استاد جوون بود و مجرد و این نگاه ها طبیعی بود!
کم کم داشتیم میرفتیم بیرون از دانشگاه..
دلهره گرفتم!!
+استاد؟!
صدام لرزید!! انگاری فهمید که بدون نیم نگاهی گفت: میتونی نیای!!
+نه نه میام!
سوییچشو در آورد و دکمه ی ریموتشو زد..
سانتافه ی سفید رنگی از گوشه ی خیابون چراغاش روشن و خاموش شد!
دلهره م بیشتر شد یعنی باید میرفتم باهاش، اونم جایی که نمیدونستم کجاست، با مردی که تنها عنوانش چهار واحد کلاس درسی بود!
یه دلشوره ی بدی تو دلم جوش خورد..
نمیرفتم خیلی ضایه بود!
میرفتم چی؟!
استاد تردیدم رو که دید، با پوزخندی سوار ماشینش شد و استارت زد!
نمیدونم چرا اما "توکل" کردم و سوار شدم!!
هرچند خودم به توکلم پوزخند زدم!
کوله پشتیم رو محکم گرفته بودم روی پام..
گوشیش زنگ خورد!
+دارم میرم جایی!
نمیتونم!
خودت باهاش برو!
نمیتونم گفتم بحث نکن!
گوشیشو کوبوند داشبورد جلوی ماشین!
ترسیدم کشیدم عقب..
داشت وارد فضای شلوغ شهر میشد!
خیالم کمی راحت تر شد..
شاید نیم ساعت ۴۵ دقیقه ای همینطور به سکوت گذشتـ..
کنار پیاده رویی توقف کرد!
+پیاده شو!
فورا پریدم بیرون و با نگاه کردن به سمت مخالف خیابون تابلوی بزرگی دیدم و استاد هم داشت میرفت سمت همون تابلو
"بیمارستان فوق تخصصی حافظ"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
بیمارستان فوق تخصصی چرا..
یعنی سحر اینجاست؟!
چرا سحر اینجا باشه؟!
دلم طاقت نیوورد..
+استاد؟!
با دندون قروچه گفت:هیچی نگو!
چرا این انقدر با روزای اول فرق داشت چرا انقدر بی اعصاب شده بود انگاری یه روانی..
رسیدیم بخش اطلاعات..
استاد رفت سمت نگهبان و گفت: اتاق سحر دوران!
قلبم ریخت..
پس سحر اینجا بود!
تیر خلاص وقتی بود که نگهبان گفت همون دختری که خودکشی کرده چند روزه بیهوشه؟!
هضم این اتفاق اونقد سنگین بود برام که یه لحظه نفهمیدم چیشد، ته گلوم تلخ شد کنار دیوار سـُر خوردم..
افتادم زمین و دیگه نفهمیدم چیشد..
+خانوم درویشان پور!؟
سها خانوم!؟
ای خدا عجب گیری افتادیم!!
صدای استاد بود. چشمامو باز کردم. قیافه ی عصبانیشو که دیدم شاید ازترس زیاد بود که بی توجه به سِرُم توی دستم بلند شدم و آخم رفت هوا..
+حواست کجاست خانوم چخبرته اخه!!
سوزن سرم اومده بود بیرون خون از دستم میچکید..
+ببخشید استاد ، نفهمیدم چیشد!!
-خیلی خب بیا اینو بخور فقط پاشو بریم که دیگه بُریدم..
آبمیوه ای داد دستمو رفت کنار پنجره ی اتاق ایستاد..
آبمیوه رو تا تهش خوردم،اونقدی که صدای خالی شدنش در اومد..
استاد با تعجب برگشت سمتم..
خندم گرفت سرمو انداختم پایین..
+میدونستم، دوتا میووردم!
-ممنون..
یادم به سحر افتاد..
+استاد سحر کجاست؟!
لبخند زد..
اونقدر قشنگ که یادم افتاد اون روز رو..
دوباره جون گرفت احساسی که چند ساعتی بود یادم رفته بود..
-سحر به هوش اومده!!
میتونی بری ببینیش!
ولی هیچ سوالی ازش نپرس ،روانی شده باز میزنه به سرش!!
+چشم..
نزدیکای اتاق سحر بودیم که آقا رضا رو دیدم!
بدون کوچکترین توجهی از کنارمون رد شد..
برگشتم به استاد نگاه کردم که با حرکت سر بهم فهموند که مهم نیست..
سحر تنها بود..
نگاهش تو سقف بود که با ورود ما یکمی چرخید سمتمون..
+سحر خانوم ببین رفیق شفیقت اومده پیشت..
خودمو رسوندم به تختش..
-سلام سحری!
چیزی نگفت!
+لوس شده دخترمون یکم، مگه نه سها!؟
تو این گیر و دار چرا اسممو میگی آخه؟!
استاد منتظر تایید من بود و من نگاهم به چشمایی بود که اسممو صدا زده بود!
با دستی که جلوی چشمام تکون داد به خودم اومدم و گفتم: آ بله یعنی چیزه آره سحری ببین اومدم پیشت، کلی دلم برات تنگ شده بود..
صدای استاد رو شنیدم که گفت: اینم خل شد...
و رفت بیرون..
هرچی فحش مناسب بود تو دلم نثار روحش کردم..
