eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
8.6هزار ویدیو
303 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین @harfaton1 کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
در سن چهارده سالگی در زمان تعطیلات مدرسه در شرکت کرد و به مانند همیشه نتایج او ممتاز بود. «مهدی» در سن کم به مدرسه کریم رفت و پنج جزء را حفظ کرد. از خواندن و دست نمی‌کشید. در نمازش همیشه این دعا را با خود نجوا می‌کرد: «پروردگارا! به حق فاطمه زهرا (س) و پدر بزرگوارش و همسر و فرزندانش شهادتی پاک را روزی من گردان» روح ایمانی در پهنای صورتش تجلی داشت. او دل‌ها را اسیر و دلباخته خود می‌کرد... @Refighe_Shahidam313
 هر زمان که فرصتی به «مهدی» دست می‌داد در امور خانه به مادر و پدر کمک می‌کرد. رضایت پدر برای او بالاتر از هر چیزی بود. اگر پدر راضی نبود، قصد کاری را نمی‌کرد. پدر «مهدی» بر اثر یک حادثه تاسف بار دچار جراحتی شدید شد و برای همیشه خانه نشین شد. این حادثه «مهدی» را بسیار تحت تأثیر قرار داد. در عین حال درسی بزرگ را هم برای او به همراه داشت «مهدی» صبر در هنگام بلا و راضی بودن به قضای خداوند را از پدر خود فراگرفت.  درست در روزهایی «مهدی» خود را برای رفتن به دانشگاه آماده می‌کرد در منطقه « » آغاز شد و «مهدی» خود را به جمع رزمندگان در این عملیات رساند. شب قبل از اعزام، «مهدی» از مادرش خواست تا در کنار او شب را بگذراند. مادر از این کارش بسیار متعجب شد؛ از اینکه مجبور باشد تمام شب پسر رشیدش را همچون طفلی در آغوش بگیرد. صبح هنگام، «مهدی» قهوه را با والدینش نوشید، ساکش را مرتب کرد و در آن قرآن، زیارت عاشورا و  تصویری از پسر خاله شهیدش «سید محمد ابراهیم» قرار داد.  قبل از اینکه راهی شود مادرش از او خواست که حرزی همراه ببرد؛ «مهدی» تبسمی کرد و گفت: «حرز من همان پروردگار جهانیان است.» «مهدی» از خطرناک بودن این نبرد و حساسیت آن آگاه بود. همیشه می‌گفت: «اگر تکفیری‌ها به ما برسند چه بر سر ما خواهد آمد ؟» به همین خاطر شیفته پیوستن به صفوف رزمندگان مدافع حرم عقیله بنی هاشم بود و جان پاکش را در این راه فدا کرد... @Refighe_Shahidam313
«مهدی» از زمان کودکی ارتباط ویژه‌ای با امام زمانش داشت. او به خوبی می‌دانست که هر کدام از ما برای آماده سازی ظهور حضرتش باید کاری انجام دهیم. او متناسب با هر مرحله از عمرش آنچه که بر عهده‌اش بود را انجام داد. می‌گفت: «اگر الآن ما از یاران حضرت مهدی (عج) نباشیم تا او را یاری دهیم، هرگز او را یاری نخواهیم کرد حتی اگر او را با چشمانمان ببینیم.»  و سرانجام  در روز مبارک روز متعلق به عجل (عج)، «مهدی» سر را بر خاکی نهاد که آن را با خون خود گلگون ساخت...
یک خواهش برادرانه 🌹 💠 وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در شبکه های اجتماعی می گذارند این است که این کار شما باعث می شود امام زمان عج خون گریه کند.❌ 🟠 بعد از اینکه وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید زیرا ما می رویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم؛مانند خانم حضرت زهرا سلام الله علیها باشید. 📝 فرازی از شهید
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
نام:مهدی نام خانوادگی: محسن رعد تاریخ تولد : 1378/08/23 محل تولد : بعلبک - لبنان تاریخ شهادت : 1
👆👆👆 🤚سلام° و عرض ادب خدمت همراهان سنگر معرفی شهید امروز به در خواست یکی از کاربران عزیز بوده از ایشون هم تشکر میکنم که باعث آشنایی ما با این شهید عزیز شده ☺️🍂✌️🌺✌️🍂☺️ ان شاءالله که رضایت ❤️ـخدا و 🤝ـدستگیری 🌷ـشهدا شامل حال همه ما باشه در دنیا و آخرت... دوستان تازه وارد ما روزهای جمعه معرفی شهید داریم امروز با معرفی خدمت بزرگواران بودم شادی روح شهدا بخصوص شهید عزیز فاتحه+صلوات+وعجل فرجهم ان شاءالله ک این دنیا و آخرت شفیع همه مون باشن با ارسال پیامهای معرفی شهدا در ثوابش شریک باشید که زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست اجرتون با 🌷ـشهدا در صورت داشتن انتقاد و پیشنهاد پذیرای شما بزرگواران هستم در حرف ناشناس 👇👇👇 لینک حرف ناشناس https://harfeto.timefriend.net/947824117 با تشکر خادم_نوشت 🌷🌷رفیق شهیدم🌷🌷 @Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
یک خواهش برادرانه 🌹 💠 وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در شبکه های اجتماعی می گذارند این است که
بچه ها دقت کردین که یه مسئله رو!!!؟؟ میدونی چیو میگم دیگه اینکه همه شهدا به حجاب تاکید کردن پس بیایم از همین امروز یه کم بیشتر به حجابمون اهمیت بدیم و نگیم که اصل دله نه وقتی با شهید رفیق میشیم باید حرفاشو بشنویم بعد که شنیدیم عمل کنیم. بعد که عمل کردیم مث شهدا میشیم اونوقته که میشه گف مثه شهدا زندگی کردیم ☺️✌️☺️ پس پیش به سوی عمل به وصیت شهدا 🍂✌️😄😄✌️🍂 خادم نوشت زهرابانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیرالمؤمنین عليه السلام: هرگاه فرصتى به چنگ آوردى، آن را غنيمت بشمار كه فرصت ‏سوزى، مايه اندوه است... إذا أمكَنَتِ الفُرصَةُ فَانتَهِزها؛ فَإِنّ إضاعَةَ الفُرصَةِ غُصَّةٌ غررالحكم، حدیث 4124
یڪ‌روایت‌عاشقانہ . . همسرشون مےگُفتند:↓ بعضے از روزهاے جمعہ تلفنِ همراهش خاموش بود📲 وقتے دلیلش رو مے‌پرسیدم مےگفت: ارتباطم رو با دنیآ کمتر میکُنم تا امروز کہ متعلق بہ امام‌زمانم -عج- هست بیشتر با امام‌زمان باشم بیشتر بہ یاد امام‌زمان باشم.. :)💕
(دو بخش) ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 👇👇👇👇👇👇👇👇 کپی با ذکر نام نویسنده و آدرس👇 Instagram:leilysoltani آزاد @Refighe_Shahidam313 ┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
❣ ‌ ❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️ (ادامه قسمت 37 بخش سوم) خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمت
❤️(قسمت38) بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید! نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس! مغزم داشت منفجر مے شد،امین چرا بازے مے ڪرد؟! چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم! صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟! بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم:پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم،بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا! خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم،سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن! بهار با تعجب گفت:این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد! رسیدیم جلوے ورودے،حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت:سلام استاد،بهترید؟ با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت:سلام ممنون شڪر خدا! بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:استاد هستنا! آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد! صداے بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ! لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم،سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود! بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟ سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:گفتم یڪم هوا بخورم! بهار باز گفت:از تهران تا قم براے هوا خورے؟! از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:یڪم ڪار داشتم! صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد. جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن! سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین! با تعجب گفت:نہ من نمیشناسمشون! خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:خانم هدایتے! سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت:هانیہ میشناسیش؟ سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم:امینِ! بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم:تابلو بازے درنیار! برگشتم سمت امین،چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد! با تعجب گفتم:عاطفہ! ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟ نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:اِم..اِم...خب... امین جدے گفت:لابد فڪر ڪردن من تنهام! عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ! دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت:امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم! بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت! خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:این آقا با شما ڪارے دارن؟ سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد! سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:الان میام! عاطفہ گفت:قبلا ندیدہ بودمش؟! همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:موقع خرید محضر! آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود! سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:امیررضا هیولا دیدے؟! خندہ م گرفت،بے توجہ بہ من ادامہ داد:بیا بریم دیگہ! سرفہ اے ڪردم و گفتم:استاد بفرمایید برسونیمتون! میدونستم قبول نمیڪنہ،میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم:ممنون وسیلہ هست! سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین! یڪ قدم اومد جلو! _مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر! خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم:خدانگهدار برادر! ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے ڪپے_بدون_ذڪر_منبع_حق_الناسہ_و_اخلاقے_نیست instagram:leilysoltaniii❤️
(قسمت 39 بخش اول) ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،خالہ فاطمہ صحبت مے ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم:سلام بر بانوان عزیز! خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم،مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم! نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:چیزے شدہ؟ خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:بشین عزیزم! ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن! سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم. _خانوادہ ے مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ! اخم هام رفت توے هم،حدس زدم! ادامہ داد:مام همینو میخوایم،خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ! آهے ڪشید:اما امین زندہ س حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم! دستم رو فشرد:بہ خدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش! اما بچہ م مظلوم چیزے نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم! خواستگارے و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہ اے نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم! با شرمندگے ادامہ داد:مرگشو قسم نمیداد بهش فڪرم نمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم! پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم:از پدرم اجازہ میگیرم! مادرم با حرص گفت:هانیہ! با لبخند برگشتم سمتش:جانہ هانیہ! چیزے نگفت،خشمگین نگاهم ڪرد،بغضم گرفت! حس عجیبے بود بعد از پنج سال! چیزے ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ! آروم گفتم:مامان جونم من هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪ ڪنم! خالہ فاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت،پس میدونست! نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم! رسیدم جلوے در اتاق،دستگیرہ ے در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جا بہ جا شدہ! زل زدم بہ دستم،چند لحظہ ایستادم،دستگیرہ رو فشار دادم ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے ڪپے_بدون_ذڪر_منبع_حق_الناسہ_و_اخلاقے_نیست instagram:leilysoltaniii ❤️
(قسمت 39 بخش دوم) در باز شد! وارد اتاق شدم،نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم:خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر دارے! دلم با امین نبود اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز! نگاهم افتاد بہ پنجرہ،روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟! بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون،مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ! داشت تو حیاط با هستے بازے میڪرد،یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با دخترمون بازے میڪنہ،با هستے نہ! با دخترمون! من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشم هام رو بستم،هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟! احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے! چشم هام رو باز ڪردم،موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید،خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا! نگاہ هامون بهم دوختہ شد،برقشون بہ هم برخورد ڪرد،برق خاطرہ! منفجر شدن! ✍🏻نویسندہ لیلے سلطانے تاپ_تاپِ_قلب_من_را_روح_سعدے_هم_شنید... اشتباهے_رفت_اتاق_اولش 😭 ڪپے_بدون_ذڪر_منبع_حق_الناسہ_و_اخلاقے_نیست instagram:leilysoltaniii ❤️