12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸
🔻 ما قویترینیم، چون خدا را داریم...
🗞️این ایمان کودک #غزه است که
نه گرسنگی،
نه تشنگی
و نه غم از دست دادنِ مادر،
موجب ضعیف شدنش نشدهاند...
#فلسطین | #مرگ_بر_اسرائیل
https://eitaa.com/Resaneh_garmdareh
10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭تماشای مرگ انسانیت 😔
🔻 آیا میتونیم کاری کنیم 🔺
(حتما ببینید و نشر دهید)
(توضیح :مرتضی کهرمی )
#فلسطین #غزه
https://eitaa.com/Resaneh_garmdareh
هدایت شده از حامدمنیعی
قسمت اول:
«لش و برلش در اردوگاه خیال»
در حوالی غروبِ یک آتشبسِ کوتاهمدت،
میان خاکهای داغِ اردوگاه،
دو کودک بودند...
یکی «لش» بود؛ نه که تنبل باشد، نه...
از بس شبها نخوابیده، چشمهاش لش شده بود.
و آن یکی «برلش» بود؛
از بس دوید از موشک و تانک،
پاهاش انگار برلش بود، یک در میان میلنگید...
لش گفت: «برلش! شنیدی دوباره قراره کمک کنن؟»
برلش گفت: «آره... گفتن یه کامیون نان خشک، دو کامیون وعده و چند تا عرب با عطر!»
لش: «عطر؟»
برلش: «آره، بوی تعهد میده، ولی زود میپره...»
هر دو خندیدن؛ نه از خوشی،
از اونجور خندههایی که بغض رو جا به جا میکنه...
از اون طرف، تلویزیون عربی گفت:
«در حمایت از کودکان غزه،
ما جلسه اضطراری داریم... در هتل ۷ ستاره!»
لش گفت: «برلش! ما ستاره نداریم، ولی شبهامون پره از نور موشک!»
برلش: «شاید اینم یهجور ستارهس... واسه آرزو کردن»
لش: «من آرزو کردم یهبار مادرم غذا رو نسوزونه،
ولی وقتی گاز نباشه، مادر چهطور غذا بپزه؟»
...و در همون لحظهای که خورشید داشت زیر خرابهها گم میشد،
لش و برلش دست هم رو گرفتن،
و با خندهای که تلختر از دود سوختگی بود،
گفتن:
«بیاید، آقایون عرب... ما هنوز زندهایم.
زندهایم، تا بگیم خجالت هم چیز خوبیه...»
@hamed_maniei
#لش_و_برلش
#حامد_منیعی
#طنز_فاخر
#کودکان_غزه
#طنز_تلخ
#ادبیات_متعهد
#روایت_مقاومت
#ادبیات_معاصر
#طنز_سیاسی
#فلسطین
#غزه
#سکوت_عرب
#قلم_مقاومت
#کودک_و_جنگ
#طنز_احساسی
هدایت شده از حامدمنیعی
قسمت دوم:
لش و برلش در سرزمین خوابرفتگان
راوی:
روزی روزگاری، در دل سرزمینی که همه چیز سر وقت اتفاق میافتاد،
ساعتها کوک بودند،
ماشینها راه میرفتند،
آدمها لبخند میزدند،
اما...
هیچکس بیدار نبود.
نه که خواب باشند، نه!
فقط... چشمانشان باز بود و دلهایشان در خواب...
لش:
برلش، چرا همه اینقدر مؤدباند ولی هیچکس صدای گریهی اون پیرمرد رو نمیشنوه؟
برلش:
چون گوشهاشون با هندزفریهای وجدان بسته شده.
صدا فقط وقتی به دل میرسه که خواب نباشی.
راوی:
در میدان بزرگ شهر، مجسمهای بود از مردی که انگشت اشارهاش را بالا گرفته بود؛
زیرش نوشته بودند:
«سکوت کن، نظم را به هم نزن.»
لش، مات مانده بود.
لش:
برلش، چرا اینهمه سکوت؟ حتی بچهها هم دیگه بازی نمیکنن.
برلش (زمزمه):
چون تو این سرزمین، بازیگوشی، جرم سنگینیه.
هر کی پرسید چرا، بلافاصله به خواب عمیق منتقل میشه.
راوی:
ناگهان، صدای بوقی آمد.
یک اتوبوس با نوشتهی درشت:
«سفر رایگان به رؤیای خوشبینی»
همه با لبخند سوار شدند.
لش و برلش فقط نگاه کردند.
برلش:
بیا نریم.
ما اگه بریم، دیگه برنمیگردیم.
اونجا بهت یاد میدن که گرسنگی یه توهمه،
جنگ یه شوخیه،
و آزادی... یه نرمافزاره با اشتراک طلایی.