دست سحر رو گرفتم آروم نوازش کردم..
شاید بیست دقیقه ای به سکوتمون گذشت که سحر بی مقدمه زد زیر گریه..
و گفت:
سهاااا؟؟ رضا رو از دست دادمممم
نفسم حبس و نگاهم روی لباش ثابت موند، یعنی چی؟!
رضا که اینجابود..
+چی میگی سحر آقا رضا همینجا بودن که!!!
-یک ماهه طلاق گرفتیم!!!!
+واااای چرااااااااا!؟؟؟
لب باز کرد که برام بگه؛ یه خانومی شکر خدا گویان وارد اتاق شد..
وقتی گفت: سحر مامان دردت به جونم؛ فهمیدم اقایی که پشت سرش میاد هم پدرشه و اون پسر تقریبا ۱۷-۱۸ ساله برادرش!!
سحر نتونست برام تعریف کنه و من باید برمیگشتم خوابگاه..
+خانوم درویشان پور،هیچکس از دانشگاه از این موضوع با خبر نمیشه هیچکس!
همونطور که سرم پایین بود با بند کیفم بازی کردم گفتم:چشم!
زیر لب گفت امیدوارم و راه افتاد سمت دانشگاه..
کل مسیر و قبل و خوابم اون شب درگیر یه صدای بمی بود که اسم کوچیکم رو به زبونش آوورد" مگه نه سها"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_ممنوع
📌 جذب جهادگر
▫️دوستانی که علاقه دارند در فضای مجازی به صورت جهادی فعالیت داشته باشند، ثبت نام کنند
🌐فرم آنلاین جهت ثبت نام
www.jahad.mataf.ir
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📌 جذب جهادگر ▫️دوستانی که علاقه دارند در فضای مجازی به صورت جهادی فعالیت داشته باشند، ثبت نام کنند
سلام و وقت بخیر خدمت همسنگران عزیز
یک سری از بزرگواران طبق فرمایش رهبری که فرمودند
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
سایتی رو مختص شهدا راه اندازی کردن
www.jahad.org
که بچه ها به صورت گمنام برای شهدا در اون فعالیت میکنن.
برای اینکه علاقه مندان به شهدا مطلع بشن این سایت هست و بیان داخلش فعالیت کنن، در فضای مجازی اطلاع رسانی میکنیم و اگر ممکنه شماهم این فراخوان رو ارسال کنید برا گروه ها و دوستانتون ان شاءالله نسبت به خون شهدا مدیون نباشیم
رفقا سلام🤗!
تو این روزای [قرنطینه😷] که هممون تو خونه یه جوری داریم وقتمونو تلف می کنیم میخوایم یه کار مفید☺️انجام بدین
👇👇👇👇👇
✨می خوایم یه مسابقه کتابخونی
راه بندازیم📚😍
موافقید؟؟؟🙃
🍃نکته:
کتابیم که قراره بخونید [یادت باشد...]
#زندگینامه {شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی♡}
به روایت همسر شهید
و به قلم محمد رسول ملاحسنی
جایزه هم داره ها...😉
اگه موافقید و حاضر به شرکت📝 در این مسابقه هستید😊
اطلاع بدید🌹👇👇👇👇🙃
@gholam_ali_110
#خادم_نوشت✍
بسم رب الشهدا و الصدیقین
و لا تحسبن الذين قتل في سبيل الله امواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون ...
شهادت هنر مردان خداست
مردان خدا...
چه زیبا هنرشان را به با اهدای سر و دست و پای خویش در معرکه به نمایش میگذارند و چه خوب بیننده ایست معبود یکتا که این هنر حماسی را نظاره میکند و میخرد...
چه خوب به یاد آوردند واژه "قالو بلی" را که در جواب "الست بربکم" سر دادند...
سردار میرزا محمد سلگی هم به قافله شهدا پیوست و به دیدار اربابش سیدالشهدا سلام الله علیه نائل آمد
طوبی له
و ما هنوز در این دنیا باید بمانیم و در حسرت بسوزیم که :
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند...
#شهادت غریبانه و #افتخار_آمیز #سردار_سپاه_اسلام "#سردار_شهید_سلگی" را به ارادتمندان به #جهاد وشهادت ، #همرزمان و به ویژه همسر فداکارش، #فرزندان و #بازماندگان این شهید مجاهد #تبریک و#تسلیت عرض میکنیم
ان شاءالله از شفاعتش در دنیا و آخرت بهره مند شویم
اعضا و #مدیریت #نشریه_سرو_قامتان_الوند
۱۳۹۹/۱/۱۶
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
بسم رب الشهدا و الصدیقین و لا تحسبن الذين قتل في سبيل الله امواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون ... شه
#مراسم #روز_سوم این #سردار_شهید عزیز از #شبکه_همدان امروز حول و حوش ساعت 5بعدازظهر پخش میشه حتما دراین مراسم تو خونه هاتون دنبال کنید و حتما #تعجیل در#فرج یادتون نره و برا سلامتی همه #بیماران_کرونایی #دعا کنید و سلامتی #پزشکان و تمام #کادر_درمانی رو از ❤️ـخدای متعال خواستار باشیم و این حقیر رو هم ✌️A کنید
مممنون که هستین
دمتون گرم✋
#همدان #رفیق_شهیدم #رفیق_شهید