ورودی پناهگاه را از دور دیدیم.
به میانه های راه پله رسیده بودیم که تمام دنیاشروع کرد به لرزیدن.
دیگر نتوانستم تعادل خودم را حفظ کنم،باسر از پله ها افتادم پایین و دیدم که کنار دستم صمد و اکبر هم روی پله ها سرنگون شدند....دست به سرم زدم و حس کردم چیز چسبناک به دستم چسبید،خون!
اگر دایی بود،می گفت:اول یاد بگیر چطوری از پله پایین بری بعد برو جبهه،بی عرضه!
کتابی با مضمون جنگ
خاطره مردان کوچک با کارهای بزرگ و ستودنی
✍خانم داوودی
#معبد_زیرزمینی
#کتابخوانی
#پویش_خط_امین
#روشنگری
#پایگاه_بسیج_ریحانه_النبی