لش (دلنگران):
ولی اگه نرم، تنها میمونم...
برلش:
تنهایی بهتر از اینه که با چشم باز، دروغ ببینی و بخوابی.
راوی:
لش، نفس عمیقی کشید.
برلش، دفترش را باز کرد و نوشت:
«در سرزمین خوابرفتگان، بیداری، جرم است.
اما هنوز دو کودک ماندهاند که خواب نمیبینند،
بلکه رؤیا دارند.»
@hamed_maniei
#لش_و_برلش
#حامد_منیعی
#طنز_فاخر
#کودکان_غزه
#طنز_تلخ
#ادبیات_متعهد
#روایت_مقاومت
#ادبیات_معاصر
#طنز_سیاسی
#فلسطین
#غزه
#سکوت_عرب
#قلم_مقاومت
#کودک_و_جنگ
#طنز_احساسی
🔰 رهبر معظم انقلاب:
سئوال من از علما و روحانیون جهان عرب و رؤسای ازهر مصر این است که آیا هنگام آن نرسیده است که برای اسلام و مسلمین احساس خطر کنید؟
آیا عرصهی دیگری عریانتر از آنچه در غزه و فلسطین در جریان است در همدستی کُفار حربی با منافقان امّت برای سرکوب مسلمانان لازم است، تا شما احساس تکلیف کنید؟
۱۳۸۷/۱۰/۰۸
#غزه
https://eitaa.com/Resaneh_garmdareh
هدایت شده از حامدمنیعی
قسمت چهارم: «نانِ خاکی با چاشنی آرزو»
راوی:
صبح، مثل همیشه با آفتاب تُند از راه رسید،
اما بوی نان نبود…
بوی خاکِ نمکشیده بود که توی هوا میچرخید.
لش، چشم مالید و غر زد:
«برلش! شکمم قور و قور میکنه،
انگار یه گورخر افتاده توش و داره میدوه!»
برلش گفت:
«آروم باش لشجون…
صبحونه آمادهست!»
لش نگاهی به قابلمهی سیاه انداخت.
درب را برداشت…
وای خدای نان!
توی قابلمه، چیزی بود که شبیه نان بود
ولی… بیشتر شبیه آجر پُرماسه!
لش لقمهای کند،
جوید،
جوید،
بازم جوید…
گفت: «این نونه یا مُشت خاکه؟
با هر گاز، یه کیسه شن قورت دادم!»
برلش با غرور گفت:«نون مقاومتِ دیگه!
از آرد مونده تو کیسه کمکها درستش کردم،ولی چون آرد کم بود،
با یه کم شنِ دشت قاطیش کردم…
طبیعی و محلی!»
لش سرفه کرد:«طبیعی نیست، خاکییه!
باید با یه پتک خوردش کنی نه با دندون!»
در همین لحظه،
یک بچهگنجشک از بالای سیمخاردار پَر زد،
روی چوبی خشک نشست و با لحن نیشدار گفت:«کاش این نون، فقط نون بود…
نه خاکِ بمبخورده…
کاش مزهاش شبیه خنده بود،
نه شبیه بغض مادرا…»
لش آه کشید و لقمه را پایین داد.
برلش گفت:«باید یه دونه تخمهی آرزو بذاریم تو دل این خاک،
شاید یه روز، نونِ واقعی سبز بشه!»
و آن دو،
در آن دشت بینان و بیلبخند،
با شکمهای نیمهخالی
و دلهای پُر،
باز هم لبخند زدند...
لبخندی خاکی،
اما زنده...
@hamed_maniei
#لش_و_برلش
#نان_خاکی
#ادبیات_کودک
#قصه_مقاومت
#فلسطین
#غزه
#کودکان_در_محاصره
#داستان_طنز_تلخ
#طنز_سیاه
#قصه_شب
#ادبیات_ضد_جنگ
#کودکانه_اما_عمیق
#بچه_های_زیر_آوار
#حامد_منیعی
#قصه_برای_آزادی
#کاش_نان
#کاش_صلح
#تخیل_برای_تغییر
#قصه_فلسطین
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 این فیلم دودقیقه ای برنده ۲۷ جایزه شد.
#غزه💔
https://eitaa.com/Resaneh_garmdareh
هدایت شده از حامدمنیعی
«از مجموعه طنز لش و برلش »
قسمت پنجم: «بارانِ مهربانی یا سیلی از آجر؟»
راوی:
شب، مثل همیشه، بیصدا خزید روی سقف حلبیشون...
اما صدایی اومد که ناهنجار بود
نه صدای گنجشک،
نه صدای بمب،
یه چیزی بود وسطِ آسمون و زمین...
انگار یه جعبه از آسمون جیغ زد: «بگیر که اومدم نجاتتون بدم!»
لش خوابآلود گفت:
«برلش! مامان برگشته؟ این صدای جعبهی صبحونهست؟»
برلش سرشو از زیر پتو درآورد، گوش تیز کرد و گفت:
«نه لشجون... مامان که توی اون خونهی ریخته خوابیده، این یه بستهی کمک انسانیه!»
لش گفت:
«کمک انسانیه؟ یعنی مربای توتفرنگیه؟»
صدای بومممم!
جعبه، وسط حیاط افتاد و گرد و خاک بلند شد...
همسایهشون داد زد: «یکی باز این کمکو انداخت رو سر خالهزهرا!»
برلش دواندوان رفت، جعبه رو باز کرد.
داخلش یه چیز بود...
نه نون،
نه شیر،
یه چیز شبیه کیک جشن تولد، اما از جنس یونولیت!
لش با ذوق گفت:
«وااای! کیک فضاییه؟»
گاز زد،
بعد نفسش برید:
«برلش! این کیک نیست، پفک سیمانیه! دندونم رفت تو آرشیو تاریخ!»
برلش با دلسوزی گفت:
«اینا کمکهای هواییان... غربیها فرستادن تا گرسنه نمونیم!»
لش گفت:
«گشنه؟ من الان با این کیک، هم گرسنهام، هم زخمی!
این کمک بود یا چاقو از آسمون؟»
همون موقع، پرندهای از دور گفت:
«اونایی که اینا رو فرستادن، از اون بالا فقط عکس میخوان...
نه اینکه ما واقعاً سیر شیم!»
برلش سری تکون داد و گفت:
«لشجون… انگار دنیا فکر میکنه اگه رو سرمون چیپس بندازه، دیگه نمیفهمیم کی نونمونو بُریده...»
لش با لبای خاکی گفت:
«من فقط یه نون واقعی میخوام،
نه یه جعبهی تو خالی که روش نوشته: با عشق از دوستان دور…»
و آن دو
در دل شب و زیر سایهی سیمخاردار
با دندون ترکخورده
و دلِ هنوز گرم،
کنار اون کیک یونولیتی
آروم خندیدن...
لبخندی تلخ، اما زنده.
@hamed_maniei
#لش_و_برلش
#کمک_هوایی
#نان_نیست
#قصه_برای_آزادی
#ادبیات_کودک
#حامد_منیعی
#کودکانه_اما_عمیق
#طنز_تلخ
#نقاب_بشردوستی
#غزه
#فلسطین
#بچه_های_بی_نان
#یونولیت_با_طعم_دروغ
هدایت شده از حامدمنیعی
قسمت ششم:
از مجموعه طنز لش و برلش
نویسنده: حامد منیعی
«صفِ نان یا صفِ گلوله؟»
شب شده بود و مردم صف کشیده بودند،
صف نان...
اما صفها سرد و ترسناک بود،
چون جای نان، گلوله بود که در راه بود.
لش گفت:
«برلش! چرا این صفها مثل صفهای نون نیست؟
چرا کسی با آرامش نون میخوره؟»
برلش جواب داد:
«لشجون، اینجا جای نون خوردن نیست،
اینجا صف گلوله است...»
صدای تیراندازی بلند شد،
کودکانی که به دنبال نون بودند،
حالا دنبال جانشان بودند.
لش پرسید:
«اون که تیر زد، خودش صبحانه خورده بود؟
یا مثل ما گرسنهست و ناراحته؟»
برلش گفت:
«نمیدونم لش... اما اینجا
صف نان شده صف مرگ.»
از دور پرنده زخمی زیر لب گفت:
«هر کدوم از این گلولهها
یه آرزوی ناتمومه...»
و آن دو
زیر باران گلوله و بوی مرگ
با دلی شکسته و لبخندی تلخ
کنار هم ایستادند...
https://eitaa.com/hamed_maniei
#لش_و_برلش
#حامد_منیعی
#طنز_تلخ
#غزه
#صف_نان
#صف_گلوله
#کمک_بشردوستانه
#بی_گناه
#داستان_کودکانه
#حقوق_بشر
#مقاومت
#کمک_هوایی
#نان_نیست
#ادبیات_تلخ
#فلسطین
#آزادی
#کودکان_بی_گناه
🚩 مخالفت مصر و ترکیه با اشغالگری رژیم صهیونیستی در غزه
🔻ریاست جمهوری مصر با اشاره به سفر وزیر خارجه ترکیه به قاهره اعلام کرد: عبدالفتاح السیسی رئیس جمهور مصر و وزیر امور خارجه ترکیه در نشست امروز خود با اشغال نظامی غزه توسط اسرائیل مخالفت کردند.
🏷 #غزه 🇵🇸
https://eitaa.com/Resaneh_garmdareh
هدایت شده از حامدمنیعی
قسمت هشتم:
✍️ از مجموعه طنز تلخ «لش و برلش»
🖋 حامد منیعی
«نقشهی بیبی»
صبح نبود…
چون آفتاب از شرم،
روی پشتبامهای سوخته غایب شده بود.
لش گفت:
«برلش! بیبی گفته غزه رو میگیریم،
بعدش میدیم به یه حکومتِ بیصاحب،
نه حماس، نه اون یکی…»
برلش فنجان چای نیمهسرد را تکان داد:
«یعنی قفس تازه،
فقط با رنگ متفاوت.»
لش گفت:
«طرحش پنج مرحلهست…
اول خلع سلاح…
یعنی مردها با دست خالی،
زنها با روسریِ سفید،
بچهها با نگاه بیپناه.»
برلش پوزخند زد:
«مرحلهی دوم چی؟»
«بردن گروگانها…
سوم، غیرنظامیسازی…
یعنی حتی دیوار هم باید بیطرف بمونه،
مبادا با گلوله دشمنی کنه.»
برلش گفت:
«چهارمش حتماً صدور مجوز نفس کشیدنه،
ولی به شرط اینکه هوای آزاد
از مسیر تلآویو بیاد.»
لش ادامه داد:
«و آخرش… کمک انسانی!
همونطور که بعد از غرق شدن،
یه جلیقه نجات برای خاطره میارن.»
از رادیوی جیبی، صدایی عربی گفت:
«دولتهای برادر کمک خواهند کرد.»
برلش خندید،
خندهای که مزهی خاک میداد:
«آره… کمک برای چیدن میخ آخر
روی تابوت غزه.»
پرندهای که بالش نیمهسوخته بود، نشست روی سیم:
«شهر بیپرواز، یعنی آسمان در حبس ابد.»
لش نگاهش را به افق دوخت:
«بیبی فکر کرده مردم غزه مثل صفحهی شطرنجاند…
ولی یادش رفته اینجا هر سرباز که میافته،
دهها سنگ توی مشت بچهها زنده میشن.»
و شب آمد…
نه مثل پتو،
که مثل زره،
بر شانههای شهری که یاد گرفته
روی خاکستر هم،
بذر مقاومت بکارد.
📎https://eitaa.com/hamed_maniei
#لش_و_برلش
#غزه
#اشغال
#حامد_منیعی
#طنز_تلخ
#مقاومت
#سیاست_کودکانه
#حقوق_بشر
هدایت شده از حامدمنیعی
قسمت نهم :
✍️ از مجموعه طنز تلخ «لش و برلش»
🖋 حامد منیعی
«سیر تا قبر»
ظهر نبود…
چون آسمان از بوی نان سوخته،
رنگ دود گرفته بود.
لش گفت:
«برلش! شنیدی؟ قراره غذا برسونن به غزه…»
برلش با ابرویی که از گرسنگی تیزتر شده بود، نگاه کرد:
«غذا؟ بعد اینهمه ماه؟… یعنی مثل اینه که جنازه رو ببری دکتر.»
لش قاشق خیالیاش را هم زد:
«میگن باید مواظب سندرم تغذیه مجدد باشیم…»
برلش پوزخند زد:
«یعنی انقدر لاغری که وقتی لقمه میاد، قلبت تعجب میکنه و میایسته.»
لش گفت:
«برای همین باید اول دارو و ویتامین بدن، بعد غذا… ولی دارو که ندارن،
ویتامین هم پشت هزار تا ایست بازرسی خوابیده.»
برلش آه کشید:
«پزشکها هم خودشون با آب دریا الکترولیت میخورن…
نکنه فردا بگن بیمار رو قبل از احیا، به صف کمکهای بینالمللی بفرستید!»
از رادیوی جیبی، صدای رسمی گفت:
«کمکهای بشردوستانه در راه است.»
لش خندید،
خندهای که به زخم سقف دهانش گیر کرد:
«آره… مثل وقتی که بعد از غرق شدن،
یه جلیقه نجات یادگاری میارن.»
پرندهای که پرهایش مثل دانههای برنج ریخته بود،
روی دیوار نشست:
«شهر گرسنه، یعنی شکم تاریخ در اعتصاب غذا.»
برلش به افق نگاه کرد:
«فکر میکنن غزه با چند کامیون نان و بیسکویت دوباره رام میشه…
ولی نمیفهمن اینجا هر شکم که خالی میشه،
یه مشت پر از سنگ پر میشه.»
و شب آمد…
نه برای خواب،
که برای پوشاندن چشم گرسنگان،
تا دوباره در خواب، بوی نان تازه را تعقیب کنند.
📎 https://eitaa.com/hamed_maniei
#لش_و_برلش
#غزه
#طنز_تلخ
#حامد_منیعی
#محاصره
#مقاومت
#حقوق_بشر